آرشیف

2020-10-29

شرابی از زلال کوثر (16)

 

{{ واله‌ای شیداتر از دلداده! }}

شاهدخت کماکان با دلی پر از هیجان، ورود دایۀ مهربان خویش را از نزد یارِ دلبرده ای که بیتابش ساخته بود، لحظه شماری می‌کرد.

حینی‌که سلمه با شتاب و نفس‌زنان وارد اقامتگاه رابعه شد، عاشقِ بی قرار، بی اختیار قاصد را به آغوش کشید و مجال نداد که درنگی روا دارد؛ لذا با لحنی حاکی از کمال اشتیاق، یا حالتی که تو گویی این حافظ شیرین سخن بود که به سراغش رسید و با شور و شوق فراتر از توصیف، قاصد از ره رسیده را اینگونه مورد خطاب قرار داد: 

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانۀ آن دام و من

بر امید دانه‌ای افتاده ‌ام در دام دوست

سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر

هرکه چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست.

سلمه پس از آنکه از سر نوازش و حرمت، رابعه را، که بر سر پا ایستاده بود، برای نشستن و تکیه زدن بر بالشت حریری و زربفت و انباشته از پر قوی تختش دعوت کرد، تختی که از سر شب گذشته تا صبحگاه آن روز، از عطر دلاویز تن شهدخت، محروم شده بود، خود نیز با اشاره رابعه بر کرسی‌ای که کنار پنجره قرار داشت، نشست و همزمان بدون مقدمه شروع کرد به شرح تمام آنچه حین تقدیم نامۀ عاشقانه، بین او و بکتاش گذشته بود!

رابعه در حالی که معلوم می‌شد سرتاپای وجودش را، موج عظیمی از هیجان و اشتیاق برای شنیدن پیغام یار، فرا گرفته است، چشمان خمارآلود خود را بر دهان دایه‌اش دوخته بود و به سخنان آمیخته با مهر و امید او گوش می‌سپرد. هرجمله‌ای را که از زبان آن پیکِ رازدان می‌شنید، آتش شوق دیدار با محبوب از ضمیر آن زبانه می‌کشید و مرغ دل آن در قفس سینه اش، به تپیدن می‌پرداخت.

دایه همچنان شرح می‌داد و به وضوح می‌دید که حرفهای او در دل مخاطبش، خون شوق بیشتری را جوشانده است؛ وی به ادامۀ سخنان خود افزود:

به روشنی دریافتم، مرور نامۀ مهرآگین تو انقلابی عظیم در دل بکتاش پدید آورد، طوری که از آن لحظه به بعد، به یک باره بی‌تاب شد و بی قرار، چنان بی قرار که معلومم شد:

"که از تو او بسي عاشق تر افتاد

که از گرمي او آتش در افتاد

اگر گردد دلت از عشقش آگاه

دلت زو درد عشق آموزد آنگاه."(1)

حرف حرف سخنان دلپذیر دایه، مژدۀ روحپروری بود که رابعه دلداده را، بی تابانه به انتظار وا می‌داشت تا صحبت بعدی قاصد را با گوش جان بشنود و از عذوبت پیغام شادی آفرینی که برایش انتقال داده می‌شد، به وجد آید و به شور افتد و پیهم نفس عمیقی فرو بلعد. آنگه همان گونه که پیر نیشابور آورده است:

دل دختر به‌غايت شادمان شد

ز شادي اشک بر رويش روان شد

آنچه رابعه را بیشتر از هر چیز به دست نیرومند وجد و هیجان می‌سپرد، زمینه‌سازی و گذاشتن قرار دیدار آن شاهدخت همراه معشوق، در شب پیشرو بود. اشاره به این موضوع بسیار مهم، مژدۀ روح پروری بود برای سامع، یا عاشق دلسوخته‌ای که از شنیدن آن لمحه به لمحه جان تازه‌ای می‌گرفت و خون نشاط بر رگ رگ پیکرش می‌دواند. دایه سپس افزود:

بانوی عزیز! و قتیکه به بکتاش گفتم، در شب پیشرو، شاهدخت گرامی با کمال بی تابی منتظر دیدار تو در لب بام قصر، خواهد بود، نه تنها که از شوق سر از پا نمی‌شناخت، بل باری متوجه شدم اشک شادی قطره قطره از گوشۀ چشم محبوب تو، فرو می‌چکید، آنگه بیشتر از پیش پی بردم –

هست ز دل عاشق شیدای تو

خانۀ قلبش شده ماوای تو! (شعلۀ بلخ، با تغییر واژه نخست)

رابعه نیز درحالی که معلوم می‌شد ضربان قلبش بسی بالا رفته، پس از شنیدن سخنان جان پرور سلمه، از خود بسی شور و هیجان بروز داد، رو به سوی دایه ، یا "آن پیک پی خجسته که بودش نشان دوست"، مصرانه به گونه اصراری که شیخ همام ( سعدی شیرازی)، سالهای مدیدی پس از روزگار کعب قزداری، از قاصدِ رسیده از نزد یار، در خواست کرده بود، تا بگویدش:

 "با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست"،

افزود:

"حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود

یا از دهان آن که شنید از دهان دوست

ای یار آشنا علم کاروان کجاست

تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست

گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار

ما سر فدای پای رسالت رسان دوست

دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت

دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست

گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد

تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست

گر آستین دوست بیفتد به دست من

چندان که زنده‌ام سر من، آستان دوست

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست"

شاعرۀ شیرین سخن با لحن استرحام آمیز خطاب به دایه گفت:

سلمۀ مهربان! بگو، که من امروز را چگونه را تا دم موعود، به سر رسانم، تا دیده به نظارۀ قامت موزون یار، روشنا کنم؟ یاری که زخمۀ دستان نیرومند او تار دلم را گسیخته است و به وضوح می‌بینی که " بر می‌جهد ز چشمۀ جوشان مغز من/ هر دم خیال دوست"(2) …!

دایۀ شهدخت، مثل همیشه، همدم خود را دلداری داد و به صبر و تحمل فرایش خواند و از سر غمخواری گفت:

عزیزم! هنوز، صبح آغازین عشق توست و سفر ادامه دارد و از تو می‌طلبد تا در این مسیر دشوارگذار، گه گاه قدح  بُردباری نیز سر کشی..! تو سرانجام به کوی مراد خواهی رسید، اما با پای تحمل:

گويند سنگ، لعل شود در مقام صبر     

آري شود وليك به خون جگر شود (3)

لذا:

چون صبح در پيالۀ زرّين آفتاب    

خونابه اي كه مي‌دهد ايّام نوش كن(4)

رابعه مانند کسی که حرفی جز این بر لب نداشته باشد، در زیر لب می‌خواند:

عشق آمد و صبر از دل ديوانه برون رفت   

صد شكر كه بيگانه از اين خانه برون رفت(5)

و بعد، با صدای بلند خطاب به دایه اش گفت:

سلمه! چه باورت بیاید و چه نه، من مانند کسی هستم که دستش از ریسمان شکیب خطا خورده و جز داد و بیداد کاری از وی ساخته نیاید، چنین کس را چه حدیث دیگری جز این باشد؟:

غصّه‌ام مي‌كُشد اي جان! سخن صبر مگو   

وه چرا گوئي از آن كارکه نتوانی كرد (6)

علی ای حال، رابعه در حالی که درد بیقراری یکقلم طاری اش گشته بود، حالت زار کسی را به خود اختیار کرد که: "دندان فشرد بر دل و تن را خلال کرد." و منتظر ماند تا شب دیدار فرا رسد.

اکنون وقت آنست که شرحی از حالت زار بکتاش نیز گفته آییم:

پس از آنکه دایه از نظر آن جوان رعنا نا پدید گشت، به زودی دریافت که به دنیای پر از غوغا و مملو از کشمکشِ ذهنی دیگری قرار گرفته است.

آری، عشق جانسوز به سان مرغ آهنین‌چنگال و آتشین‌بال، در گوشه دلش لانه اختیار کرده بود. او از آن لحظه ای که پیغام یار را از لب دایه شنید و دیده به نور عکس رخ شاهدخت پری‌پیکر، روشنا ساخت، همه چیز را در برابر خود معکوس یافت و یکقلم با تمام آنچه شکیب نام داشت و قرار، وداع گفت. درست همان‌گونه که در شب گذشته، شوق وصول پیغام، صبر از دل رابعه ربوده بود، او نیز در دل موجی از دریای بی‌قراری و بی‌تابی فرو رفت و به یاد عشق یار و تنهایی‌ای که برایش دلتنگی پدید آورده بود، در میان ایوان، پروانه سان می‌چرخید، و می‌ایستاد و باز می‌چرخید، چندانکه یارای آن نداشت در جایی بنشیند و لحظه‌ای آرامش اختیار کند!  و این درحالی بود که از سوی دیگر دیو اضطراب و نگرانی قلب پر طپش او را در چنگ گرفته بود که وادارش کند تا در مورد عاقبت این عشق سوزان نیز بی اندیشه نباشد! گاهی از خود می‌پرسید: این گرفتاری جنون‌انگیز، سرنوشت دو دلداده به خصوص شاهدختِ مهوشِ بلخ باستان را به کجا خواهد کشاند؟ باری مثل کسی که سخن خود را پس گرفته باشد، با خود گفت: این سر فدای خاک پای یار، باید در اندیشه و پروای رابعه عزیز بود، رابعه ای که،

هست نو آموز دبستان عشق

بی خبر از معنی پنهان عشق

ماهوشی کز" اثر عشق پاک

هست دل آیینه صفت تابناک (ط)

بکتاش حق به جانب بود که از این دلهره نیز در خود فرو رود، دلهره‌ای که وی از وجود آن، دایه را نیز نسبت به سرنوشت شهدخت، در هنگام ملاقات آگاه ساخته بود، در عین اینکه اقدام متهورانۀ شاعرۀ عاشق، محبوب را در بحر عمیق تحیر فرو برده بود؛ کما اینکه شاعر شعلۀ بلخ نیز در این مورد اشارتی دارد:

او نه یک ذره غم خویش داشت

بل زغم رابعه تشویش داشت،

از همین رو با خود می‌گفت: اگر امیر بلخ از این ماجرا باخبر شود، حال رابعه چون خواهد شد؟ مسلماً:

"گر شود این راز دلش، آشکار

خوار شود از ستم روزگار."

ناگفته نباید گذاشت که همه افکار بکتاش در محور تشویش یاد شده نمی‌چرخید؛ اویی که از ساعاتی بدینسو، پرندگان خوش‌خوان عشق و دلدادگی، با الحان گوناگون به گوشش نغمه می‌خواندند و به هر لحظه او را به سوی باغسار رویا ها می‌بردند و محوش می‌کردند.

بکتاش جوان، در آن روز بیشتر از همه، دو چیز را مانند کسی که اختیار از وی سلب باشد، متواتر انجام‌می داد یکی: چشم دوختن بار بار و خیره ماندن و محو شدن به سوی تصویر زیبای نگارش (رابعه)، چنان محو شدنی که هرگز یارای آن به خود نمی‌دید تا دمی دیده از آن به دور دارد.

دوم: نشیمنگاه یا ایوان او پس از بال افشاندن کبوتر عشق، پُر شده بود از آهنگ های نرم و دلنشینی که آن جوان دلداده، به تنهایی آن را با خود زمزمه می‌کرد؛ گویی خوش داشت تا صدای بیقراری اش با نغمات شیرین کلام دیگران در آمیزد و بی اختیار بر خواند:

"دل من در هوس روی تو ای مونس جان

خاک راهیست که در دست نسیم افتادست

همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست

از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست

سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم

عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست" (7)

پس از لحظات کوتاهی که سکوت غمناک، فضای اطاق را به محاصره کشاند، تصور ‌کرد، ساحت وسیع حرمسرا را بوی دلانگیز دیگری انباشته است، بویی متفاوت تر و دلانگیز تر از روزها و ماه‌ها و سالهایی که وی درآن بسر برده بود، بویی که قرار از وی ربوده بود و مشامش را مست کرده بود، چنان مست که بی اختیار، رباب دلش را به نواختن شور و آهنگ تازه و نغمات تازه وا می‌داشت:

"بوی باغ و گلستان آید همی

بوی یار مهربان آید همی

از نثار جوهر یارم مرا

آب دریا تا میان آید همی

با خیال گلستانش خارزار

نرمتر از پرنیان آید همی

از چنین نجار یعنی عشق او

نردبان آسمان آید همی

زان در و دیوارهای کوی دوست

عاشقان را بوی جان آید همی

هر که میرد پیش حسن روی دوست

نابمرده در جنان آید همی

پهلوی نرگس بروید یاسمین

گل به غنچه خوش دهان آید همی".(8)

گویی، عقربه های لحظات به گونه روز های دیگر، شتابی از خود نشان نمی‌دادند. کندی سیر ساعات و لحظات،  دو دلداده را نسبت به هر زمان دیگر، دلتنگ ساخته بود که چرا زود سپری نمی‌شود و شام موعود، یا شام دلانگیز و فرحبحش زود تر فرا نمی‌رسد؟

سر انجام:

"گشت چو خورشید جهان نا پدید

شام فرحزای و دلارا رسید

وه چه شب دلکش و فیروز بود

شام طربزا و دل افروز بود

وه چه شبی؟ ملهم دلدادگان !

مایۀ امید دل عاشقان

وه چه شبی؟ مایۀ الهام دل

زان شده تسکین همه آلام دل

وه چه شبی؟ موقع راز و نیاز!

فرصت راز دل و سوز و گداز

وه چه شب، آرام دل و جانفزا

وه چه شبی؟ پر اثر و غم  زدا

تیره شبی چون سر زلف بتان

روشنی افزای دل عارفان

شام دلانگیز، چو گیسوی یار

قابل توصیف، چو موی نگار

شامی، کش دل بکند آرزو

هست مراد دل عاشق در او.(9)

آهسته آهسته شام دلانگیز فرا رسید و ماه جهانتاب خرامان به صف اختران درخشان، به سان عروسی آراسته در حجله سپهر نیلگون، به هر طرفی به صد ناز جلوه می‌فروخت و نور می‌افشاند، ماه منوری که به تعبیر طهوری خیل کواکب به گونۀ سپاهیانی که در چهار سوی سلطانی مقتدر برای پذیرایی، یا محافظت از آن پراگنده می‌شوند، اطرافش را گرفته بودند؛

" کز اثر تابش بدر منیر

 سطح چمن بود منور چو شیر!"(10)

 درست در همین شب به یادماندنی، شب زیبا و دیدنی و یا در لحظاتی که رابعه در کنار دایه اش دیده از فراز بام قصر، به آن سوی بام ایوان بکتاش دوخته بود،

شبی که،

انجم رخشان همه چشمک زنان

دوخته بر ماه رخش دیدگان

ماه فروزان شده شیدای او

ناظر رخسار دلارای او

پرتو سیمین مۀ لاله دار

بوسه زدی بر قدم آن نگار (11)

تو گویی ماه دیگری بر سر بام کاخ حارث ساطع شده بود و جلوه می‌فروخت، برای دیدار قامت دلارای یار عزیزش، لحظه شماری می‌کرد، و هر لحظه از سلمه می‌پرسید، ماه من چه زمانی به تابیدن خواهد آغازید؟

درست در همان لحظات مملو از انتظاری که با خود زمزمه کرد:

جانم به لب رسیده و چشمم به راه دوست

با مرگ و انتظار عجب در کشاکشم (12)

یا لحظه هایی دل آگنده از مهر شاهدخت، سخت به تپیش آغازیده بود، ناگهان قامت زیبای بکتاش از گوشۀ بام ایوانش نمایان شد، توگویی" پرتو مه در قدمش پاش شد"

سلمه نیز که در کنار او قرار داشت، با لحنی آمیخته با مهربانی و خوشی، رو به شهدخت کرده گفت: اینک تماشا کن،

"سرو چمان لاله زیبا رسید

نو گل بستان تمنا رسید

گشت شگوفا گل باغ دلش

پر ز می عشق ایاغ دلش

بود زبس واله و شیدای او

کرد نگاهی به سراپای او

دید یکی سرو خرامان به راه

کز رخ او گشته خجل مهر و ماه

چهر درخشندۀ او کان نور

پیکر زیبندۀ او چون بلور

محو تماشای بت خویش شد

چون سر زلفش دل او ریش شد.(13)

دمی هم از این نیز گفته آییم:

آفرین بر سرایندۀ مجموعۀ دلانگیز " شعلۀ بلخ" که بایدش گفت:

به حق برخی از صحنه آرایی هایش در پیوند به سرگذشت رابعه و بکتاش، در عین ساده بودن، بسی شیرین و دلنشین است؟

شاعری که در شعر خود – به قول استاد ناظمی – "دنبال تخیل را می گیرد" و در مسیر"ریالیستی" گام می‌گذارد و "آرزو دارد حادثه و واقعیتی را با خیال در هم آمیزد تا پیرایۀ بهتری گیرد و حالی نیکو پذیرد."

با این اشاره، نمی‌خواهیم دور برویم، تا مبادا شرح صحنۀ جذاب و انگبین وارِ دیدار دو یار از هم نگلسد.

قبلاً گفتیم لحظاتی پیشتر از بکتاش، شاهدخت را شوق دیدار به فراز بام کشانیده بود، آنهم در حالی که دیده می‌شد:

"شور دگر در سر بکتاش بود

مست وی و سرخوش و صهباش بود

در طلب گوهر یکتای عشق

گشته چو غواص به دریای عشق

مست چنان بود ز دریای یار!

کز دل و جان داشت تمنای یار

کرده چنان عشق به قلبش اثر

کز غم او گشته ز خود بی خبر.(14)

انتظار جان سوخته گان به رسید، بکتاش که دیده به سوی بام قصر می دوخت، در فاصلۀ نه چندان دور، نوری دید، آری نور، نوری فروزان تر از بدر، یا ماه شب چهارده در دل سپهر نیلگون آسمان صاف و  پر از ستاره،  که باران وار بر سر او و دلدادۀ در حال انتظارش بیدریغ فرو می‌بارید و از فیض انتشار سخاوتمندانۀ آن، سیمای جذاب عشق، جذاب تر و دیدنی تر شده بود، درست درهمین لحظه حساس و لحظۀ آگنده از کمال بیقراری:

ناگهش افتاد نظر سوی یار

وز نگهی شد دل او بیقرار

دید مهش بر لب بام آمده

سرو روان ماه تمام آمده.(15)

دو دلدار مست از دیدار هم شدند و محو تماشای هم. هرچند این دیدار مملو از لذت در دل پاسی از شب اتقاق افتاد، اما تنها پرتو ماه شب چهارده و فروغ مهگون روی هردو کافی بود که هر کدام این حقیقت تبلور یابد و در دل خویش بگویند:

آمده بر بام قصر ماه درخشان من

هست سرور جهان یک سره مهمان من

وقتی که نخستین نگاه بکتاش بر چهرۀ چون ماه شاهدخت پری پیکر افتاد، آنگه  

"پیکر او لمعه ای از نور دید

بل به لباس بشری حور دید

دید چو بر چهرۀ رخشان او

گشت ز دل واله و حیران او

دید که آن آیت زیبایی است

معنی خوبی و دلارایی است

مظهر حسن است سراپای او

گشت زدل محو تماشای او

رابعه آن نیست که گردد بیان

وصف جمالش به قلم ، یا زبان

کیست که او وصف جمالش کند

یا صفت و فضل و کمالش کند

خواهد اگر کس رخ او فاش دید

بایدش از دیدۀ بکتاش دید.(16)

گفتنی است داستان منظومی را که صاحب شعله بلخ ارائه داده، با دیداری نه دوامدار، بل مختصر صورت می ‌گیرد و این بخش داستان در الهی نامه عطار اشاره ای نشده، بل عطار و به پیروی از آن، تعدادی از قلمزنان، اولین دیدار رابعه و بکتاش را در وسط یکی از دهلیزهای قصر، ذکر کرده اند که به باور بسیاری از محققان در حقیقت این برای نخستین بار بود که پندار عشق مجازی و هوس آلود را از مخیلۀ بکتاش دورافگند و چهرۀ عشق حقیقی خود را به وی بر ملا ساخت.

راجع به این موضوع در بخش بعدی بحث بیشتر خواهیم داشت.

همان گونه که اشارت رفت، این دیدار و آنهم در خلوت شب و احتمالاً میان دو بام نزدیک به هم: یکی بام قصر و دیگری از بام نشیمنگاه محبوب صورت گرفته و تنها رد و بدل شدن ایما ها و اشارات عاشقانه را میان آن دو فراهم ساخت.

دیدار خموشانه ای که هزار معنای نا گفته در آن نهفته بود.

درست به گونۀ تصویر حالتی که شیخ همام سعدی شیرین سخن، سروده:

هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست 
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست

معهذا، ابیات زیرین سراینده شعله بلخ نیز، قسماً اشاره ای به همین موضوع دارد:

"چون نگه هر دو به هم خیره شد

جیش حیا بر دل شان چیره شد

قلب دو دلباخته ، گرم خروش

دیده به هم دوخته لب ها خموش

هر دو فرو بسته زگفتن دهان

گشته نگاه از دل شان ترجمان

گر به سخن لب ننمودند باز

بود زبان دل شان گرم راز

لحظه ای این منظره بُد جلوه گر

لیک شد این لحظۀ خوش مختصر.

…………………

1-      شیخ فریدالدین عطار نیشابوری،

2-      هوشنگ ابتهاج/ سایه،

3-      حافظ شیرازی،

4-      صایب تبریزی،

5-      ضمیری اصفهانی،

6-      امیر خسرو بلخی،

7-      حافظ شیرازی،

8-      دیوان شمس،

9-      محمد ناصر طهوری شاعر معاصر،

10-   از اثر تابش بدر منیر/ سطح چمن گشت، همانند شیر ( شعلۀ بلخ)،

11-   همان،

12-   غبار همدانی،

13-   شعلۀ بلخ،

14-   همان،

15-   همان،

16-   همان.