آرشیف

2016-7-20

شعری از لبخندِ آواره :
—————–
کاش می گفت فروغ !
دخترک گریه کنان گفت که چیست ؟
رازِ این آتشِ داغ …
رازِ این آتشِ کندامِ مرا کرد سراغ
من مگر دخترِ از جنسِ شقایق نبودم …؟
به پدر ، مادر وخواهر …
به روی شانه ی باران ، بروی برف زمستان ، بروی هرچه ازجنسِ من ومادر بود
من مگر مثلِ شما ، مثلِ خدا ، مثلِ یک بوسه ی بر گونه ی هر خنده ی صادق نبودم …؟
داکترک خنده کنان گفت که این ….
آتش است… آتش از جنسِ جهالت .
آتش از کوچه ی تبعیض و دعا و گپ ولت
دخترک چشم خود از خنده ی دیوار ببست
اشکش از گونه ی سرخش چکید
پای بستر روی دستانِ دلِ باد نشست
کاش می گفت فروغ !
کاش می گفت فروغ !
سنگِ آتش …
شیشه ی عمری او را بازشکست …

حسین خاموش – مزارشریف .