آرشیف

2020-7-21

شرابی از زلال کوثر (13)

{رابعه دست بر دامان دایه ای "حیله گر"}

روزها از پی هم بگذشتند، و طبیبان و ندیمان از مداوا کردن خواهر حادث عاجز ماندند، اما، در داخل قصر دایه ای بود که بعضی نام آن را " سلمه " ذکر کرده اند، دایه ای به قول شیخ عطار: " که در حیلت گری سرمایه ای داشت"! بسیاری او را محرم رازش گفته اند.

در روایات متعدد، از جمله طوری که از مثنوی شیخ عطار برمی آید، " دایه" در پی کشف افتاده و به "صد حیلت" توانست راز سر به مهر را با پرسیدن از دختر، بکشاید.

 ذکر واژۀ " حیله " که در دو بیت الهی نامه، پی هم آمده است، گویای آن است که این دایه بوده توانسته با به کار بستن ترفند، قفل دهان شاعرۀ عاشق را بکشاید! توجه کنیم:

به صد حیلت از آن مهروی در خواست

که ای دختر چه افتادت بگو راست ؟

بیت بعدی مشعر برآن است که دختر پس از اصرار دایه، ناگزیر لب به اعتراف کشوده:

" نمی آمد مُقرّ البتّه آن ماه

به آخر هم زبان بکشاد ناگاه (عطار)

فکر می‌شود- همان گونه که نویسندۀ رسالۀ " دادخواهی برای رابعه بلخی" و نویسندۀ مقالۀ "حدیث راه پرخون " و بسا از پژوهشگران دیگر برآنند- در نگارش داستان زندگی آن شاعرۀ قرن چهارم بلخی: بهترین منبعی که بتواند به عنوان "دیرینه ترین باز تاب میسر از چهرۀ زندگی آن شاعرۀ بلخی" در دسترس قرار گیرید، الهی نامه شیخ فریدالدین عطار می باشد.

با اینکه لباب الالباب محمد عوفی، به حیث کهن ترین تذکره به شمار می آید، اما آنچه که او راجع به دختر کعب به عنوان نخستین زن شاعر تاریخ ادبیات فارسی[ دری] به ثبت رسانده، فاقد شرح و بسط لازم است. در تذکرۀ متذکره تنها به همین بسنده شده است که: " رابعه بنت کعب القزداری، دختر کعب، اگرچه زن بود، اما به فضل بر مردان جهان بخندیدی، فارِس هر دو میدان و والی هر دو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر پارسی به‌غایت ماهر و با غایت ذکاء خاطر و حدّت طبع، پیوسته عشق باختی و شاهدبازی کردی و او را «مگس رویین» خواندندی و سبب این نیز آن بود که وقتی شعری گفته بود:

خبر دهند که بارید بر سر ایوب

ز آسمان، ملخان و سرهمه زرین

اگر ببارد زرین ملخ بر او از صبر

سزد که بارد برمن یکی مگس رویین

در مورد آنچه از شیخ ابو سعید نقل شده بعداً خواهیم پرداخت.

همین گونه تذکرۀ " نفحات الانس" منسوب به خاتم الشعرا ( مولانا عبدالرحمن جامی) وقتی که از رابعه نام می برد، با استناد به نظریۀ شیخ ابوسعید ابوالخیر، او را از جملۀ زنان صوفی برمی شمرد؛ چنان که می گوید:

"شیخ ابوسعید ابوالخیر قدّس اللّه تعالی سرّه گفته‌است که: «دختر کعب عاشق بود بر آن غلام، اما پیران همه اتفاق کردند که این سخن که او می‌گوید نه آن سخن باشد که بر مخلوق توان گفت. او را جای دیگر کار افتاده بود.» روزی آن غلام آن دختر را ناگاه دریافت، سرِ آستین وی گرفت. دختر بانگ بر غلام زد گفت: «ترا این بس نیست که من با خداوندم و آنجا مبتلایم، بر تو بیرون دادم که طمع می‌کنی؟» شیخ ابوسعید گفت: «سخنی که او گفته‌است نه چنان است که کسی را در مخلوق افتاده باشد." ( این بحث را در بخش مربوطه، که چگونگی ملاقات رابعه با بکتاش شرح می دهد، تفصیل خواهیم داد.)

"بکتاش‌نامه" بخشی از کتاب منظوم «گلستان ارم» است که به وسیلۀ رضاقلی خان هدایت پرداخته شده است.

طوری که ذکر شده، مبنای داستان هدایت برگرفته شده از شعر الهی نامه عطار نیشاپوری است،هرچند وی کوشیده است ضمن آوردن تصرفاتی در محتوای داستان، با شرح بیشتری،آن را پرداز دهد. در این پردازش که درقالب 2650 بیت،ارائه شده، ذوق شخصی گوینده نیز دخیل یافته است.

آنچه در مجمع الفصحا، دربارهٔ رابعه بلخی آمده، چنین می‌خوانیم:

"رابعهٔ مذکوره، در حسن جمال و فضل و کمال و معرفت و حال، وحیدهٔ روزگار و فریدهٔ هر ادوار، صاحب عشق حقیقی و مجازی و فارِسِ میدان تازی و فارسی بوده‌است. احوالش در نفحات الانس مولانا جامی در ضمن نسوان عارفان مسطور است و در یکی از مثنویات شیخ عطار، جمعی از حالاتش نظماً مذکور. او را میلی به بکتاش غلامی از غلامان برادر مفرد به هم رسیده و انجامش به عشق حقیقی کشیده، بالاخره به بدگمانی، برادر او را کشته و حکایت او را فقیر نظم کرده و نام آن را گلستان ارم نهاده، معاصر آل‌سامان و رودکی بوده و اشعار نیکو می‌فرموده."

طوری که می نگریم در کلیه تذکره ها و نوشته های پیشین، آورده شدن نام عطار حتمی پنداشته شده است. و با پیروی از همین روش است که نویسندگان معاصر نیز نتوانسته اند سطوری چند، بدون مراجعه به الهی نامه به هم دهند.

مرور مقالات و اشعار معاصرین از جمله قصیدۀ معنون به " شهادت رابعۀ بلخی" اثر شادروان استاد محمد حنیف بلخی، " شاهدخت بلخ" اثر محمد رضا مزروقی، مقالۀ " حدیث راه پرخون: رابعه و بکتاش نوشتۀ دکتر زهرا خانلری( کیا)، نوشته های مندرج در دانشنامۀ آزاد، رسالۀ " دادخواهی برای رابعۀ بلخی: نوشتۀ نصیرمهرین، مقاله: " رابعه بلخی و داستان عاشقی او با بکتاش مقالۀ "شهید وفا و هنگامۀ عشق خونریزش" و بسا مقالات دیگر، نه تنها با بهره گیری از حکایت الهی‌نامه نگاشته آمده، بلکه حتی برخی در مواری با نقل جملات مستقیم دیگران متاکد شده اند که  داستان، مربوط به الهی نامه است. مثلاً عبارات زیر در پیوند با این سخن که کلید"راز" سر به مهر عشق رابعه، به دست دایۀ او افتاده، عین همان جملاتی است که ده ها نویسنده آن را نقل کرده اند:

" رابعه دایه ای داشت دلسوز وغمخوار و زیرک و کاردان که با نرمی و گرمی و شیرین و چرب زبانی، پردۀ شرم از چهرۀ او برافگند و قفل دهانش را کشاد، تا سرانجام دختر داستان عشقش را به بکتاش، به دایه مهربان هویدا نمود."

و در عباراتی هم آمده: " دختر دایه ای حیله گر داشت که سرانجام به صد حیله در دل وی راه یافت…" (10)

باورم این است منظومۀ "شعلۀ بلخ" اثر آقای ناصر طهوری، نیز خالی از متاثر بودن از داستان مندرج الهی نامه نمی‌باشد، هر چند او نیز کوشیده تا داستان را در قالب مثنوی دیگر، پرداز دهد و این در اسلوب ارایۀ بیان به زبان شعر، یک امر طبیعی است. احتمالاً کتب و رسایل و سروده های زیاد دیگری در این باب وجود دارد که ذکر همه آن ها در اینجا مقدور نخواهد بود.

از جمله نمونه های پرداز سخنور معاصر هرات در شعله بلخ، می توان به این نکته نیز اشاره کرد که: وی ضمن اینکه نام دایه را " سلمه " معرفی می‌دارد، وانمود می کند که رابعه، دل به دریا زده و راز عاشق شدنش با بکتاش را با او، به عنوان "مصاحب خاص و محرم اسرار" در میان می نهد! و این بدان معناست که اصرار دایه برای کشف حقیقت موضوع، نقشی در قبال نداشته است، بل این رابعه بوده که داو طلبانه حرف دلش را به دایه بازگو کرده. در " شعلۀ بلخ، سرگذشت شورانگیز رابعه بلخی (11)، می خوانیم:

با سلمه، صاحبه خاص خود:

صاحبۀ خاص پر اخلاص خود

آنکه بدش محرم اسرار دل

روز و شبش، مونس و غمخوار دل

خواست که با او دمی آن دلستان،

راز دل خویش نهد در میان،

گفت که ای مشفق و غمخوار من!

محرم راز و دل  بیمار من !

راز دلم را تو دمی گوش کن

وز سخن غیر فراموش کن

آنگاه است که سلمه، متعاقب تقاضای رابعه مبنی بر گوش نهادن به "راز دل" او، می گوید:

پیش من ای مه سخن دل بگو

آنچه بود بهر تو مشکل بگو

راز دل خویش به من کن بیان

محنت وغم را، زدل خود بران.

اینکه رابعه برای افشای راز نهفته در صندوقچۀ دلش، از کجا آغازیده، باید متذکر شد که پیرامون آن از سوی راویان – چه در قالب شعر و چه نثر- نیز عبارات گونه گون و متفاوتی که به اصل داستان خلل زیاد وارد نگردد، ارائه شده است.

مسلماً چنان که باربار گفته آمدیم، شروع این قسمت داستان نیز از سوی شیخ والاجایگاه نیشاپور، با کمال شیوایی و گیرایی و اوج شیرینی و با استادانه ترین اسلوب، ارائه شده، که یک ویژگی آن همانا پیوند داشتن صدای دل رابعۀ تازه به دام عشق افتاده، با آوای برخاسته از پرده های ربابی می‌باشد که در آن محفل پرشکوه، به وسیلۀ بکتاش نواخته می‌شد. بکتاشی که در نواختن آن‌کهن‌ترین آلۀ موسیقی، سرآمد روزگارش معرفی بوده است.

حال بنگریم که سخن سرای بلند مقام نیشاپور، این بخش داستان را چگونه پیرایه داده است:

که من بکتاش را دیدم فلان روز

به زلف و چهره جانسوز و دلفروز

چو سرمستی ربابی داشت در بر

من از وی چون ربابی دست بر سر

رابعه در اینجا به نحوی افاده می دهد: ربابی را که بکتاش به وسیلۀ مضراب در آن بزم پرشکوه می‌نواخت، صدا های روح پرور آن، یکقلم با صدای دل او همنوا بود.  

عطار، آن گویندۀ بلند آوازه، از زبان رابعه با اشاره از آن نوا ها و نغمات برخاسته از پرده های تار آن رباب، که منجر به ایجاد تاثیری دگرگون ساز، برای وی شد، وضع پیش آمده برای خودش را بدین گونه شرح داده:

کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم

که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم

به سخن دیگر- همان گونه که در بیتی از حضرت مولانا آمده است – سعیش برآن شده تا حالی سازد:

من هم رباب عشقم وعشقم ربابی است

و آن لطف های زخمۀ رحمانم آرزوست.

و ایجاد بیشتر تاثیرات نغمات برخاسته از پرده‌های ربابِ بکتاشِ چیره دست را، بدینگونه در می یابیم:

چو بشنودم ازان سرکش سرودی

ز چشمم ساختم بر پرده رودی

چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد

که صد ساله غمم در پیش آورد

چنان زلفش پریشان کرد حالم

که آمد ملک جمعیت زوالم

چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست

که دل خون گشت تا همچون جگر بست.( عطار)