آرشیف

2017-10-9

Shahla Latifi

صدای آزادی

گاهگاهی که از خود جدا میشوم
فقط سایه ها را می بینم
سایه های کهنه ی دور از آفتاب را

گاهگاهی که از خود جدا میشوم 
مزرع گندم را می بینم در برابرم
که تاب و توان شکفتن ندارد
و در امتداد راه
خورشید را می بینم که به تن اش پرده افگنده است
و همان لحظه
تیره بسان ابری سیه
نور گم میشود از چشمانم

گاهگاهی که از خود جدا میشوم 
پرستوي روی شاخه ای درختی می بینم
که سر در آغوش 
سفرش پایان گرفته است
و آنگاه
با صدای آزادی
به باد خنک که انگشتانش را به سراپایم گذر می دهد
سلام می کنم
و در نور پریده رنگ
از میان لحظه های متروک 
دیگر بار 
بیدار می شوم

شهلا لطیفی
August 29th, 2017