آرشیف

2020-7-20

شرابی از زلال کوثر (12)

 

 

{جشن پر شکوه آن شب دارالاماره}

پس از آن که فرمانروای پیر، جان شیرین، به جان آفرین سپرد، رعیت با اعزاز و اکرام تمام در سینۀ خاکش بنهادند، فرصت آن فراهم آمد تا حارث را بر جایگه پدر بنشانند.

فرمانروای جوان ضمن این‌که به قول شیخ نیشاپور:

" به عدل و داد کردن در جهان تافت"، وعده سپرد تا مردم نسبت به او به این باور قرین گردند:

"جهان از وی دم نو شیروان یافت!"

معهذا سعیش بر آن معطوف گشت، وصیت پدر بزرگوار را تا حدودی در رابطه با یگانه خواهر فاضلۀ خود نیز مورد عنایت قرار دهد. آری، خواهر یا گرامی گوهری که:

" برکافر و مومن سر زلف و خم ابروش

بر رسم چلیپایی و محراب دعا بود" (5)

در برخی از روایات این نیز گفته آمده: عنایت و شفقت بیش از حد امیر بلخ: ( کعب) نسبت به دخترش ( زین العرب)، موجب برانگیخته شدن رشک حارث شده بود؛ اما او این حس را علی الظاهر در سینه پنهان همی‌داشت.

منظومۀ " شعلۀ بلخ" یکی از منابعی است که او نیز براین سخن، مهر تایید نهاده است:

" آنکه بُدی نور دوچشمان کعب

شاخ گل نورس بوستان کعب

آنکه سرور و دل و جانش بُدی

راحت دل، قوت روانش بُدی

پیش پدر بود چو مهرش فزون

قلب برادر شد از این غصه خون

چون پدرش حرمت او می نمود

رشک و حسد در دل حارث فزود "(6)

حال بنگریم که سرنوشت چه بازی دردخیزی را به راه می اندازد؟:

حارث را غلامی بود و به قولی هم کلیدداری برای خزانه اش (7) بکتاش نام؛ غلامی که بهره ور از صورت پر جاذبه و کششی بود مه فام؛ کمتر کسی را می‌شد به زیبایی اش سراغ کرد. چندان که:

مَثَل بودی به زیبایی جمالش

همه عالم طلبگار وصالش (8)

کنار قصر حارث، باغی بود انباشته از انواع ریاحین عطر افشان، چنان باغی که به تعبیرشیخ عطار: " بهشتی نقد او را در حوالی" بود.

در جنب آن باغ، محفل با شکوهی، به میمنتِ جلوس حارث بر تخت امارت آراسته بودند!

موج گل بود و چهچهۀ گوش‌نوازِ خیلِ بلبل، که خروش پیهم شان با نوای دلکش موزیک نوازندگان بزم آن صبحِ شکوه‌اندود، در می‌آمیخت و دل‌های نیوشندگان را بی اختیار به سوی خود می‌کشاند، طوری که پرده نشینانی چون رابعه را نیز برآن داشت تا بر سر بام و ایوان، طرفه خرامیدن آغازند و دل به نرد طرب بازند.

بزم به غایتِ شکوه و دلارایی بود و آن‌چه در آن لحظه‌های فرح‌بخش به میزان زیبایی می‌افزود، تابش نور ممتدِ حریری بود که به هر خرام، حُسن و جمال را به جانب خود می کشاند. معلوم بود آن منبع زیبایی و آن آیت نیکویی کسی نمی‌توانست باشد، مگر خواهر مه‌پیکر فرمانروای تازه به دوران رسیده ای که تولد بهترین روز زندگی اش را جشن می‌گرفت و گهی از فرط سرور، از دست ساقیان باده می‌ستاند و سرشار از غرور، محفل آرایان را به سوی هرچه گرم تر شدن بزم فرا می خواند.

آن فضای دلانگیز برای رابعه، رابعه ای که مرغ طبع بلندش هر لحظه آمادۀ پرواز به گلزار سخن بود، نظارۀ جلوس آمیخته از فر و شکوه برادر بر سریر حکمروایی، ذوق و شور دیگری آفریده بود. دلش می‌خواست همنوا با ساز نغمه سرایان، زمزمه آغاز کند، اما به دلیل جایگاه بلندی که به خانواده امیر پیوند داشت، در پهلوی اینکه هیبت برادر، این جرئت را از او سانده بود، مناسب انگاشت، طبل دلِ به رقص افتاده و پرتپش خود را، پنهانی به نوا وا دارد!

صحنۀ پرشکوهی بود. عطر جان پرور گل‌های رسته بر فراز شاخساران، که با بال نسیم جان‌پرور صبح‌گاهی و در امواج بانک نقاره و ساز و سرود شاهی، به هر سو منتشر شده بود، دل و دماغ شهدخت بلخ باستانی را پُر و پُر می‌ساخت. رویش چنین حس بیش‌تر از آن ناشی می‌شد که می‌نگریست، امیری که جاه و جلال فرمانروایی بلخ و بست و سیستان و قندهار را از کعب قزداری به میراث برده، کس دیگری نیست الا برادر او(حارث)، که "چو خورشید خجسته"، "سلیمان وار در پیشان نشسته"(9) بود؛ هرچند گاهی اندوهِ فقدان دستان نوازشگر پدر، بر آن می‌شد، رشتۀ افکارش را برهم زند، اما بلافاصله، ادراکِ امید آمیخته با نشاط که پشتوانۀ آن وصیت پدر برای برادرش در رابطه به آینده بهتر خودش بود، دلش را از چنگ اندوه می‌رهاند و برآنش می‌داشت تا نور نگاه نافذش را به خیل تماشاگران بپاشد و سوی "ستاده سر زده ترکانِ سرکش" و از میان آن همه " ندیمان سرافراز نکو رای"، ندیمانی که از سر اطاعت و اخلاص بی پایان، "چشم ها را بر پای افگنده بودند" و در خدمت حارث نو به دوران رسیده قرار داشتند. و این حالت  طوری که شیخ عطار تصویر کرده- گویای آن بود:

شریفان همه عالم وضیعش

نظام عالم از روی رفیعش

اوج شکوه و نظاره آن محفل کامرانی، از فراز بام قصر، که تا نیمه شبان ادامه داشت، دختر فاضله و شاعرۀ کعب را، برای درنگ بیشتری فراز بام فرا خوانده بود، تا ضمن اینکه مجال را برای بالیدن مزید به مقام والای خانواده، به خصوص مجد و جلال برادر، فراهم بیند، بر چهرۀ یکنواخت زیستن در دل کاخ نیز، رنگ دیگر آفریند!

در لحظاتی که بزم شادمانی در جوشش حرارت بیشتری قرار گرفته بود، ناگهان دیدۀ پر فروغ شاعرۀ نادر بیان، به سوی جوانی خیره گشت، جوانی که نور شگرفی از رخسار آن ساطع بود، این نگریستن  که به طور شگفت انگیزی اتفاق افتاده بود- بلادرنگ منجر به عشق آتشینی بر دل دختر کعب شد.

آن جوانی که چونانِ ساحر ماهر، دل فاضله ترین دختر روزگار را ربود، کسی نبود الا بکتاش! که علاوه ازعهده داری سمت خزانه داری، در آن محفل:

گهی سرمست می دادی شرابی

گهی بنواختی خوش خوش ربابی

گهی برداشتی چون بلبل آواز

گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز

جوانی که رابعه پس از آن، توان اندیشیدن در بارۀ چیز دیگری، جز آن نداشت، یکی از انگیزه های چنین کشش این بود:

" جهان حسن وقف چهره اش" بود (10)

همه خوبی چو یوسف بهره اش بود"

پس از آنکه خواهر حارث، سیمای جذاب آن جوان را که مشتاق تر از هر مشتری دیگر خریدار شده بود، نگریست، یکقلم تاب و توان از کف او در رفت؛ درست همان گونه که در بیتی از استاد حنیف بلخی می نگریم:

زانسان که رود شعلۀ آتش به نیستان

عشق آمد و در سینۀ او راهکشا شد

همان گونه که در فوق گفته آمدیم، تعابیری که از سوی شیخ عطار، در باب این داستان شورانگیز ارائه شده، به نحوی به دل چنگ می زند که صعب است که خواننده بتواند یکی را برگزیند و از دیگری دیده فرو بندد. هرگاه مرا ترس طولانی شدن سخن در سر نمی‌بود، همۀ آنچه را که شیخ به تصویر کشیده است، در لابلای نوشته های خود می آوردم.

هرگاه شما تاثیر اولین نگاه رابعه را، که اسیر بکتاش شده، از زبان سحر انگیز عطار بشنوید، یقیناً آنچه را که من بدان می‌پردازم، همنوا خواهید شد. دعوت می‌کنم این چند نمونه را با من زمزمه کنید تا حلاوت سخن وی را بیشتر دریابید:

چنان آن آتشش در جان اثر کرد

که آن آتش تنش را بی خبر کرد

چنان برکند عشق او ز بیخش

که کلی کرد گوئی چارمیخش

چنان از یک نظر در دام او شد

که شب خواب و بروز آرام او شد

چنان بیچاره شد آن چاره ساز او

که می نشناخت سر از پای باز او

عاشق جان سوخته ای که، عشق"ز سر تا پا وجود او عدم کرده"،چه می‌تواند جز این کردن:

" ز دو نرگس چو ابری خون فشان کرد

به یک ساعت بسی طوفان روان کرد "

بدین باورم، یکی از آثار ارزنده و بزرگی که به ماندگاری داستان پر سوز و داغ رابعه و بکتاش نقش آفریده، همانا " الهی نامۀ عطار " است.

شاعر عارف و پخته گویی که همواره مورد احترام شاعران دیگری بوده، از جمله شیخ محمود شبستری، با تکیه به مسند داوری چنین حکم کند:

مرا از شاعری خود عار ناید

که تا صد قرن چون عطار ناید

گرچه زین نمط صد عالم اسرار

بود یک شمه از دکان عطار.

بیت زیرین را در بارۀ آن بزرگوار، خداوندگار بلخ ارائه داده است که آن نیز تاکیدی است با آهنگِ اعتراف، بر مقام والای ادبی و توانایی شیخ فریدالدین عطار:

من آن مولای رومی ام که از نطقم شکر ریزد
و لیکن در سخن گفتن غلام شیخ عطارم .

وارد اصل موضوع می شویم، آنهم با گزینش بیت دیگری از الهی نامۀ سخنسرای نامدار نیشاپور، که پس از افتادن آن اولین نگاه به سوی معشوق، عشق، آتش آفرید؛ آتش به جان رابعه!:

" ز بس آتش که در جان وی افتاد

چو آتش شد از آن سر از پی افتاد "

بساط بزم شادمانی را کم کم به برچیدن آغازیدند. پای دختر کعب بر سر بام قصر، از فرط حیرت برخاسته از جذبۀ عشق ناگهانی، چنان میخکوب و بی‌حرکت شده بود که نتوانست قاصد نگه را برای لمحه‌ای از فرستادن  پیِ دل‌سپرده اش، باز دارد…!

چه کسی جرئت داشت که بگویدش: دیده از محفلی که گرمی ساز و نوای آن و جوشش تماشاگران، فرو کاسته، اکنون برگیرد و سوی خوابگه بخرامد! هرچند ندیمانش به نحوی فهماندند که دیدۀ ناز را بیش از این از بیخوابی میازارد! اما چه سود؟ چگونه می توانست از بام فرود آید و سایۀ قامت معشوقی  را که می‌خواست جان گرامی را سخاوتمندانه به پای او افشاند، از آن دوردست‌ها به تماشا ننشیند؟

اکنون آن بام برای رابعه، به گونۀ بام همیشگی نه، بل ملتقای جانسوزترین عشقی بود که آتش پریده از کورۀ آن، ناگهان بر خرمن هستی اش افتاد و بلافاصله خشک وترش را سوخت!

پس از آنکه دعوت شدگان، همگام با مرخص شدن فرمانروای شان، ترک میدان جشن کردند، رابعه نیز خصوصاً وقتی که دید حالا قادر به پیگیری حتی سایۀ دلداده اش نیست، ناگزیر او نیز با تن افسرده، به گونۀ رنجوری که به مشکل بتواند راه برود، در حالی روی به سوی خوابگه اش کرد که همه چیز را در برابر چشم فتان خود دگرگون دید؛ نشانی از اثر خواب بر دیدۀ نازش پدیدار نبود. تپش قلبش هر لحظه فزونی می یافت و تا سپیده دمان به تنهایی بیدار ماند؛ چیزی که در آن لحظات نتوانست به او بنای موانست نهد، اشک و سوز برخاسته از سینۀ آن و درد عشق چنان بر دلش توفان به پا کرده بود که :

" ز دو نرگس چو ابری خون فشان کرد

به یک ساعت بسی طوفان روان کرد.

آری، عشق چنان بیرحمانه به سوی رابعه تاخته بود که با گذشت اندک زمانه از آغاز تلاطم، سرنوشتش را به بستر بیماری کشاند و این در حالی بود که حارث تا هنوز از آنچه برای خواهرش اتفاق افتاده بود، بویی نبرده بود، همین گونه معشوق، که رابعه را در تابۀ سوزانِ عشق، ماهی‌آسا می‌سوزاند!

از این رهگذر، یعنی استیلای بیماری مرموز و نا شناخته برای رابعه، فرمانروای نو را به حیرت عمیق، اندر ساخته بود از کنیزان گماشته شده در اطراف، انگیزه را جویا می شد! همه جز پاسخ بی خبری حرفی به لب نداشتند. آنگاه چاره ای که به فکرحارث رویید، همانا گماشتن کسانی بود، از پی طبیبانی که در آن حوالی و حتی دوردست ها  زیست داشتند!

از دست طبیان حاذق نیز کاری ساخته نشد، دختر با گذشت هر روز، دیده می شد که رو به تحلیل می رفت.

"همه شب خون فشان و نوحه گر بود

چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود

زبس آتش که در جان وی افتاد

چو آتش شد ازآن سر از پی افتاد" (عطار)

یگانه کاری که از او ساخته می آمد:

"دمدم اشعار روان می سرود

راز دل خود به سخن می نمود" (ط)

……………