آرشیف

2020-7-18

شرابی از زلال کوثر: 11

 

فرمانروا، در واپسین روزهای زندگی

گردش روزگار، بر سر و روی فرمانروای بلخ و بست و سیستان و قندهار، گرد سفید پیری پاشیده بود.
فرمانروایی که نوسانات زندگی را بسی تجربه و تلخی ها و شیرینی های گوناگونی از مائدۀ هستی چیده بود و از سالهای مدیدی بدینسو، این توفیق نیز رفیقش شده که بتواند میان مردم، با عزت و سربلندی و احترام و اعتبار بزید. او اکنون در مرحله ای قرار داشت که مانند همه انسانهای که فراز و فرود زندگی را طی‌ می‌کنند و سرانجام رخت سفر از این عبرت‌کده بر می‌بندند…، نفس‌های کم‌رمق خود را در گرو واپسین روزهای عمرش قرار می‌داد .

         هرگاه دقیق اندیشیده آید، بی ثباتی دنیا و ناپایداری عمر را نمی توان بیرون از دایرۀ این سخن  حافظ دانست:

          "ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون" توجه خواهیم داشت که هدف رند شیراز هرگز این نیست که زندگی دنیا بر اساس عبث و بطلان نهاده شده! حاشا وکلا؛ قرآن نیز در این مورد توضیح روشنی داده است: ( و آسمان و زمین و آنچه را که میان این دو است به باطل نیافریدیم) ( آیۀ 8 سورۀ جمعه)

         لذا، مفهوم دقیق سخن حافظ آن است که اگر دنیا برای مدتی موقت از محبت بهره ورت میسازد، بِدان که آن، از بهر امتحان است. به عبارتی روشن تر، شاعر خواسته، افسونگر و فریب‌آمیز بودن دنیا را به رخ ما بکشاند و متاکد شود: هوشدار که رنگ و لعاب دنیا فریبنده است. این سخن می‌تواند برگرفته از این فرمودۀ آفریدگار حکیم تعبیر شود که می‌فرماید: " ای مردم! همانا وعدۀ خدا حق است، زنهار تا این زندگی دنیا شما را فریب ندهد و زنهار تا [شیطان] فریبنده شما را در بارۀ خدا نفریبد."( آیۀ 54 سورۀ روم)

        آیۀ دیگری از قرآن روشنی بیشتری در این زمینه دارد:

       " بدانید که زندگی دنیا در حقیقت، بازی و سرگرمی و آرایش و فخر فروشی شما به یکدیگر و فزونجویی در اموال و فرزندان است."( آیۀ 27 سورۀ ص)

         بنابراین باید دانست که از مهمترین قوانین حاکم در دنیا، امتحان الهی است و تمامی فراز و فرود ها، خیر ها و شرها، عطا ها وگرفتن ها، همه بر اساس امتحان پروردگار استوار است و از جمله سنن و قوانین ثابت الهی.

         موضوع را با توضیحی که در فوق ارائه شد، می‌توان بدینگونه پی گرفت:

         سعادت‌مند کسی است که در فراخنای همه آزمون ها و افسون ها و کشمکش های زندگی، رایت توفیق برافرازد و شاهد مقاصد بزرگ و عالی را همکنار خود سازد.

آنچه به زندگی یک انسان مسلمان تعلق می‌گیرد، این است که سعی باید ورزد تا زندگی اش استوار بر بنای این ارشاد نبوی باشد:

"اعظم الناس همّاالمؤمن الذی یهتم بامر دیناه و آخرته"

( از همۀ مردم، گرفتار تر مؤمن است که هم باید به کارهای دنیای خویش بپردازد و هم به کار آخرت)

می کنم جهدی کزاین خضرای خذلان بگذرم

حبذا روزی که این توفیق یابم ، حبذا  ( خاقانی )

به اصل موضوع برمی گردیم:

همان گونه که برخی از منابع معتبر مدعی شده اند: امیر کعب قزداری پدر رابعۀ بلخی، مرد دین‌داری بوده و به قول شیخ فریدالدین عطار نیشاپوری: "امیری پاک‌دین" ، نه تنها برخوردار از صفتی چنین، بل معروف بوده به تطبیق عدالت و داشتن دست سخاوت، کوشا در "رحم و عطوفت و نشیمن در ستیغ جاه… :

ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی    

به هم گرگ آشتی کردند حالی

ز سهمش آب دریاهای پر جوش

شدی چون آتش اندر سنگ خاموش

زجاه او بلندی مانده در چاه

چه می گویم جهت گم گشت از آن جاه" ( شیخ عطار)

          او، عزیز مردم خود بوده و دلیل محبوبیتش هم نهفته در اوصافی وانمود شده که از زبان شیخ عطار بر شمردیم.  شیخ فریدالدین عطار در حکایت رابعه دخترکعب قزداری که مثتنوی الهی نامه او ذکر شده، پانزده بیت آغازین را به مواصفات کعب امیر آن عهد بلخ باستان و بست و قندهار و سیستان  اختصاص داده است .

          مسلماَ ماندگاری یک انسان با اقتدار اعم از وزیر و رئیس مملکت و نخست وزیر و امثالهم، وابسته به خدمات شایسته و صادقانه اوست ؛ عدالت او، مهرورزی وعطوفت او، دستگیری مردم سخاوت او، بذل وعنایت او، فراخدلی و بردباری او، کوشش بیدریغ در جهت رفع تبعیض و برداشتن بار مشکلات و شداید از دوش رعایا، وسیع النظر بودن و امثال آنست. همۀ  این‌ سجایا، ارزش های والایی اند  که در تکمیل شخصیت انسان ممد واقع می‌شوند و عشق آتشینی است که اهداف بزرگ، مقدس و متعالی را متحقق می‌سازد . انسان هایی که به خدا عشق می‌ورزند و بعداً به اهداف بزرگ و والا، معنای ارزش را می‌دانند و با این درک است که تنها برای دنیا نمی‌کوشند، بل همواره در خدمت دین قرار می‌گیرند، هم در خدمت مردم و وعده ای را که برای خدمت کردن می‌دهند، به آن استوار می‌مانند و از فریب دادن و خاک پاشیدن به چشم مردم و دروغ و ریا اجتناب می‌ورزند و بر سر گونه عهد و پیمانی که می‌بندند، تا پای جان می‌ایستند، مردم خود را عاشقانه دوست می‌دارند، ملت خود را عزت می‌دهند، تا خود در کنار آنها عزیز بمانند و بدین ترتیب اگر روزی ازاین سرای سپنجی رخت بر کشند، مصداق همان سخن همچون گهری می‌شوند که شاعری گفته بود:

"هرگز  نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما "

در غیر آن، یعنی :

"هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نه مرده به فتوای من نماز کنید " و به گورستان گمنامی و بدنامی اش بسپرید و خاکستر نفرت بر سرش ریزید!

بی مناسبت نخواهد بود درسی را استاد مسلم سخن و بزرگ آموزگار اخلاق(سعدی شیرازی) در پیوند به عدل و تدبیر و رای دارد، بحث خود را رنگ عرفانی و قدسیِ بیشتری بخشیم:

در اخبار شاهان پیشینه هست

که چون تکله بر تخت زنگی نشست

به دورانش از کس نیازرد کس

سبق برد اگر خود همین بود و بس

چنین گفت یک ره به صاحبدلی

که عمرم به سر رفت بی حاصلی

بخواهم به کنج عبادت نشست

که دریابم این پنج روزی که هست

چو می‌بگذرد جاه و ملک و سریر

نبرد از جهان دولت الا فقیر

چو بشنید دانای روشن نفس

به تندی برآشفت کای تکله بس!

طریقت به جز خدمت خلق نیست

به تسبیح و سجاده و دلق نیست

تو بر تخت سلطانی خویش باش

به اخلاق پاکیزه درویش باش

به صدق و ارادت میان بسته‌دار

ز طامات و دعوی زبان بسته‌دار

قدم باید اندر طریقت نه دم

که اصلی ندارد دم بی‌قدم

بزرگان که نقد صفا داشتند

چنین خرقه زیر قبا داشتند

آمادگی سفر همیشگی فرمانروا، تنها به دلیل کهولت سن نه، بل به علت بیماری از پای افگنی بود که از چند هفته بدینسو بر او تاخته بود. سرنوشتش هرچه به دست " ناز طبیبان " حوالت شد، نه تنها نتیجۀ مطلوبی از آن مرتب نگشت، بل کش کشان به پای وخامتش می بُرد و منجر به هرچه بدتر شدن حال خودش و بیشتر شدن نگرانی دوستدارانش .

حالت امیر به گونۀ بیماری پادشهی شده بود که حکیم طوس از آن طرفه تصویری در شهنامه ارائه داده است :

چو آگاه شد لشکر از درد شاه          

جهان گرد بر نامداران سیاه

به تخت بزرگی نهادند روی

جهان شد سراسر پر از گفتگوی

نیروی جسمی امیر بر اثر بیماری که بر او طاری شده بود، با گذشت هر روز رو به تحلیل می‌رفت. او در مورد اینکه میراث امارت و جایگاه سیاسی و مردمی اش بعد از سر او به چه کسی محول می‌شد، دغدغه ای بر سر نداشت. معلوم بود که یگانه پسرش ( حارث) بدون چون و چرا جایش را پر می‌کرد. حارث تا جایی تجربیاتی به دلیل حضور پیهمش کنار پدر و نشست و برخاست با این و آن و شناختش با اهل دفتر و دیوان و مسایل نظامی و لشکری اندوخته بود، لذا نگرانی امیر از این رهگذر تا حدودی می‌توانست مرفوع باشد؛ اما یگانه نگرانی او در ارتباط با خانواده ذهن او را به خود مشغول می‌ساخت، عبارت بود از سرنوشت و آیندۀ محبوب ترین فرزندش ( رابعه) ! اویی که :

جمالش ملک خوبان در جهان داشت

بخوبي در جهان او بود کان داشت

خرد در پيش او ديوانه بودي

بخوبي در جهان افسانه بودي

کسي گر نام او بردي بجائي

شدي هر ذره اش يوسف نمايي

مه نو چون بديدي ز آسمانش

زدي چون چنگ زانو هر زمانش

اگر پيشانيش رضوان بديدي

بهشت عدن را بيشان بديدي

سر زلفش چو در خاک اوفتادي

از او پيچي در افلاک اوفتادي

دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام

چو دو جادو دوزنگي بچه در دام

دوزنگي بچه هر يک با کماني

به تير انداختن هر جا که جاني

چو تير غمزه او سر بزه کرد

دل عشاق را آماج گه کرد

شکر از لعل او طعمي دگر داشت

که لعلش نوش دارو در شکر داشت

دهانش درج مرواريدتر بود

که هر يک گوهرين تر زان دگر بود

چو سي دندان او مرجان نمودي

نثار او شدي هر جان که بودي

لب لعلش که جام گوهري بود

شرابش از زلال کوثري بود

فلک گر گوي سيمينش بديدي

چو گويي بي سر و پا ميدويدي

جمالش را صفت کردن محالست

که از من آن صفت کردن خيالست

زیبا ترین دختری که چندین سال می شد از گردنه های جوانی عبور کرده بود، نه تنها در حسن و جمال، بلکه در مهارتش در شمشیرزنی و جنگاوری و توانایی اش در ارائۀ نقاشی، او را به زبان تک تک مردم انداخته بود. نه تنها مردم بلخ باستان، که سراسر خراسان !

دختری که تا هنوز در مورد رفتنش به خانه بخت ( به گونه ای که خودش می‌خواست و مناسب دختر زیبایش پنداشته می شد ) تصمیمی اتخاذ نشده بود.

دختر مه پیکری که :

پدر پیوسته دل در کار او داشت

به دلداری بسی تیمار  او داشت

چه وقتی مرگ پیش آمد پدر را

به پیش خویش بنشاند آن پسر را

در حالیکه معلوم می‌شد قلبش از فراق همیشگی با او و رابعۀ عزیزش خونین و دیدگان کم‌نورش نمین است، خطاب به وی گفت: فرزند عزیز! می‌دانی با این که ظاهراً روزی چند با کامرانی زیستم، اما فکر می‌کنم همان گونه که :

اشک یک لحظه به مژگان بار است

 فرصت عمر همین مقدار است !

بشنو پسرم !

من آمادۀ سفرم . و این بدان معنی است که هرکسی به هر جایگاهی که قرار داشته باشد، ولو دانه‌چین خوان هزار نعمت و ناز، ناگزیر است که بپذیرد :

تا دم زده چو آئینه گردانده است روی

این کارگاه جلوه چه مقدار نازک است

ای نور دیده، وارث تاج، حارث عزیز !

پیش آ که نالۀ من بیمار نازک است

می‌دانی که تو و رابعۀ نازنین هر دو یادگار همسر خوب و سفر کردۀ منید، چقدر بر من عزیزید . سپاس خدای را که هر دو بزرگ شدید، اما تو بزرگتر هستی و مردی کارآزموده و تا حد زیادی واقف به رمز و راز روزگار… !

خواهرت هنوز نیازمند حمایت دلسوزانۀ توست، کسی که دیده پس از مرگ من با او روشنا کند، تو می‌باشی و کسی که در عالم اسباب بیشتر از هرکسی به او دل بندد و مایۀ تسلی خاطرش شود، تو ! رابعه را چون مردمک دیده دوست بدار و در مورد زندگی و آینده اش تصمیم نیک و دلسوزانه بگیر و تو خود از این موضوع نیز نیک واقفی :

که از من خواستندش نام‌داران

بسی گردان کشان  و شهریاران

ندادم من به کس گر تو توانی

که شایسته کسی یابی تو دانی

گواه این سخن کردم خدا را

بشولیده مگردان جان ما را

رابعه  که مثل دیگران دور از بالین پدر مهربان با چشم اشکبار ایستاده بود- آنچه کعب به عنوان وصیت به گوش حارث خواند، درست نشنید. تصور کرد پدر شاید در مورد آیندۀ زمامداری پسر چیزهایی به وی گفته باشد، و یا در مورد مال و دارایی به جا مانده از خودش و شاید هم راجع به مسایل دیگر… !

اما کعب راجع به مواردی که در ذهن رابعه روئید، هرگز لازم ندانست تماسی بگیرد، بل تمامی همّ و غمّش، آنهم در لحظاتی که  آخرین نفس های ضعیف را که به مشکل از قفس سینه اش فراز و فرود می‌آمد، و نگاه های کمرنگ و به اشک آلوده اش را به دست فرشتۀ جان‌ستان می‌سپرد، در مورد رابعه، قشنگ ترین دختر خراسان متمرکز ساخته بود و این در حالی بود که :

چو هر جنسی سخن پیشش پدر گفت

پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت

و کعب در حالیکه کلمۀ شهادت به زبان می‌راند:

به آخر جان شیرین او جدا شد.

ندانم تا چرا آمد چرا شد

آنگاه همه جا را آوای غم و ماتم و ضجه و فریاد فرا گرفت. کسی که بیشتر از همه وضع بی قراری داشت و دل پاره پاره را به دست ناله های زار سپرده بود، رابعه بود که اینک دومین و بزرگترین و دوست داشتنی ترین همدم و تکیه گاه خود را از دست داد.

مگر می‌شود حاصل زندگی را جز این دانست:

کمان حق به بازوی بشر نیست

کزین آمد شدن کس را خبر نیست

کی می‌داند که بودن تا به کی داشت

کسی کامد چرا رفتن ز پی داشت

صدای کوس عزا همه جا را انباشت و به سرعت سراسر بلخ و متعاقب آن کلیه مناطق تحت حاکمیت کعب پیچید. اهل حرمسرا به یکبارگی جامه های سیاه ماتم به تن کردند. مردم سوگوار گروه گروه از هر گوشه و کنار برای ادای آخرین احترام به امیر شان رو به قصر آوردند. آنانی‌که بهترین و نزدیک ترین دوستان و ندیمان امیر شمرده می‌شدند، بسان اهل خانوادۀ او وضع و حال غم انگیزی داشتند.  جسد امیر را در وسط صحن وسیع فراز تختی بزرگ قرار دادند در حالیکه پرچم زیبارنگ دولتش را بر سرش گسترده بودند، اجازه داده شد  مردم دسته دسته با رعایت نظم خاص تشریفاتی به دیدارِ واپسینِ امیرشان رو آرند. در این جمع آنانی هم بودند که ضمن گفتن: " خداحافظ امیر! روانت شاد فرمانروا "  کلماتی با این عبارات نیز زمزمه می‌کردند.

به فغانم ز روزگار وصال

چو باد آمد و چو گرد گذشت

و دیگری :

کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت

کاشتن تخم چه سود است چو بر می‌نرسد

و صاحب ذوق دیگر به دنبال  آن می‌خواند :

آه از این گریه که گه بندد و گه بگشاید

که به کعب آید و گاهی به کمر می‌نرسد

هر گروه، پس از ادای احترام به گوشه ای می نشست و هر یکی را سودای غمی تازه بر سر داشت:

یکی را دیو غم در سینه طاری ..، یکی در سوگ اندر بی قراری ..، یکی را هم سرشک از دیده جاری..، یکی هم در حالی‌که دستش را بر پیشانی تکیه داده بود، در اندیشۀ عمیقی فرو رفته و با دلش در باب نگرانی های آینده مردم و مناطق پهناوری که پرچم امارت کعب فراز آنها در اهتزاز بود، گفتگو داشت. یکی متردد از پختگی لازم حارث برای مقابله با مشکلات دیوانی و کشورداری و یکی هم در مورد سرنوشت خودش فکر می‌کرد که چه گونه امیر نو، با او رفتار خواهد داشت؟ آیا به سان پدر مدبر و مهربان خواهد بود یا نه …؟

در جمع سوگواران، عده ای از اندیشمندان و سخن طرازانی هم قرار داشتند که از همین حالا در مورد ارائه سوزناکترین مرثیه اش راجع به ارتحال فرمانروا با ذهن خود در کشمکش بودند.

گروهی در مورد چگونگی ترتیبات مراسم تکفین با هم شور داشتند و دسته ای مصروف پذیرایی از بزرگان قوم، که با طی منازل طولانی برای شرکت در جنازه آمده بودند، یکی هم راجع به متن پیام و کلامش بر سر فرمانروای محبوب می‌اندیشید و دیگری با دیدن انبوه مردم سوگوار  در صحن قصر و کوچه های دور و نزدیک در دلش می‌گشت تا بگوید:

رستخیز است و خیز و باز شکاف

سقف و دیوان و طاق و طارم را

و اما اهل خانه، به خصوص رابعه در داخل حرم، حالت غمبارتری داشت و این غم بزرگ گویای آن بود:

" هیچ غم در غم هجران پدر می نرسد"

دیدگان شهلای او از ریزش پیهم اشک به گونۀ طشتی خونین در آمده بود و آه سوزناک او هر نفس از قفس سینه بدر می‌شد و به فضا چتر می‌زد و با دیدنِ فرط ناشکیبایی او می‌شد گفت:

" صبر اگر رنگ جگر داشت، جگر صبر  نداشت "

خواهر امیر که میان او و برادرش محبت ویژه ای بر قرار بود، نیز سخت از درد به نوا آمده بود. و خیل کنیزان و انبوه زنان که در اطراف وی و رابعه حلقه زده بودند، جویبار سرشک  از دیده می‌ریختند و ناله های ماتم شانرا باهم در می‌آمیختند.

برای هر فرزندی نبود پدر، به خصوص پدر مهرورزی چون کعب قزداری، جان‌سوز و طاقت‌فرساست و به عبارت دیگر می‌شود گفت: حق دهیم برای فرزندی چون رابعه، رابعه ای که در سوگ پدر، پدر عزیزی که پس ازمادر از دست رفته اش همواره با صدای دلپذیر او جان می‌گرفت و آرامش می‌یافت و سایۀ چتر محبت آن را، لذت بخش ترین مکان برای خود می‌شمرد، ناله های زاری از این گونه سر دهد.

رابعه جز گریه چه کاری می‌توانست انجام دهد، او اکنون کسی را از دست داده بود که مادروار دوستش داشت و کمبودی های مهر مادر را تنها در هستی او می دید! حالا چه کسی با تمامت مهر سراغ او را می‌گرفت و چه کسی به نغمه های دل انگیز او گوش می‌سپرد؟

مراسم تشیع جنازۀ امیر به روز دوم درگذشت او در نظر گرفته شده بود .

تابوت گل پوش او در حالی از صحن قصر برداشته شد که زن و مرد در کوچه ها ریخته بودند و غمگینانه در فراق فرمانروای دوست داشتنی شان می‌گریستند. ازدحام مردمی‌ که برای مشایعت پیکر امیر تا آرامگاه ابدی وی حضور به هم رسانیده بودند، چنان گسترده و طولانی بود که انتقال تابوت از حرمسرا تا گورستان ساعت های متوالی را در بر گرفت .

در میان مردم عزاداری که در کنار تابوت در حرکت بودند، خطیب بزرگ آن وقت بلخ نیر قرار داشت، او با صدای رسا بانگ زد:

بام گردون بتوانیم از تف آه

راه غم را نتوانیم  که در بر بندیم

ناله مرغی است به پر نامه بر غصۀ ما

مرغ را نامۀ سربسته به پر بربندیم

اما اکنون جای آنست برای شادی روح فرمانروای خویش نغمۀ تهلیل بر زبان رانیم و بر او دعای استغفار خوانیم و بر روان پاک خاتم پیامبران (صلی الله علیه وسلم) درود بفرستیم.

آنگاه گلبانگ روحپرور لا اله الا الله محمد رسول الله فضا را پر ساخت  و این زمزمۀ دلنواز تا رسیدن به محلی که برای مزار فرمانروا در نظر گرفته شده بود ، پیهم جاری می‌شد.

بودند نوحه پردازان داغداری که اگر مجال گفتن برای شان داده می‌شد، برآن بودند تا غمگینانه بمویند و یا از طبع سرایندگان غم زده ای مطابق حال مدد جویند، سزوار بود در سوگ امیر عزیز شان اینگونه به نوا آیند:

دردی به دل رسید که آرام جان برفت

وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت

شاید که چشم چشمه بگرید به های های

بر بوستان که سرو بلند از میان برفت

بالا تمام کرده درخت بلند ناز

ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت

گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد

خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت

دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ

هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت

تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت

زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت

باران فتنه بر در و دیوار کس نبود

بر بام ما ز گریهٔ خون ناودان برفت

چندان برفت خون ز جراحت به راستی

کز چشم مادر و پدر مهربان برفت

همچون شقایقم دل خونین سیاه شد

کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت

خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه

وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت

هشیار سرزنش نکند دردمند را

کز دل نشان نمی‌رود و دلنشان برفت

چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم

برق جهنده چون برود همچنان برفت

لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست

بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت

ما کاروان آخرتیم از دیار عمر

او مرد بود پیشتر از کاروان برفت

ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد

تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت

دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح

وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت

زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد

کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت

زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد

داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت

شرح غمت تمام نگفتیم همچنان

این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت

سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست

این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت

حکم خدای بود قرانی که از سپهر

بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت"

 سخنرانی های پرسوزی از پی دفن کعب قزداری ایراد شد و مراسم تشیع با تلاوت آیاتی از قرآن در حالی به پایان رسید که مسئول تشریفات به دستور شورای دارالاماره یک هفته را به عنوان عزای ملی در سرتاسر قلمرو تحت امر متوفی، اعلان نمود.