آرشیف

2020-5-2

شرابی از زلال کوثر (سرگذشت خونین رابعۀ بلخی و بکتاش) (6)

مشعلی خاموش گشت و خانه‌ای بی‌نور شد

سپیده دم یکی از روز های فصل بهاران که خورشید تا هنوز اشعه های زرینش را به دامن کوه و دشت بلخ نپاشیده بود، مرغان خوش‌خوان و عندلیبان نشسته بر سر شاخه های انواع درختان، که هنگام سحر، بیشتر شور می‌افگنند، با شوق تمام از حنجره های نازک شان نغمه می‌پاشیدند و با گلبانگ های دلپذیر شان فضای قصر را یکقلم می‌انباشتند. از سویی، عطر مشامپرور گل‌های رنگارنگ باغ، به اثر سایش بال های نسیم سحرگاهی به هر طرف منتشر می‌شد و  دل و دماغ همۀ مردان و زنانی را که در کاخ امیرکعب قزداری به سر می بردند، تازه و معطر می‌ساخت.
رابعۀ زیبا، که حسب عادت همیشگی، نرگس ناز را دیر تر از خواب شیرین باز و کاکل مشکین و مواج خود را پس از حمام با جلوۀ انوار خورشید صبحگاهی جلا می‌بخشید، تا هنوز بالای تخت‌خواب جواهرنشان خود آرمیده بود. تختخواب مرصع و خاتم‌کاری شده‌ای  که به چهار اطراف آن، پردۀ حریر و توری شکلی آویخته بودند.  برای او اطاق کلانی از منزل دوم کاخ برگزیده شده بود، اطاقی مزین با انواع وسایل تزئینی و دارای پنجره‌های بزرگ که با زیباترین و قیمتی ترین پرده های ابریشمی پوشانیده شده بود. پرده ها و وسایل متعدد زینتی که برای تدارک آن‌ها و انتخاب رنگ آن‌ها، سلیقۀ خود رابعه نیز دخالت داشت.
در چنین برهه ای از لحظات زمان، لحظاتی که آسمان چشم انتظار به زمین دوخته بود تا نظاره‌گر ربودن نخستین بوسه های خورشید جهانتاب، از ستیغ آلبرزکوه باشد، ناگهان نالۀ غم انگیزی از حنجرۀ یکی از کنیزانی که در خدمت بانوی بزرگ قصر قرار داشت، به گوش رسید. لحظه ای نگذشت این نالۀ جانسوز با نوای ماتمدار دو سه کنیز دیگری که شتابان خود را بر سر بالین بانو رسانیده بودند، یکجا شد و این فریاد های دردبار از غروب تلخ شریک زندگی امیر حکایت داشت؛ از غروب آفتاب زندگی فرزانه بانوی مهرورزی که مورد احترام گسترده اهل حرم به شمول فرمانروای بلخ قرار داشت.
 دختر ناز پرور نیز در حالی که هاله ای از اضطراب پیکرش را به خود پیچانده بود، با شتاب از اطاق خواب بیرون جهید و به حلقۀ نوحه گران پیوست. وقتی که فهمید سخن از رفتن جانسوز بزرگترین تکیه‌گاه زندگی آن است، سخن از سفر بی بازگشت عزیزترین موجودی است که همواره نور امید به او می‌بخشید…؛ آنگاه بی اختیار بنای ضجۀ جانسوزی را گذاشت و خود را بر سر مادر بیجان افگند، های های فریادش در دل خانه پیچید و چنان چیغ زنان خود را به گردن مادر انداخت که زنان اطراف وی با همۀ تولا و عذر و التماس و دلداری، تا  لحظات درازی، قادر به جدا ساختن آن نشدند!
خبر درگذشت ناگهانی آن بانوی مهربان به سرعت، دهلیزها و سرتاسر قصر را درنوردید و امیر و خواهر امیر را نیز به سمت جمع عزاداران کشاند. امیر با آگاهی از آن خبر تکاندهنده، به سان کسی که پتکی سنگین به سر خورده باشد، در حالی بر سر پیکر سرد همسر نازنین خود قرار گرفت که قطرات اشک دانه دانه از گوشۀ دیدگانش می‌چکید . پس از آنکه آه سردی از سینه بر‌کشید. با صدای بلند جمله " انا لله وانا الیه راجعون " را بر زبان جاری ساخت. در همان لحظه خواهر کعب، (بانو مهستی) به نحوی به برادر فهماند که بکوشد دست دختر را از گردن مادرش جدا سازد. امیر با کلماتی پر از مهر و حاکی از دلداری، دستان دخترش را به سختی جانب خود کشاند و آن را دور تر از دیگران با خود برد. ریزش سیل سرشک، چشم های شهلای رابعه را به کاسۀ خون در آورده بود و پدر دم به دم با دستان خود، قطرات لغزان گونه های لطیف دختر را می‌سترد و پیهم برایش تسلی می‌داد و این در حالی بود که خاموشی مشعل فروزندۀ شریک زندگی اش، خود او را نیز به بحر متلاطمی از سوگ فرو برده بود.
وقوع این اتفاق تلخ و ناگوار، برای دختر غیر قابل باور بود، سفر بی بازگشت کسی که حرف حرف سخنش، قوی ترین تکیه‌گاه به وی بود و آغوش پر مهر آن بزرگترین جا برای آرامش او…!
موجود گرامیی که سرچشمۀ هرگونه فداکاری و صفا و مهر و بزرگترین عطیه الهی برای خودش از سوی خدا محسوب می‌شد!
گوهر تابناکی که‌ رسیدن خود تا آن مرحلۀ زندگی، و بال و پر گرفتن خود از نخستین‌ لحظه‌ های حیات‌ تا دم‌ مرگ ‌را مدیون او بود و هرگونه خوشی و آرامش را در هستی او سراغ می‌دید،
موجود عزیزی که نه تنها در زیباترین لحظات سُرور، بل در تلخ‌ترین‌ لمحه های آمیخته با غم و ناراحتی و به صورت کل در تمامی صحنه های زندگی، از نفس‌ گرم‌ و دلنواز او و از یاد معصوم‌ و مقدس او‌ استمداد می‌جست.
او پس از همان حادثه بزرگ بود که به این واقعیت تلخ پی برد، اکنون دستان نازکش از متکای چه نعمت بزرگی کوتاه شده است؟  چه نعمتی پس لطف بی پایان آفرینندۀ بیچون، می‌تواند به بزرگی وجود مادر باشد و به گستردگی لبخند مادر و به نیرو زایی آغوش مادر و به وسعت دلسوزی مادر ؟…!
مرگ مادر برای هر فرزندی به منزلۀ وارد شدن زخمی بزرگ در جگر است که تا مدت های درازی التیام نمی‌پذیرد، به خصوص برای فرزندانی که در سن و سال رابعه قرار داشته باشند و در سایه نوازش مادری مهربان بال و پر کشند و به پرواز در آیند.
رابعه – که هنوز کوچک شمرده می‌شد- اما درک کرده و به این نتیجه رسیده بود، به هر مرحله ای از زندگی قرار داشته باشد، بی نیاز از حمایت مادر نیست و عمارت عمر و حیاتش بی آب و گل محبت و همدلی و دلسوزی های بی شائبه مادر  به استحکام نمی‌رسد.
اما او، اکنون از این نعمت بزرگ محروم شده بود، جان و تن عزیزش در آتش فراگیر این ماتم بزرگ می‌سوخت و هرچه  روزها و ماه های متوالی را پشت سر می‌گذاشت، توان کنار آمدن با غم توانکاه فراق مادر را بر خود نمی‌یافت. حرمسرا با همان وسعت و بزرگی که داشت، ا کنون برای او دخمۀ تاری بیش به نظر نمی‌آمد و تابش مشعل های فروزان آویخته در دهلیز ها و رهروها، سقف‌های اطاق های قصر بزرگ و کنار دیوار های دورا دور حرمسرا و…، بی وجود مادر بر او عاری از نور به نظر  می‌آمدند و فاقد روشنایی…!  با اینکه پدر و برادر و عمه و زنانی که همواره در خدمت او قرار داشتند، از هیچ‌گونه لطف و مهربانی و عنایت نسبت به او دریغ نمی‌کردند، اما محبت هیچ‌کس دیگر به پایۀ مهر مادرش نمی‌رسید و هیچ نغمه ای به گیرایی صدای دلنشین مادر، در دلش چنگ نمی‌زد و هیچ موجودی نمی‌توانست نوری دلفروز به گونۀ عزیز رفته اش، برچهرۀ او بتاباند. نوری که در هر قدمی و به هر دمی نور امید بزرگ از جلوۀ آن ساطع بود و بهترین و آرامبخش ترین زندگی در سایۀ آن…!
دو- سه هفتۀ دیگر از وقوع آن حادثه تلخ گذشت، اما کوچک ترین نشانه ای از تغییر در روحیه و رفتار رابعه محسوس نشد؛ زیرا او به این تصورشده بود که نبود مادر به سان زهری است که سراپای وجودش را فرا گرفته و برون رفتن این زهر از پیکر او، به زودی و آسانی میسر نیست! ایجاد چنین روحیه او را به گوشه نشینی و دوری از دیگران کشانده بود و حتی گاهی می‌خواست به واکنش های عاطفی در برابر دیگران متوسل شود.
این موضوع، بیشتر از هر کس دیگر، به میزان نگرانی امیرکعب می‌افزود. اویی که همواره سعی می‌ورزید تا دختر عزیزش را چون مردمک دیده دوست داشته باشد و به سان مادر از دست رفته اش و آن رمز عشق جاودانیش و آن کیمیای زندگانیش، به او نزدیکی نشان دهد…! لذا سعی به خرچ می‌داد که تا با شیوه‌های مختلفی، به تسلای او پردازد و مدت های مدیدی را در کنار او باشد و با او سپری کند تا بتواند غزال ذهن دختر عزیزش را به سمت موضوع دیگری بجولاند، باز هم می‌نگریست، تلاش هایش به گونه‌ای که باید باشد، اثر گذار نیست! از این‌رو، اکنون خود را در برابر شمشیر غمی دو دمه مقابل می‌دید! یکی: غم از دست دادن صمیمی‌ترین همدم و همرازش و دیگری اندوه تنهایی دختر طنازش…!
داشتن احترام امیر، به بانوی عزیز، نزد همه مسلم بود و می‌دانستند وی به دلیل تکیه داشتن به جایگاه پر مسئولیت حکمرانی در چندین جغرافیا، گاهی در برابر چالش ها و مشکلاتی قرار می‌گرفت. آنگاه نزدیک‌ترین کسی‌که از مشوره های او سود بیشتر می‌برداشت تا در برابر تهاجم چنان مشکلات، که شامل جنجال های لشکری و دیوانی و احیاناً دسیسه های پنهانی می‌شد، همسر عزیزش بود و پس از وی، خواهر گرامی ( بانو مهستی) که هر دو از زنان با فضلیت بلخ و سیستان شمرده می‌شدند. دریغا که چنین همسر والا‌گهر، همسری که به سان شمع، زوایای زندگیش را روشن می‌ساخت، اکنون در خلوت همیشگی رفته بود و امیر به سان پروانه ای در نبود آن می‌سوخت.   
چنین حادثۀ جانگزا، که نزدیک به سه هفته پیش شاهد وقوعش بود، هم آسیب‌زا  بر روح و افکار خودش بود و هم جانکاه برای یگانه دختر ناز پرورده اش.
این وضعیت تا ماه های متوالی دیگر و حتی به درازای سال ادامه یافت، تا اینکه به اثر آمیزش های بسیار و دوامدر و فروزاندن شعله های مهر، آثار تغییر اندکی در روحیۀ دختر پدیدار شد و به اثر آن، نسیم امیدی تازه در دل گداختۀ امیر نیز وزید. خدا را سپاس گفت و پس از آن بود که در صدد شد تا بار دیگر بل بیشتر، علاقۀ دختر را به سوی کتاب و قلم بکشاند؛ در پهلوی آن، زمینه های تفریحات امیر از این نیز مستحضر بود، چشمۀ علمی که دختر برای سیراب شدن بدان نیاز داشت و در جستجوی آن افتاده بود، تنها با پیشکش کردن سبویی با دست خودش کفایت نمی‌کرد، بل باید به سراغ معلمانی مجرب، دلسوز و قابل اعتمادی می‌افتاد و با استخدام آنها همه گونه نیاز های دختر را فراهم می‌ساخت. سالم و دلگرم کننده و بازی های مورد علاقه اش را مساعد سازد.

با توجه به آنچه در این بخش جستار و  بحث قبلی گفته آمدیم، می توان به سخنان ژاله متحدین همنوا شد که: در طرح فرضی زندگی دختر کعب، شناخت شخصیت پدر و موقعیت خانواده، اهمیت ویژه ای دارد. زیرا چنان که در حکایت عطار نیز با تاکید سخن به میان آمده، امیر کعب با دلبستگی بسیار به دختر خویش در بافت شخصیت او سهم بزرگی داشته و چه بسا که پایگاه  سیاسی و گرایش های فکری و اجتماعی پدر، در رقم زدن آینده و فرجام تلخ زندگی دختر، تاثیر گذاشته است. ( آتش زیر خاکستر،33)