آرشیف

2020-10-5

شرابی از زلال کوثر (14)

{{دایۀ دختر کعب در برابر یک ماموریت خطیر }}

اکنون سخن بر سرآن است که بگوییم: وقتی که دایه یا سلمه (1) فهمید، دردی که بر بانوی گرامی‌اش چیره شده، از اثر عشقی سوزان است، عشقی از پای فگن، که حاصل آن به جز درد و محن نیست، او را عشق کسی عقل و دل و هوش از سر ربوده که تا هنوز توفیق دیدار از نزدیک رفیقش نشده، همان‌گونه که خودش می‌گفت:

عاشقم و وای از این عشق من

حاصل این عشق غم است و محن

گرچه ندیدم رخ زیبای او

روز و شبم مست تمنای او

اوست که عقل و دل و هوشم ربود

اوست که رنج و غم و دردم فزود

اوست که دیوانه ام از نام او

در هوس نامه و پیغام  او!

دایه با شنیدن این سخنان، به حیرت فرو می‌رود و تا آن لحظه نمی‌داند، کسی که دلِ مهربانِ شهدختِ بلخِ باستان را از کف ربوده و تیر غمی بزرگ در سینۀ وی نشانده و طاقت وی را طاق ساخته، کیست و از چه جایگاهی برخورداراست و "شهرۀ آفاق" بودنش منبعث از کدامین هنر است و منزلگۀ آن یار کجاست…؟! و به قول گویندۀ " شعلۀ بلخ":

چون سلمه این سخنان را شنید،

اشک غم از چشم تر او چکید

گفت که ای بانوی والا گهر!

ای تو سرور دل و نور بصر!

کیست دلارام تو؟ ای گلعذار!

کز غم او گشته دلت بیقرار؟

"دایۀ دختر کعب اگرچه به اندازۀ دایۀ ویس در ویس و رامین و شروانه جادو در جمشید شاه و سمک عیار، اعمال آیینی و جادوگری انجام نمی‌دهد، اما همچون آنان راز دار عشق دختر است و واسطۀ ارتباط عشاق وی افزون بر آن که با تیز بینی  زنانه سال ها پیش از ابوعلی سینا درد عشق را در بیماری دراز مدت دختر تشخیص می‌دهد. آن زیرکی زنانه را دارد که با ملایمت و ابراز همدلی به تدریج دختر را به اقرار وا دارد و در نشان دادن راه کامیابی بدو  کمک کند."

رابعه، پس از اصرار دایه گفت: "آن پادشۀ خوبانی که من ازش می‌گویم، بکتاش است."

دایه در حالی که خود را در بحر عمیقی از حیرت شناور دید، هرگز باور نمی‌کرد، بانوی نام آور بلخ، عاشق یکی از غلامان برادرش شده باشد، بلافاصله کوشید تا به ارائۀ اندرزی به شهدخت بپردازد، تا شاید بتواند به نحوی بر ارادۀ این عاشق جان سوخته، تغییری پدید آورد.

ترجیح داد در مقدمۀ نصیحت، پس از آنکه حسن دلارای او را " رشک قمر " خواند و تاج سر خوبان جهان، اوصافی که واقعاً در شأن شاهدخت سراغ می‌شد، بلافاصله خواست موضوع عدم کفو (2) و نا برابری دختر با معشوق را، در میان نهد! این موضوع در سرودۀ شعلۀ بلخ بدین‌گونه بازتاب یافته است:

گفت که ای روی تو رشک قمر!

بر سر خوبان جهان تاج سر

بر تو چنین عشق، سزاوار نیست

چونکه سزاوار تو، آن یار نیست! (3)

همان گونه که نویسندۀ کتاب " آتش زیر خاکستر" معتقد است:  "برخورد دایه را در واقع می‌توان به نوعی گفتگوی درونی دختر با خود نیز تعبیر کرد که پس از اندکی آرامش به ارزیابی هیجان خود می‌پردازد و در آن چه پیشرو دارد، می‌اندیشد و این بار نه همچون دخترکی بی‌خیال و سبکسر که زنی پخته، آمادۀ عشق و باروری، پس می‌تواند به آرزوی دل و قبول عقل بکتاش را برگزیند، بی آنکه به گمان نادرست ناچار از رها کردن نکونامی باشد یا غلام را پست تر از پایگاه خود بینگارد."

موضوع دیگری را که دایه مطرح  می‌سازد، "غلام بودن" بکتاش است، آنهم غلامی از نژاد ترک، هرچند تُرک بودن بکتاش در شعری که از دایه نقل قول می‌شود، نیامده، بل آنچه آمده می‌توان از بیت بالا استنباط کرد که گفته شده "آن یار، سزاوار تو نیست". و اما درج واژۀ غلام را در ابیات بعدی می‌توان به وضوح نگریست:

اوست غلام تو، تو بانوی او

مثل تویی کی کند این آرزو؟ (ط)

حرف واپسین دایه در قالب اندرز، به شهدخت رابعه قزداری این است:

دم مزن از این سخن ای نازنین !

فاش مکن راز دلت این چنین !

دایه بلا درنگ به این اندیشه نیز می‌افتد، اگر حارث از این ماجرا باخبر گردد، معلوم است که چه بلایی بر سر خواهر و بالتبع بر سر او به عنوان قاصد دختر و بکتاش خواهد آورد!؟ لذا در ضمن، این نگرانی را نیز با وی شریک کرد:

حارث از این راز گر آگه شود:

خصم تو و دلبرت ای مه شود! (ط)

ما پیش از اینکه عتاب یا عکس‌العمل رابعه را در برابر این پند  دایه بشنویم، لازم است به یک نکته دیگر نیز تمرکز کنیم:

آیا بکتاش واقعاً غلام بود؟

پاسخ این است که: در مورد غلام بودن وی، و میزان مورد اعتماد بودنش در بارگاه یا خانواده کعب، با روایت ها و تحلیل های متفاوتی بر می‌خوریم:

  شیخ عطار او را خزانه دار قصر معرفی داشته و برخی او را، به دلیل رشادت و سلحشوریی که از آن برخوردار بود، به عنوان سرلشکر اردوی حارث معرفی کرده است و برخی هم از جملۀ افراد با اعتماد پدر حارث، یعنی کعب قزداری…!

بسیاری باورمند به غلام بودن بکتاش نیستند، دلیل شان این است، غلام نمی‌تواند به آن میزان، اعتماد فرمانروا را جذب کند و بتواند به عنوان خزانه دار یا صاحب اختیار امور بیت المال امارت کعب و متعاقباً حارث برگزیده شود. علاوه بر این، بکتاش دارای هوش و ذکاوت سرشاری بوده، و به هنر موسیقی نیز آشنایی همه جانبه و ید طولایی داشته است.

ژاله متحدین در بحثی در مورد جایگاه بکتاش، تحت عنوان" ماه وش بکتاش" چنین می‌نگارد:

بنا بر حکایت، بکتاشِ زیباروی سرو اندام و به توصیف شاعر" ماه وش"نگه دار خزانۀ امیر حارث و در جشن نوروزی [ یا جشن جلوس حارث به تخت امارت] ساقی اوست؛ بنا برآنچه بیش از یک قرن پس از زمان زندگی دختر کعب، خواجه نظام الدین توسی در کتاب معروف خویش سیاست نامه آورده، این قبیل شغل های بسیار حساس و مهم در آن زمان به غلامانی داده می‌شد که دست کم نزدیک به ده سال با ابراز لیاقت در دستگاه حکومت خدمت کرده باشند."(4)

برخی هم بر این باوراند، فرار یک غلام بعد از انداخته شدن در سیاهچال – که در بخش پایانی داستان آورده خواهد شد – هرگز از توان یک غلام ساخته نیست. مسلماً او با استفاده از جایگاه و نفوذی که به عنوان سرلشکر ایفای وظیفه می‌کرده، موفق به فرار از زندان مخوفی شده که امکان آن از تصور بیرون بود!

این نکته نیز قابل تأمل است، وقتی که حارث به بهانه زدودن لکه بدنامی حاضر به کشته شدن خواهرش در گرمابه می‌شود، چرا همزمان نمی‌تواند به حیات بکتاش نیز خاتمه دهد؟ این نیز می‌تواند دلالت به داشتن نفوذ و قدرت قابل ملاحظۀ بکتاش بکند که حارث نگران ایجاد شورش طرفداران و هوا داران وی گردیده بود.

با این اشاره، اینک می‌پردازیم به این موضوع که پاسخ رابعه به اصرار دایه در مورد عاشق شدنش چیست؟

ولی پیش از آن، طوری که می‌بینیم سخنسرای نامدار سدۀ هفتم یا پیر نیشابور، چگونگی ایجاد پدیدۀ عشق در دل رابعه را با حرکت زخمۀ ای ربط می دهد که موجب بلند شدن آهنگ رباب می‌شود.

همان‌گونه که حافظ شیرازی می‌گوید:

رباب و چنگ به آواز بلند می‌گویند

که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید.

گویی این شیخ بزرگوار نیز خواسته است تا حالی سازد:

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی. (همان)

شهدخت پس از معرفی معشوق خود، به ادامۀ سخنان پر سوز خود به عنوان کسی که صندوقچۀ راز دلش را برای همدم و همراز خود بکشاید، افزود:

مرغ دلم در هوسی پر زند

باز ندانم ز کجا سر زند؟

بی سبب این مرغ گرفتار شد

بی خود و افسرده و بیمار شد (ط)

سپس از او طلبید، تا راه و چاره ای برای او تدارک بیند، با دل اندوهبار گفت:

چارۀ درد دل صد پاره چیست؟

آه که این درد مرا چاره نیست!(ط)

دایه آنچه از زبان رابعه شنید، بیشتر از پیش به بحر شگفتی عمیق شناور گشت. هرگز باورش نمی شد، این نمونۀ زیبایی، عنان اختیار دل به دست کسی سپرده باشد که از نظر او غلامی بیش شمرده نمی‌شد.

نصایح دایه بر رابعه نه تنها سودی نیافرید، بلکه موجب غلیان خشم و عتابش در برابر کنیزک شد، خصوصاً بیشتر از آن رهگذر که بکتاش را غلام توصیف کرد:

رابعه چون حرف کنیزک شنید

مرغ دلش را در قفس تن تپید

گفت: مخوان سرور من را غلام!

وای به حال تو مگو این کلام!

او سر و سردار نکویان بود!

او به دل رابعه سلطان بود!

گرچه به چشم تو غلامست وخوار

هست به ملک دل من شهریار!

چون تو به من محرمی و مهربان

راز دل خود به تو کردم عیان

تا زتو این مشکلم آسان شود

نی که مرا درد دو چندان شود.(ط)

شهدخت همچنان با دل غمناک افزود: او شهریار من است و مونس دل آتش گرفته من که فراقش مرا بیمار و هستی ام را به آتش می کشد…، و علاوه کرد:

 چنین بیمار و سرگردان ازانم

که می‌دانم که قدرش می‌ندانم (شیخ عطار)

سپس رابعه مانند کسی که دلایل موجه تری به عرایض پیشین خود، پیشکش کند و بتواند قناعت دایۀ همراز خود را بیشتر فراهم آرد و خود را حق به جانب وانمود سازد، این گونه به ردیف کردن اوصاف نیک و زیبایی های معشوق پرداخت:

به خوبی کس چو بکتاش آن ندارد

که کس زو خوبتر امکان ندارد

سخن چون می‌توان زان سرو بُن گفت

چرا باید ز دیگر کس سخن گفت

چو پیشانی او میدانِ سیمست

گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست

درآن میدان بدان سرگشته چوگانش

بخواهم برد گوئی از زنخدانش

اگر از زلف چوگان می‌کند او

سرم چون گوی گردان می‌کند او

اگر رویش بتابد آشکاره

شود هر ذرّه ای صد ماه پاره

هلال عارضش چون هاله انداخت

مه نو از غمش در ناله انداخت

چو زلفش دلربائی حلقه‌ور شد

بهر یک حلقه صد جان در کمر شد

سوادی یافت مردم نرگس او

ازان شد معتکلف در مجلس او

چو تیر غمزۀ او کارگر شد

ز سهمش رمح و زو بین در کمر شد

خطی دارد بدان سی پاره دندان

به خون من لبش ز آنست خندان

صدف را دید آن دُرّ یتیمش

به دندان باز ماند از دُرج سیمش

دهانش پستۀ تنگست خندان

که آن را کعبتین افتاد دندان

چو صبح ار خنده آرد در تباشیر

مزاج استخوان گیرد طباشیر

لبش را صد هزاران بنده بیشست

که او از آبِ حیوان زنده بیشست

خط سبزش محقّق اوفتادست

ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست

جهان زیر نگین دارد لب او

فلک در زیر زین سی کوکب او

ز سیبش بر بِهی کردم روانه

ازین شکل صنوبر نار دانه

چو آزادیم ازان سرو سهی نیست

بهی شد رویم و روی بهی نیست (عطار)

پس از آنکه دایه سخنان سوزناک شهدخت دلداده را شنید، چاره ای جز این نداشت که از سر ناگزیری اطمئنان دهد:

…گفت که هست امر تو بر من متاع

از دل و جان امر تو اجرا کنم

تا که از این عقده گره وا کنم

من ز دلم تابع فرمان تو

جان کنم ای ماه به قربان تو!

آنچه بگویی تو همان می کنم

خدمت تو بین که چسان می کنم

رابعه پس از شنیدن پاسخ وی،

گفت: کنون کز دلم آگه شدی

با خبر از قصۀ آن مه شدی

زود نما چارۀ درد دلم

وا بنما  عقده از این مشکلم (ط)

شهدخت نامه منظوم و سراپا سوزی به معشوق آماده ساخته بود و به قول پیر نیشابور:

بگفت این و یکی نامه ادا کرد

به‌خون دل نکونامی رها کرد (عطار)

نامه ای همراه با تصویری از صورت زیبای خودش! نامه ای که در آن نگاشته بود:

الا ای غائب حاضر کجائی

به پیش من نه ای آخر کجائی

دو چشمم روشنائی از تو دارد

دلم نیز آشنائی از تو دارد

بیا و چشم و دل را میهمان کن

وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن

به نقد از نعمت ملک جهانی

نمی‌بینم کنون جز نیم جانی

چرا این نیم جان در تو نبازم

که بی تو من ز صد جان بی نیازم

دلم بُردی وگر بودی هزارم

نبودی جز فشاندن بر تو کارم

ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم

که من هرگز دل ازجان برنگیرم

غم عشق تو درجان می‌نهم من

سر از تو در بیابان می‌نهم من

چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم

چرا سرگشته می‌داری چنینم

منم بی روی تو روئی چو دینار

ز عشق روی تو روئی به دیوار

ترا دیدم که همتائی ندیدم

نظیرت سرو بالائی ندیدم

اگر آئی به دستم باز رستم

وگرنه می‌روم هر جا که هستم

بهر انگشت درگیرم چراغی

ترا می‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار

وگرنه چون چراغم مرده انگار(الهی نامه)

رابعه این نامه پر از سوز و گداز  را به دست دایه سپرد و مصرانه از وی خواست:

کنون ای دایه برخیز و روان شو

میان این دو دلبر در میان شو

برو این قصّه با او در میان نه

اساس عشق این دو مهربان نه

بگوی این رازش و گر خشم گیرد

به‌صد جانش دلم بر چشم گیرد

کنون بنشان بهم ما هر دو تن را

کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را (همان)

رابعه می‌خواست دایۀ وی ( سلمه ) درنگی نکند، بل شتابان نامۀ وی را به معشوق برساند. اما سلمه به دلیل اینکه پاسی از شب گذشته بود و تردد در آن هنگام و رسیدنش تا مقر بکتاش مه فام، برای پاسداران ومحافظان حرم ، شک می آفرید، لذا عاجزانه گفت:

ای بانوی عزیز!

صبر کن این قدر که فردا شود

صبح هویدا شود و شب رود

حال، تو در بستر راحت بخواب

نرگس مستت مکن از غم پر آب

مهر، چو گردد به فلک آشکار

می روم از بهر تو در نزد یار

از تو به دلدار خبر می دهم

داغ غمت به دل او می نهم،

دلداری که:

بود یکی تازه جوانی غیور

بی خبر از عشق به عیش وسرور

به چه جوانی؟ به دو صد کبر وناز

وز همه خوبان جهان سر فراز

دام بلا کاکل گیرای او

غیرت مه چهرۀ زیبایی او! (ط)

بدینترتیب دایه در حالی که خود را در برابر یک ماموریت خطرناکی می دید، در انتظار دمیدن خورشید جهان افروز ماند تا وسیلۀ رساندن نامۀ مهر اندود شهدخت به جوان رعنایی شود  که دارای اوصافی بدین نمط بود:

قامت او سرو گلستان دل

لعل لبش غنچۀ خندان دل

چهره چو خورشید و دو ابرو هلال

مظهر زیبایی و عقل و کمال

طرفه غزال خوشی آن گلعذار

آنکه دل رابعه کرده شکار. (ط)

 

…………………

1-   دایه . [ی َ / ی ِ ] (اِ) (فارسی است و در لغت عرب آنرا عربی گیرند). مُرضعه . حاضنه . ظئر. ظاغیة. (منتهی الارب ). غاذیة. (ملخص اللغات ). پازاج . پازاچ . زن که بچۀ دیگری را شیر دهد. شیردهنده بچۀ دیگری را. ربیبة. علوق .(منتهی الارب ). دایگان . شیرده . شیردهنده . زنی که بچه ای را به شیر خود بپرورد. (از آنندراج ) :

به هنگام شیرش به دایه دهد

یکی تاج زرینش برسر نهد.

دقیقی .

بیامد بکشت آن گرانمایه را

چنان بی زبان مهربان دایه را.

فردوسی .

به رستم همی داد ده دایه شیر

کجا می شد آن شیر پرمایه سیر.

فردوسی .

و دایۀ از مادر مهربانتر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگان از میان بجستند.

(تاریخ بیهقی ).

چو دایه مهربانی جمله فرزندان عالم را

همی گویی کجا هستند در آباد ویرانش .

ناصرخسرو.

نقش دایه در داستان های عاشقانه و صورت رمزی آن در ادبیات عرفانی، از موضوع های قابل توجهی است که تا کنون کمتر بدان پرداخته شده. در بیشتر آثار عرفانی دایه با بار منفی، رمزی است از پرورنده و برانگیزنده شهوات و به طور کلی نفس اماره این مفهوم رمزی افزون بر همۀ خصوصیات منفی نقش زن در آثار صوفیانه وعرفانی شاید برخاسته از سیمای داستانی دایگان در داستان های عاشقانه  نیز بوده است. (" آتش زیر خاکستر")

2-   زهی غلام که سلطان به مهر تو کفو است

کفو چیست؟

در لغت‌نامه دهخدا آمده است:

کفو. [ ک ُف ْوْ ] (ع اِ) همتا و مانند. (منتهی الارب ) (صراخ اللغة). کفو. (از اقرب الموارد). مانند به مرتبه. (دهار). مانند. (ترجمان القرآن ). همتا و مانند. هم زی و هم جنس و هم نسبت و هماویز. (از ناظم الاطباء). هم شان . هم دوش . هم زانو. هم ترازو. همال . برابر. انبار. همسر. هم سنگ . هم مرتبه .

از جمله میران ترا هرگز نبیند کس کفو

از جمله شاهان ترا هرگز نبیند کس قرین.

فرخی .

کفوی نداشت حضرت صدیقه
گر می نبود حیدر کرارش .
ناصرخسرو.

زهی غلام که سلطان به مهر تو کفو است
زهی هلال که خورشیدبا تو در خورد است.
خاقانی .

از کجا آرم مثال بی شکست
کفو او نی آید و نی آمده ست.
مولوی (مثنوی ).

|| در اصطلاح شرع مردی که در اموری با زن برابر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) مرد یا زنی که در اموری که شرع تعیین کرده با جفت خود برابر بود :
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح .
مولوی (مثنوی ).

در توضیح مسئلۀ کفایت و همسنگ بودن، گذشته از بحث عاشقی رابعه و بکتاش، باید افزود: هرچند رابطه آن دو به مرحله ای قرار نداشت که پای کفو بودن به میان آید. زیرا موضوع کفو به موضوع همسر گزینی یا ازدواج ارتباط می‌گیرد، بلکه اینجا پای عشقی بزرگ و پای دلدادگی ای که قرن هاست آتش سوزان آن تا هنوز با همان شدت گرمی شعله ور است، به میان می‌آید، در غیر آن، آنچه "واقعیت دارد [ و تجربه گویای آن می‌باشد] اینست که معمولاً جز در صورت وجود برابری و هم کفو بودن زوجین خیر و صلاح زندگی آنان به سامان نخواهد رسید. بلکه در شرایطی که زوجین متناسب و درخور هم نباشند، رابطۀ زن و شوهری آنان دیری نپاییده و ارتباط و علاقه یشان از هم می گسلد و به زودی کار به جدایی و یا سردی روابط می‌انجامد که البته آن زمان اهداف اجتماعی ازدواج و نتایج مورد نظر آن حاصل نمی‌گردد."

خوب است تا بدانیم:

"در برخی احادیث نبوی صلی الله علیه وسلم، به اهمیت وجود برابری و تناسب میان زوجین موقع ازدواج اشاره شده و از جمله در حدیثی که از حضرت علی -رضی الله عنه- نقل شده، پیامبر صلى الله علیه و سلم به او فرموده اند: (ثلاث لا تؤخرهن: الصلاه إذا أتت، والجنازه إذا حضرت، والأیم إذا وجدت کفؤًا) یعنی: «در سه چیز تأخیر جایز نیست: نمازی که وقتش برسد، جنازه ای که حاضر شود و زنی که با شما هم کفو باشد.» [ترمذی و حاکم]، همچنین از حضرت عایشه -رضی الله عنها- روایت شده که رسول الله صلى الله علیه و سلم فرموده اند: (تخیروا لنطفکم، وأنکحوا الأکفاء) یعنی: «برای نطفه های تان دست به گزینش زده و همسنگ ها را به نکاح درآورید.» [ابن ماجه  این روایت ضعیف است]، و نیز در برخی دیگر از احادیث نیز به این مهم اشاره شده است".

برخی افراد از مفهوم کفایت یا همسنگی درک محدودی داشته و آن را به دارایی و ثروت فراوان، مقام و منصب بالا یا انتساب به قشر خاصی از اشخاص که تنها با آنان ازدواج نمایند یا صاحبان مشاغل همتراز و همکار خود تعبیر می نمایند، ولی ابتدائاً و قبل از هر چیز بهتر است به همسنگ بودن دربارۀ دین توجه شود."

3-   ابیاتی است برگرفته شده از شعله بلخ اثر محمد ناصر طهوری شاعرمعاصر کشور.

یک نکته دیگر را نباید ناگفته گذاشت و آن این‌که آوردن سخن  دیگران در کنار شعر بزرگ سخنسرای قرن هفتم (عطار نیشابوری) هرگز به مفهوم مقایسه ادبی و یا چگونه‌گی بیان قصه به وسیله دیگران نیست. همان گونه که در بالا گفته آمدیم، داستان ارائه شده از سوی عطار، مستثنی از جایگاه والایی است که آن شیخ بزرگوار در مقام عرفان و دانش ادب دارد، به تایید همۀ پژوهشگران در رابطه با آنچه به رابعه قزداری گذشته است، از جملۀ مشرح ترین و بهترین منبع معلومات برای دیگران و ماخذ قابل اعتماد و درخور استفاده به وسیلۀ پژوهشگران، الهی نامۀ شیخ عطار است. پس باید متاکد شویم که اگر گه گاهی مبادرت به آوردن نمونه های کلام برخی از معاصرین راجع به قصۀ متذکره می‌شویم، هدف و غایۀ ما تنها و تنها، پرداز دادن داستان و پرداختن به چند و چون آن از زوایای مختلف است، نه چیز دیگر.

4-   در سیرالملوک آمده است:

 چنانکه غلامی را بخریدندی، یک سال او را پیاده در رکاب خدمت فرمودندی با قبایی زندنیجی و موزه؛ و آن غلام را فرمان نبودی که نهان و آشکارا در این یک سال بر اسب نشیند و اگر معلوم شدی مالش دادندی؛ و چون یک سال با موزه خدمت کردی و وثاق باشی یا حاجب بگفتی و حاجب، معلوم پادشاه کردی، آن گاه او را اسبکی ترکی فرمودندی با زینکی در خام گرفته و لگامی دوال ساده  و سال هشتم خیمگکی یک سری شانزده میخی بداندی و سه غلامک نو خریده را در خیل او کردندی و او را وثاق باشی لقب دادندی  همچنین هر سالی جامه و تجمل و خیل و مرتبت او میافزودندی تا خیل باشی شدی؛ پس همچنین حاجب شدی. و چون شایستگی و هنر ها و شجاعت او همه کس را معلوم گشتی و کارهای بزرگ از دست او برآمدی و مردم دار و خداوند دوست بودی، آن گاه او را تا سی و پنج و چهل سال نشدی امیری ندادندی و به ولایت نامزد نکردندی." (نظام الملک طوسی: ۱۰۹:۱۳۸۶ )