آرشیف

2021-1-12

شرابی از زلال کوثر: (قسمت 21)

 

( طبلِ جنگی‌که به‌صدا درآمد )

    پس از گذشت ماهی از این ماجرا، طبل جنگی از سوی معاندانِ فرمانروای بلخ، به صدا در می‌آید. این نبرد به منظور تصرف بخش هایی از قلمرو حارث، راه افتاده. امیر حارث، سپاهیان خویش را برای مقابله با یورشگران آماده می‌سازد و بکتاش جوان و سلحشور را به فرماندهی گروهی از لشکر می‌گمارَد.

شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، این بخش داستان را بدینگونه به تصویر کشیده است:

چو القصه از این بگذشت ماهی /  در آمد حرب حارث را سپاهی

سپاهی و شمارش از عدد بیش  /  چو دوران فلک از حصر و حد بیش

سپاهی موج زن از تیغ و جوشن  /   جهان از تیغ و جوشن گشته روشن

ز دیگر سوی حارث با سپاهی  /    ز دروازه برون آمد به گاهی

چو بخت او جوان یکسر سپاهش  /  چو رایش مرتفع چتر و کلاهش

اما، رفتنِ بکتاش، در میدان معرکه، بر میزانِ نگرانی، شهدخت می‌افزاید، که مبادا دلداده اش را، آسیبی به جان رسد.

در بعضی از نوشته‌ها گفته شده: رابعه پیش از شروع جنگ، خوابی می‌بیند دال بر اینکه بکتاش در نبرد سهمگینی که به وقوع می پیوندد، جراحت می‌بردارد و در معرض خطر جدی قرار  می‌گیرد و…!

 علی ای حال، نایرۀ جنگ با شدت تمام، از هر دو جانبِ متخاصم شعله‌ور می‌گردد.

در آمد لشکری از کوه و شخ در

که شد گاو زمین چون خر به یخ در

ظفر می‌شد ز یک سو حلقه در گوش

به یکسو فتح و نصرت دوش بر دوش

خروش کوس گوش چرخ کر کرد

زمین چون آسمان زیر و زبر کرد،

بکتاش پس از آنکه با دلیری و مهارت جنگی و نبرد جسورانه اش در میدان رزم بسی می‌درخشد، اما ناگهان در اثر یورش برق آسای جنگاورانِ خصم، تیر جراحت عمیقی بر سر بکتاش می‌نشیند و بیهوش می‌شود. نزدیک است به دست دشمن اسیر شود، اما همرزمانش از جلو نبرد سنگین اندکی او را به عقب می‌کشانند.

این خبرِ تلخ، جانسوز تر از هر چیز، به سرعت به گوش رابعه نیز می‌رسد؛ وی چاره‌ای جز درآن نمی‌بیند، با پوشیدن لباس مردانه، و پوشاندنِ رخساره، دو قبضه شمشیر در کنار بندد و سوار بر سرِ اسبِ تیز تک، خود را به صحنۀ معرکه برسانَد.

اما میدان جنگ چنان خونین و گرم و گسترده است که به تعبیر پیر اسرار:

زمین از خون خصمان لاله زاری

هوا از تیر باران ژاله باری

طوری که مشاهده می‌شود، جنگ، لحظه به لحظه تشدید می‌یابد، تو گویی اجل، تقدیر شوم خود را به قصد جان مردم می‌آزماید و قیامت بر پا می‌شود. در این جمع، رابعه با کشتن ده ها نفر از سپاه دشمن چنان از خود شهامت نشان می‌دهد که همه رزمندگان از دیدن آن به حیرت می افتند؛ و به مصداق قول شیخ نیشابور:

" نمی دانست کس کان سیمبر کیست؟"

او، در اثنای نبرد، با تمامت غرور، نعره می‌زند:

من آن شاهم که فرزینم سپهرست

پیاده در رکابم ماه و مهرست

اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان

دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان

سری کو سر کشد از حکم این ذات

به پای پیلش اندازم به شهمات

اگر شمشیر بُرّان برکشم من

جگر از شیر غُرّان بر کشم من

چو تیغ آتش افشانم دهد تاب

ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب

چو مار رمح را در کف بپیچم

نیاید هیچکس در صف به هیچم

اگر سندانم آید پیش نیزه

شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه

ز زخم ار زور سندانی نماند

ز سندانی سپندانی نماند

چو مرغ تیر من از زه درآید

ز حلق مرغ گردون زه برآید

چو بگشایم کمند از روی فتراک

چو بادآرم عدو را روی برخاک

بتازم رخش و بگشایم در فصل

که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل

بگفت این و چو مردان بر نشست او

ازان مردان تنی را ده بخست او،

یقیناً، آفریدن مورال به قلوب لشکر حارث، همراه با رجز خوانی ها، از سوی آن دختِ دلاور، شگفت آور و حماسه آفرین است. طوری که تاختن دلیرانه اش بر صفِ دشمن و تقویت روحیۀ سپاهِ برادر، سبب می‌شود که بر دیو نامرئیِ اضطراب ظفر یابند، و لشکرِ یورشگران را، به فاصله های دورتری، عقب برانند.

همین که اندکی شدتِ نبرد، فرو کش می‌کند، رابعه، با مهارت فوق‌العاده، یارِ مجروحِ خود را از میان زخمیان بیرون می‌آورد و برق آسا، او را به مرکز درمانگران می‌رساند و همگونِ پری‌ها خود را از برابر انظار ناپدید می‌سازد.

در اثر " آتش زیر خاکستر" به این بخش داستان اینگونه تبصره‌ای آورده شده است:

"…همه مبهوت می‌مانند، هیچ کس، حتی امیر نمی‌داند او [ یعنی کسی که با چهرۀ پوشیده به صف دشمن یورش آورده] کیست؟ اما خوانندۀ غیرت ورز که از گفتۀ عطار او را شناخته، شجاعتش را هیجانی زنانه و نه از روی عقل که با بی فکری و در پی هوس، تلقی می‌کند. در نگاه این گونه مردمان، دختر می‌گریزد، نه از آن رو که پری افسانه هاست، بلکه چون از خشم برادر و از به جوش آمدن غیرت او می‌هراسد.(1)

معهذا، سرودۀ شیخ فریدالدین عطار در سرگذشت رابعۀ بلخی- چنان که محمد جعفر محجوب اشاره کرده- حکایت حیرت انگیزی است. زیرا بسا از بیان یک سرگذشت، نکته های پنهان در گوشه و کنار دارد و اشاره هایی که بعد از گذشت قرن ها هنوز هیچ یک از پژوهش‌گران تاریخ و ادب، به روشنی بدان‌ها نپرداخته اند.

                                                                    (همان)

نبرد، ساعاتی پس از توقف، دوباره مشتعل می‌شود، به گونه‌ای که دیده می‌شود، رایت ظفر در حال فراز آمدن به نفعِ دشمنِ حارث است!

فرمانروای بلخ، ناگزیر می‌شود دست به تصمیمِ عقب نشینی بیازَد؛ اما در اثنای عملی شدن فرمان، ناگهان سپاه بزرگ و مجهزی از لشکریان شاه بخارا، به امدادِ حارث می‌رسد. معرکه مجدداً به گرمی‌ می‌گراید، چندان که:

"سپه، القصه افتادند در هم   /    به کشتن دست، بکشادند برهم

غباری، از همه صحرا بر آمد  /   فغان، تا گنبدِ خضرا بر آمد"

سرانجام، دشمنانِ حارث، به شکست مواجه می‌شوند.

این قسمت داستان از سوی شبنم قدیری یگانه، در فصلنامۀ سبک شناسی نظم و نثر فارسی، اینگونه به تحلیل گرفته شده است(2)

قدرت ماورای تصور و غیرتمندی عاشق: رابعه در جنگ حارث با سپاهیان دشمن به طور نا شناسی حاضر می‌شود و دورا دور مراقب جان بکتاش است. آنگاه که بکتاش زخمی می‌شود و نزدیک است که در دست دشمنان گرفتار آید، وی [رابعه] چون مردان قدرتمند جنگی رجزی می‌خواند، بر دشمنان می‌تازد و تنی چند از ایشان را به کام مرگ می‌کشاند و بکتاش را از میان معرکه به‌دَر می بَرد:

بتازم رخش و بگشایم در فصل

که من در رزم، رُستم رُستم از اصل

بگفت این و چو مردان درشت او

از آن مردان تنی را ده بکشت او

بر بکتاش آمد تیغ در کف

وز آنجا بر گرفتش برد با صف

                              الهی نامه (5986-5984)

در روایت رضاقلی خان هدایت، رابعه در هنگام زخمی شدن بکتاش در صحنۀ جنگ حضور ندارد و پس از آنکه محبوبش به بستر بیماری می‌افتد، روی پوشیده به میدان می‌رود و با قدرت و غیرتمندی عشقش بر دشمن می‌تازد و از تازندگان بر معشوق، انتقام می‌گیرد:

ز تاب عشق و یاد زخم بکتاش

مهیا گشت بهر کین و پرخاش…

به قلب دشمنان بر حمله آورد

کمان گویی به قلب دوستان کرد

کدامین تن که از جانش نپرداخت

کدامین سر که بر خاکش نینداخت،

                       گلستان ارم (1647-1644)

برگردیم به اصل موضوع:

 فرمانروا، متصلِ ورودِ مظفرانه به بلخ، سراغِ ناجی بکتاش را می‌گیرد؛ سپاهیانی که شاهد قهرمانی‌های آن دخترِ پوشیده رو، بودند، می گویند: "نشناختیمش! اما هر کی بود، بسی دلیر بود و با دو شمشیر به خصم، یورش می‌آورد؛ درست همان‌گونه که بکتاش، در میدانِ کارزار، چنین می‌کرد، و افراد دشمن را، به خاک و خون می‌افگند!"

بدینترتیب، شناختِ آن  دختِ جنگاور و دلیر، بر همه،  از جمله امیر، مکتوم می‌مانَد.

تا دمی که جراحات وارده بر تن بکتاش التیام نمی‌یابد، رابعه را قراری بر سر نیست. گاهی برای تسلایِ دلِ یار و تنِ رنجورِ آن محبوبِ بیمار، نامه می‌نگارد و دلداری اش می‌دهد:

اکنون نگاهی بیفگنیم به گلستان ارم که این بخش داستان را چگونه به تصویر کشیده است؟:

چو بر فرق تو تیغ کین اثر کرد /   همان ساعت دل ما را خبر کرد

ز غیرت ترک نام و ننگ کردم   /    شدم با دشمانت جنگ کردم

                                         گلستان ارم (1843-1842)

چنان که می‌نگریم، رابعه "در بیان غیرتمندی خویش برجان معشوق و دلریش شدن در ریش فرقش، به از جان گذشتگی عاشق صادق اشاره می کند."

بر بکتاش آمد تیغ در کف

وز آنجا برگرفتش برد با صف

نهادش پس نهان شد در میانه

کسش نشناخت از اهل زمانه

چو آن بت روی در کُنجی نهان شد

سپاه خصم چون دریا روان شد

همی نزدیک آمد تا بیکبار

نماند شهره اندر شهر دیّار

چو حارث را مدد گشت آشکارا

بسی خلق از بر شاه بخارا

هزیمت شد سپاه دشمن شاه

دگر کشته فتاده خوار در راه

چو شه با شهر آمد شاد و پیروز

طلب کرد آن سوار چُست آن روز

نداد از وی نشانی هیچ مردم

همه گفتند شد همچون پری گُم

علی الجمله چو آمد زنگی شب

نهاده نصفئی از ماه بر لب

همه شب قرص مه چون قرص صابون

همی انداخت کف از نور بیرون

بدان صابون به خون دیده تا روز

ز جان می‌شست دست آن عالم افروز

چو زاغ شب در آمد، زان دلارام

دل دختر چو مرغی بود در دام

دل از زخم غلامش آنچنان سوخت

که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت

نبودش چشم زخمی خواب و آرام

که بر سر داشت زخمی آن دلارام

کجا می‌شد دل او آرمیده

یکی نامه نوشت از خون دیده

چنین آورد در نظم آن سمن بوی

که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی:

شیخ فریدالدین عطار در این قسمت شعر، تصویر زیبایی از جراحت وارده بر سر بکتاش ارائه می دهد. تکرار  واژۀ "سر" در چندین بیتی که در ذیل آورده شده، آهنگین، تاثیر بر انگیز و حاوی موسیقی گوش نواز است.

تکرار واژه و جابه جايی آن در ساختار متن، يکی از عواملی است که موجب غرابت بخشيدن به زبان شعری می‌شود و از سوی ديگر تکرار آگاهانه توسط شاعر، باعث افزايش موسيقی کلام و القای معنی مورد نظر شاعر به خواننده می‌گردد. (3)

به قول شبنم یگانه: رابعه که از درد و رنج معشوق غمگین است، شب هنگام دایه را پیغمبر خویش می گرداند و در نامه ای بی سرو سامانی و سرنگونی دشمنان وی را خواستار می‌شود و به یاد و نام خویش مرهم درد و بیماری معشوق را فراهم می‌سازد.  

سری کز سروری تاج کبارست

سر پیکان در آن سر در چه کارست

سر خصمت که بادا بی سر و کار

مباد از سر کشد جز بر سر دار

سری را کز وجودت سروری نیست

نگونساری آن سر سرسری نیست

سری کان سر نه خاک این دَرآید

به جان و سر که آن سر در سر آید

حَسود سرکشت گر سرنشین است

چو مارش سر بکَف کان سرچنین است

وگر سر درکشد خصم سبک سر

سرش بُر نه سرش درکش سبک تر

سری کان سر ندارد با تو سر راست

مبادش سر که رنج او ز سر خاست

چو سر بنهد عدو کز سردرآید

سر آن دارد او کز سر بر آید

اگر سر نفکند از سرسرت پیش

سر موئی ندارد سر سر خویش

سر سبزت که تاج از وی سری یافت

ز سر سبزیش هر سر سروری یافت

سپهر سرنگون زان شد سرافراز

که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز

اگر درد سرم درد سرت داد

سر خصمان بریده بر درت باد

نهادم پیش آن سر بر زمین سر

فدای آن چنان سر صد چنین سر

کسی کز زخم خذلان کینه‌ور گشت

اگر برگشت از قهر تو درگشت

کسی کز شاخسار عیش بر خورد

اگر می خورد بی یادت، جگر خورد

کسی کز جهل خود لاف خرد زد

اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد

کسی کو سوی حج کردن هوا کرد

اگر حج کرد بی امرت خطا کرد

چه افتادت که افتادی بخون در

چو من زین غم نه بینی سرنگون تر

همه شب همچو شمعم سوز در بر

چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چو شمع از عشق هر دم باز خندم

به پیش چشم برقع باز بندم

چو شمع از عشق جانی زنده دارد

میان اشک و آتش خنده دارد

شبم را گر امید روز بودی

مرا بودی که کمتر سوز بودی

ازان آتش که بر جانم رسیدست

بسی پایان مجو کآنم رسیدست

ازان آتش که چندین تاب خیزد

عجب نبوَد که چندین آب خیزد

چه می‌خواهی ز من با این همه سوز

که نه شب بوده‌ام بی سوز نه روز

میان خاک در خونم مگردان

سراسیمه چو گردونم مگردان

چو سرگردانیم میدانی آخر

بخونم در چه می‌گردانی آخر

چو میدانی که سرمست توام من

ز پای افتاده از دست توام من

من خون خواره خونی چون نگردم

چرا جز در میان خون نگردم

چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش

که از پس می‌ندانم راه و از پیش

دلی دارم ز درد خویش خسته

به بیت الحزن در بر خویش بسته

به زاری بند بندم چند سوزی

بر آتش چون سپندم چند سوزی

اگر اُمّید وصل تو نبودی

نه گَردی ماندی از من نه دودی

مرا تر دامنی آمد به جان زیست

که بر بوی وصال تو توان زیست

دل من داغ هجران بر نتابد

که دل خود وصل جانان برنتابد

ز درد خویشتن چون بیقراران

یکی با تو بگفتم از هزاران

دگر گویم اگر یابم رهی باز

وگرنه می‌کشم در جان من این راز

طوری که می‌نگریم، شیخ عطار ، تاثر و  اندوه رابعه را به خاطر  زخمی شدن بکتاش به صورت تفصیلی ارائه می‌دهد.

به قول او، حینی که پیام سوزناک شاهدخت به پایان می‌رسد، دایه یا همان سلمه را به پیش خویش فرا می‌خواند. وقتی که سلمه حضور یافت، رابعه از او می‌طلبد که حامل پیغام دلِ سوختۀ وی به یارش باشد.

روان شد دایه و این نامه هم برد

بسر شد، راه بر سر چون قلم برد

حینی که بکتاش به خواندن نامه عزیز خود می پردازد، دردش اندکی تسکین می یابد. شیخ بزرگوار  (عطار) بقیه داستان ر ا اینگونه به دست شرح می سپارد:

سر بکتاش با چندان جراحت

ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت

ز چشمش گشت سیل خون روانه

بسی پیغام دادش عاشقانه

اما بکتاش تنها وصول نامه را از جانب یار ، بسنده نمی‌داند، بلکه اشک افشان از او می‌طلبد که بر سر بالین بیمارش بیاید؛ که بیماری آن جوان، تنها از اثر ضربۀ سخت شمشیر بر سر او  نیست، مزید بر آن هزار درد دیگر از فراق آن ماه وش به دل دارد که همۀ اینها تنها با حضور او  بر سر بالین مجروح، التیام می‌پذیرد و حالت زارش بهبودی اختیار می‌کند،!:

که جانا تا کَیم تنها گذاری

سر بیمار پرسیدن نداری

چو داری خوی مردم چون لبیبان

دمی بنشین به بالین غریبان

اگر یک زخم دارم بر سر امروز

هزارم هست برجان ای دل افروز

بکتاش نیز درد سر را  یکی و درد جان را هزار می‌شمارد و پیراهن خویش را، از درازی مدت انتظار کفن می‌خواند و عشق دو چندان خود را بر یار محبوب عرضه می کند و به همین ترتیب یک بار درد فراق یار مغلوبس می‌سازد و بی خویش می‌شود:

ز شوقت پیرهن بر من کفن شد

بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد

سرانجام زخم بکتاش به بهبودی می‌رسد:

چو روزی چند را بکتاش دمساز

ز مجروحی به جای خویش شد باز.

……………………

1-     آتش زیر خاکستر، نوشتۀ ژاله متحدین

2-     بررسی دو سبک فکری در حکایت رابعه و بکتاش

شنبم قدیری یگانه، کارشناس ارشد زبان و ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی،

3-     تکرار یکی از عوامل زیبایی کلام…،

مقالۀ تحقیقی سهراب برگ بیدوندی، دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی

دکتر حسین خسروی استادیار دانشگاه پیام نور – تهران.