آرشیف

2021-1-30

شرابی از زلال کوثر: قسمت (27)

*چنین قصه به خون باید نوشتن*

…تا آن دم، خبرِ پرپر شدنِ مرغِ روح رابعه، به بیرون از حرمسرا، و حتی جز برای تعدادِ محدودی از ساکنین آن سراپرده، درز نکرده بود که سلمه، یا آن دایه‌ای که ماهر بود، "به هر حیله در دل دوست رهی پیدا کند"، دست به کار شد که نه تنها بکتاش را از این ماجرا مُطّلع سازد، بل ترفندی سنجَد که محبوبِ شهدختِ شهید، بتواند از قفسِ سیاهچال، بیرون پَرَد، تا انتقام خون گلگون رابعه مظلوم را از حارث بگیرد.
این قسمت داستان در رسالۀ منظوم شعلۀ بلخ اینگونه تصویر گردیده است:
ناظر این منظره ها سر به سر
بُد سلمه لیک به چشمان تر
بانوی خود را که به آن حال دید:
بی سر و پا جانب زندان دوید!
سلمه نخست بر آن شد، کاری کند که تلاشش منبی بر رهاسازی بکتاش از بند سیه‌چال تحقق پذیرد، لذا از دور مخفیانه نگریست چهار تن زندان‌بان هایی که برای حراست از محبوس موظف بودند، به مواضع مختلفی در حال قدم زدن و یا ترّصد قرار داشتند و تنها کسی که پا بر سر پا نهاده و نزدیک  سیه‌چال نشسته، همان میرک غدار بود که نقش سرکرده آنها را ایفا می‌کرد.
سلمه آنگاه در اندیشۀ به کار بستن حیلۀ خود شد، پس از فکری، راهِ یکی از فروشگاه‌هایِ شراب‌هایِ بازارِ بلخ را در پیش گرفت، با خرید موثرترین باده و متعاقباً تدارک ریسمانی محکم، منتظرماند تا پاسی از شب بگذرد، دمی که افق، به سوگِ رابعۀ نگون‌بخت، جامۀ سیاهی در بر کرده بود؛ آنگه با شتاب، در محلی که بکتاش را در آن افگنده بودند، روانه شد؛ دید کماکان دربان‌ها در چند جای مختلف، مصروف قدم زدن اند، اما نزدیک چاه همان میرک غدار کنار خیمه ای نشسته است، کسی که دل در گرو عشق سلمه نهاده بود.
اینهم ادامۀ شعر آقای طهوری:
بر سر چه دید نگه بان بسی
نیزه به کف، تیغ به دستان بسی
دید که سرکردۀ شان میرک است
گفت سر رشته ام آمد به دست! (ط)
سلمه، با هزار عشوه و نازی که برای به کار بردن آنها مهارت داشت، خود را نزد میرک رساند و او را  راضی ساخت تا پیهم بادۀ گلگون سر کشد و با وی به عشرت بپردازد…!
جانب میرک دو سه گامی نهاد
بر رخ او دیدۀ میرک فتاد
و آنگهی بر عشوه و نازش فزود
نیم رخ خویش به میرک نمود!
عاشق او میرک غدار بود
وز غم عشقش دل او زار بود
گفت که ای مونس جانم بیا!
شاخ گل و سرو روانم بیا
برده نگاه تو قرار از دلم
بی تو کند صبر فرار از دلم (ط)
از آنجایی که محافظان، تابع امر و نهی میرک بودند، با اشارۀ او محل نشستِ سرکرده را خلوت کردند!
چون سلمه دید که افسون او
کرده اثر بر دل مفتون او
گفت که من رو به تو آورده ام
کز همه جا سیلی غم خورده ام
جز تو انیسم نبود دیگری
غیر تو ام نیست دگر همسری
پاس مرا دار که آنِ تو ام
محرم اسرار نهانِ تو ام (ط)
میرک مفسد، از مدت های مدیدی بدینسو تشنۀ بوس و کناری با سلمه بود، با شنیدن حرف های فریبندۀ او، اغوا شد و به سخن طهوری:
چون که از او حرف محبت شنید
قلب وی از شوق، چو بسمل تپید
و آنگهی:
گفت به قربان تو جان می‌کنم
حُرمت تو بین که چسان می‌کنم
میرک چندین پیاله را پیاپی سرکشید و حینی که از فرط مستی، هوش از سرِ او رفت، و یا به قول
شاعر:
چید بساطی به وی از روی مهر
مست شد از عشق بت خوب چهر
گردن مینا چو فتادش به دست
کرد ورا با دو سه پیمانه مست
کیف ز بس داشت شرابِ عتیق
"رفت در آن لحظه" به خوابِ عمیق(ط)
سلمه فرصت را برای عملی ساختن پلانی که سنجیده بود، نیک مساعد یافت:
همچو اجل بر سر میرک بتاخت
کار وی از خنجر بیداد ساخت
 سلمه شتابان خنجر را از کمر خود بیرون آورد و به طرفه العین، به جهانِ دیگرش فرستاد و-
بر سرِ چه گشت روان بعد از آن
بین چه افگند یکی ریسمان
 به عجله ریسمان را به داخل سیاهچال انداخت و-
گفت: به بکتاش که همت نما
بیم مدار از کس و از چه بر آ…!
…در کفش افتاد چو حبل نجات
بر شد از آن چاه چو آب حیات(ط)
بدین ترتیب بکتاش را از آن سیه چال نجات داد؛ بکتاش در اولین پرسش-

  •       با سلمه گفت چه شد جان من؟!

رابعه آن نور دو چشمان من!
از غم او آمده جانم به لب
هستم از این فکر به صد تاب و تب
زود بگو رابعه ام چون شده ؟
بین، دلم از غصه پر از خون شده (ط)
سلمه با چشمان پر از اشک، آنچه را که بر سر رابعۀ مظلوم آمده بود، بدینگونه به بکتاش شرح داد: گفت که او در دم جلاد بود
وه که چه مظلوم و چه نا شاد بود
قصۀ حمام به بکتاش گفت
آنچه که بشنیده به او فاش گفت. (ط)
 بکتاش، برکف خود خنجر بران گرفت/ جادۀ حمام شتابان گرفت/ و بعد از آنکه با دو سه قاتل سرو کارش فتاد… / شیر صفت حمله به ایشان نمود / جان پلید از تن آنان ربود…/ بلا درنگ مسیرِ کاخ ِامیر را در پیش گرفت.
حارث که همه چیز را خاتمه یافته فکر می‌کرد، با تکیه بر متکای انباشته از پر قویی که بر سر سریر وی قرار داشت، مصروف نوشیدن باده‌ای همچون خون سرخ خواهرش بود، که با حضورِ ناگهانیِ بکتاش، سخت تکان خورد؛ تا خواست از جا بجنبد، جوانِ خشمگین، مجالش نداد و سر از تنش جدا ساخت.
سپس:
چون در گرمابۀ خون باز کرد
ناله و زاری ز دل آغاز کرد
بر در و دیوار وی از خون دل
نقش نموده همه مضمون دل
شعر دلش گرچه غم آمیز بود
وه که چه زیبا و دلانگیز بود
دید به هر مصرع آن نام خود
بوسه زد او خون دل‌آرام خود (ط)
بکتاش، بلا درنگ بر سر مزار یار شتافت و خطاب به سر آرامگاه دلداده اش:
گفت: پس از تو چه کنم زندگی؟
بِه بُوَدَم مرگ ز شرمندگی!
بِه که به بالین تو من جان دهم
جان به وفای تو من الآن دهم (ط)
در واپسین دقایق شرح داستان خونین رابعه و بکتاش قرار داریم، وقت آن است که الهی نامه را باز بکشاییم و فرصت گفتن حدیث سوگ و عشق خون و اشک را به پیر شوریدۀ نیشابور، آن نغمه گر نوای دلنشین و جان افزا، وا گذار شویم که گفته است:
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه به خون باید نوشتن
چو در دوزخ به عشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّۀ من
بهشت عاشقان شد قصّۀ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
به آتش خواستم جانم که سوزد
چو جای تست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان می‌بشویم
به خونم دست از جان می‌بشویم
بدین آتش که از جان می‌فروزم
همه خامان عالم را بسوزم‏
ازین غم آنچه می‌آید به رویم
همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
همه عشّاق را گلگونه سازم‏
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گویی
درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه‏
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
به جز نقش خیال دل‌فروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد‌ ای یار گرامی!
‏کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان، دل خسته بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این به خون، فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بی جان بر آمد
دریغا نه دریغی صد هزاران
ز مرگ زار آن تاج سواران
بکتاش دردمند و اشک افشان، آن گاه با جانی آغشته از درد و آتش و خون به خاک یار بی همتای خود شتافت:‏
به خاک دختر آمد جامه بر زد ‏
یکی دشنه گرفت و برجگر زد
از این دنیای فانی رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت (ع)
و با فریاد بلندی که گویی زمین و زمان را به لرزه در می آورد، دشنۀ تیزی را از نیام کشید و در دم در سینۀ خود فرو برد و بی وقفه جان سپرد. زیرا:
نبودش صبـر، بی یار یگانه 
بدو پیوست و کوته شد فسانه.(ع)
بدین ترتیب روح رابعه و بکتاش از این کالبد گلین خارج گردید و به مصداق قول استاد جعفری، [روان آن دو] به سان ارواح خاصان درگاه، به مدد نور معرفت و آشنایی با حق و جذبۀ او به اوج علیین عروج کرد.
آری این است حقیقت جهان عشق که سه راه دشوار و پر خطر دارد. زمانی انسانی در عشق به کمال می‌رسد (1)که:
… بباید گشت دایم بر سه حالت
یکی اشک و دوم آتش سوم خون
اگر آیی از این سه بحر بیرون
درون پرده معشوقت دهد بار
و گرنه بس که معشوقت دهد خار
                                 ( عطار،289:1378 )
گوهریان می گوید:
عشق خانمان سوز است که صوفیان آن را کالبد ابواب مقصود و تنها وسیلۀ رسیدن به  نهایت احوال مردان  خدا -که کشف اسرار عالم و برداشتن حجاب از چهرۀ دلبندان جهان معنی باشد- می‌دانند.
( گوهریان،1347:11 )
طوری که مرور افتاد، این نوشته بیشتر به اتکا به الهی نامۀ شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، نگاشته شد، الهی نامۀ سخنور بزرگی که از رابعه به عنوان زنی مستور و عفیف سخن گفته است. با مبنا قرار دادن سخنان سخته و پر سوز و گداز او باید گفت که:
عشق رابعه رنگ انسانی نه، بل بازتابی از عشق سرمدی بود که از مجازی به حقیقی رهنمون شد.
……………………………

  1. بیان رمزی عطار نیشابوری در شرح نکات و دقایق عرفانی داستان رابعه و بکتاش، استاد ناهید جعفری.

  2. منظور از (ع) شیخ عطار و  منظور از (ط)سرایندۀ معاصر کشور: آقای ناصر طهوری، سابق همکار خوب نگارنده در سفارت افغانستان مقیم تاشکند است که داستان  رابعه و بکتاش را تحت عنوان "شعلۀ بلخ" به اسلوب نیکویی به رشتۀ نظم کشیده است. اویی که در واپسین ابیات سرگذشت شور انگیز آن دو دلداده، گفته است:

دیدۀ دل گشت ز غم خون فشان
عشق حقیقی بود این داستان
این ثمر عشق بود هوش کن !
 عشق چنین است، فراموش کن!
لیک ببین کان همه زیباست عشق
وه که چه زیبا و دلاراست عشق؟
عشق بود پیشۀ صاحب‌دلان
عشق بود زندگی جاودان
ای دل و جانم همه قربان  عشق!
 باد درودم به شهیدان عشق