آرشیف

2020-4-27

شرابی از زلال کوثر (سرگذشت خونین رابعه بلخی و بکتاش)

شرابی از زلال کوثر (سرگذشت خونین رابعه بلخی و بکتاش)

(1)
ز یزدان و از ما به آن کس درود
که از داد و مهرش بود تار و پود
( فردوسی )
 
قرار بود به بهانۀ معرفی شُعرای ذواللسانین، سیری به سروده های رابعۀ بلخی، دختر کعب قزداری، داشته باشیم. شاعره‌ای که واپسین سال های سده سوم و آغازین سنوات قرن چهارم هجری قمری را عهد زیستنش، برمی‌‌شمرند.
راجع به رابعۀ بلخی ده ها کتاب و رساله و مقاله از سوی ارباب تحقیق ارائه شده است؛ اما طوری که مشاهده میگردد، اکثر نوشته ها، شباهت هایی را به هم می‌رسانند و به عبارت دیگر، برخی از نویسندگان به عنوان معرفی شاعرۀ بلخ و سرگذشت وی، به نقل مستقیم عبارات و جملات دیگران پرداخته اند و کمتر کسی را می‌توان یافت که چیز تازه ای بدان افزوده باشد. ما نیز، حرف و حدیثی در این باره فراهم دیده ایم، آنچه در نوشته ما به نظر می‌خورد این است که هرگاه دیده ایم، جمله ای یا سخنی از دیگران به اقتضای سیاق بحث ما در خور اقتباس است، به حکم اصول نگارش و رعایت امانتداری، آن را داخل پرنتیز بگنجانیم و نام نویسنده یا گوینده را ، زمانی در متن، و گاهی هم در حاشیه ذکر کنیم.
همان‌گونه که گفته آمدیم، سخن ما در این نوشته،  تنها در محور سروده های باقیماندۀ آن شهدخت نبیله، که مقدار آن 54 بیت به شمول دو ونیم بیت عربی، نشان داده شده، تمرکز ندارد؛ بلکه سعی ورزیده ایم بحث سرگذشت خونین او را نیز مورد امعان قرار دهیم؛ سرگذشتی که بُعد برجستۀ آن را "عشق" تشکیل می‌دهد. پدیده ای که از دیدگاه اصحاب سخن، شعرش را متحول تر ساخته و به صورت گسترده تر، توجه ارباب تحقیق را، به سوی پیام و هنر و زندگی وی کشانده است. چنان که می‌بینیم، شیخ فریدالدین عطار سرگذشت آن شاعرۀ بزرگ سدۀ چهارم را در قالب حکایت یا داستان ارائه داشته که این خود به صورت چشمگیری بر جذابیت و تاثیر‌گذاری سرگذشت رابعه افزوده است.
           در این نوشته، مبدأ سخن را از دودمان کعب، آغازیده ایم و قدم به قدم به شرح حکایت و یا داستان پرداخته ایم، حکایتی که با وجود سپری شدن هزار و یک صد و چند سال از آن، تا هنوز با همان حرارت و سوز و گداز، بر سرزبان هاست؛ با این هدف، منزل می زنیم تا برسیم بر سر تربت خون آلود آن عاشق جان‌سوخته و سرسلسله جنبان زنان سخنور و به تعبیر دیگر" مادر شعر فارسی- دری"، که باغ شگوفه بار سرنوشتش، با دست صرصر نامرادی، پرپر شد.
 

شرابی از زلال کوثر (سرگذشت خونین رابعۀ بلخی و بکتاش) (2)

دودمان «امیر پاک دین»
 
طوری که نگارنده به اکثر نوشته ها، راجع به کعب قزاری ( پدر رابعه) مرور افگند، به مطلبی بیشتر از این چند جمله مختصر، از جمله نوشته ای از عبدالرحمن فراموزی دست نیافت. اینکه آیا محققین دیگر موفق بر به دست آوردن زندگینامۀ مشرح تری از مشارٌالیه شده اند یا خیر؟ برای راقم این سطور معلوم نیست. بسیاری تنها به همین اکتفا کرده اند که: [ کعب] " از عرب‌های کوچیده به خراسان و فرمانروای بلخ و بست و قندهار و سیستان بود."
حال ببینیم که از گوشۀ خوان تذکرۀ عبدالرحمن فراموزی موسوم به " زنان سخنور" چه چیزی نصیب ما خواهد شد:
" قزدار به ضم قاف نام جایی است بین افغانستان و پنجاب؛ در حدود هزار سال پیش از این، یکی از قبیله های تزی نژاد در آنجا می زیست که به اختلاف فصول سال میان آنجا و بست و قندهار، بلخ و سیستان، ییلاق و قشلاق می‌کرد و آن را رئیسی بود کعب نام که پادشاهان سامانی او را محترم شمرده و زین العرب می خواندند. (‌1) این قبیله در چه تاریخی در آنجا آمده بود، معلوم نیست. ولی همین قدر می‌توان دانست که یکی از قبایلی بوده که خلفای عرب به قصد تشکیل کولونی های عرب به کشورهای فتح شده، کوچ می دادند. (‌2)
نویسندۀ کتاب " آتش زیرخاکستر" با تکیه به حکایت شیخ فریدالدین عطار، چنین باره شخص کعب قزداری، چنین نگاشته است:
" در حکایت عطار، وی امیری سهمگین و در عین حال با رأفت و داد معرفی شده است. شهرت او به قزداری مربوط به قصبۀ کوچک قصدار یا قزدار با تلفظ امروزی " خُضدار" ، از شهرهای طوران سند واز نواحی شهر بست در کنار رود هیرمند یا هلمند در غرب افغانستان امروز است. تاریخ در باره او و دودمانش چیزی ثبت نکرده و او ماندگاری نامش را تنها مرهون دختر شاعر خویش است."
همان گونه که ژاله متحدین متذکر شده: مهم است که دریابیم او[ کعب] در چه موقع و چرا از مسافتی چنان دور به شرق و شهر بزرگ و باستانی بلخ که از دیرباز موقعیت مهم  نظامی داشته، نقل مکان کرده و چگونه توانسته است به مقام حساس و پراهمیت امیری و مرزبانی آن منطقه برسد. برای یافتن پاسخ باز باید با بهره گیری از اشاره های حکایت به صفحات تاریخ باز گردیم." (3)
هنگامی که نشریۀ " قندفارسی" مرور افتاد، سیده خورشید فاطمه حسینی نیز مقاله ای داشت تحت عنوان " سهم زنان صوفیه در گسترش اخوت جهانی". نویسنده یاد شده ضمن معرفی شماری از زنان عارف، اسمی از رابعۀ قزداری نیز برده و در مورد پدرش مطلبی دارد به این عبارت:
" گرچه پدرش کعب قزداری از بزرگان عرب به شمار می‌رفت، در نیمۀ اول سدۀ چهارم هجری، وقتی که پادشاهان سامانی بر تخت سلطنت متمکن شدند، کعب در ناحیۀ سیستان" بست" قندهار و بلخ حکومت می‌کرد و خاندان قزداری و آباء و اجداد کعب تا سال های دراز برخلافت عرب تسلط داشتند." (3‌)
اما علی اکبر مشیر سلیمی دراین باره به این باور است:
" عجب اینست که اگراین دختر[رابعه] دراین خانه پیدا نمی‌شد، اصلاً تاریخ، نام و  نشان ایشان را فراموش می‌کرد.(‌4)
اما در مورد اوصاف آن  فرمانروا، شیخ فریدالدین عطار، در آغازین بحث حکایت رابعه بلخی پانزده بیت را تنها در وصف رای عالی، پاکی دیانت، عدالت، هنرپروری، بردباری، مردانگی، ترحم، برخورداری از جاه و شکوه و سخاوتش اختصاص داده است که اینک در زیر باهم می‌خوانیم:
امیری سخت عالی رای بودی
که در سر حدِّ بلخش جای بودی
به‌عدل و داد امیری پاک دین بود
که حد او فلک را در زمین بود
به‌مردی و به‌لشکر صعب بودی
به‌نام آن کعبۀ دین کعب بودی
ز رایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
بهم گرگ آشتی کردند حالی
ز سهمش آب دریاها پر از جوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز زحمت گر کهن بودی جهانی
ز خاطر محو کردی در زمانی
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
چو انگشتی شدی اندر کبودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه می‌گویم جهت گم گشت ازان جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
زمین بر خاک روئی اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از دور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صُلب بحر و کان فشرده
ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده
ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده.
بدین باورم، ردیف کردن اوصافی چنان عالی و برازنده، برای یک امیر و یا فرمانروا، مبین آن است که کعب بزرگمرد عالی‌مرتبتی بوده و در عین حال این نیز در خور ذکر است که شیخ نیشاپور، غالباً به کدام مدرکی برخورده که بدان تمسک جسته است.
اینکه منبع معلومات شیخ عطار کی بوده و از کجا فراهم شده؟ معلوم نیست. با اینکه داستان یا حکایتی که از وی در الهی نامه ارائه شده، با آمختگی هایی از پرداز و هنر توام است، اما با این هم این حکایت نامه عطار، یکی از مفصل ترین معلومات راجع به دودمان کعب و سرگذشت تلخ و خونین رابعه در دست می دهد. ( ادامه دارد)
 

شرابی از زلال کوثر ( سرگذشت خونین رابعۀ بلخی و بکتاش) (3)

جشن پرشکوه به میمنت تولد نوزاد:
 
امیر تازی‌تبارِ با اقتدار، که از دیرباز بدین‌سو، در انتظار داشتن فرزندی دیگر، به بارگاه خدا دست به دعا بود، با دریافت مژدۀ تولد دختری مه‌پیکر، شاهد طلوع سرور بزرگی در آسمان سینه اش شد و بلافاصله سجاده گسترید تا به شکرانۀ آن، خاشعانه سر به سجده نهد و تمام بودنش را، تمام احساس پاک عاشقانه اش را، تمام دلش را به سمت حضوری سبز بگسترد و از ژرفای دل بذر خلوص بکارد و باران سپاس ببارد؛ سپاس به حضور ذاتی که تنها سزای اوست و مهربان است و بخشندۀ بی حساب!
راستی، "چقدر شیرین است، زمان بریدن از خود و پیوستن به وسعت بی انتهای رحمت الهی...!
اطرافیان می‌نگریستند، دمی که سر از سجدۀ شکر بلند کرد، اشک شادی به گونه های چروکیده اش لغزید؛ اما با شتاب با سرانگشتان لرزانش از دیده سترد و دستان خویش را دقایقی بر چهرۀ خود حجاب ساخت و به زمزمه پرداخت:
"پروردگارا! این بیدِ خمیده، قامت من است که مجنون نظرگاه مهر تو گشته و گیسوان پریشان نیایشش را به نسیم اجابت تو سپرده.این عقربه روحانیت جان من است که سرگشته و حیران، به سوی تو ایستاده و قبله گاه ایمان را طواف می‌کند.
باز هم پلّه های نامکرّر تعالی را برایم هجی کن، گام به گام، رکعت به رکعت و واژه به واژه، تا تو را در هیاهوی دنیا بیابم و سوسوی شمع وجودم را به کهکشان نور تجلّی ات پیوند سعادت بخشم."

او اینک برای تدارک جشن شکوهمند دومین فرزند عزیز خود می‌اندیشید. یک امر طبیعی است، داشتن فرزند، نه یک، بل چند، از آرزو های همیشگی و بلند هر پدر و مادر است. حس برخورداری از چنین سعادت، بر دل ارباب مکنت بیشتر ریشه دارد، تا پس از سایۀ زندگی شان، جایگاه و تخت و تاج آنان، به خانواده های دیگران انتقال نیابد.
کعب به این نیز می‌اندیشید پس ازآن که رخت از این کهنه رباط نا پایدار، به دیار ماندگار کشد، میراث امارت او به یگانه فرزند گرامیش (حارث) که چند سال بزرگتر از نوزاد بود، تعلق می‌گیرد، آنگاه آنچه وی بیشتر بدان نیاز پیدا می‌کند، داشتن همدمی دلسوز و غمخوار در کنار خود است. چه کسی را می‌توان غمخوارتر و دلسوز تر از اعضای خانواده سراغ دید؟ خصوصاً اعضای خانواده ای که حاصل کشت یک بطن باشند.
کعب انسان فرهیخته ای بود و هم متدین، و معلم روزگار او را فرد دوراندیشی بار آورده بود؛ درست همانگونه که پس از سه سده، حکیم نامور نیشاپور (حضرت عطار) در وصف آن سروده بود:
امیری سخت عالی رای بودی
که اندر حد بلخش جای بودی
 وجود این برازندگی‌ها که بیشتر از موانستش با کلام الهی و فرموده های رسول گرامی آن، منشاء می‌گرفت و برآنش می‌داشت تا پیرامون کلیه قضایا، از جمله امور خانواده گی عمیق بیندیشد.
 روزی، همین که مضمون آیۀ مبارکۀ 59 سورۀ نحل از نظرش گذشت که می‌فرماید:
"و هرگاه به یکی از آنان مژدۀ تولد دختری بدهی چهره‌اش سیاه می‌شود، در حالیکه خشمگین است به دلیل خبر ناخوشایندی که به او داده‌اند، خود را از دید قوم پنهان می‌کند و در این اندیشه است که آیا او را با خفت و خواری نگه دارد یا زنده به‌گور کند، به‌راستی که بد حکم می‌کنند."
دقایق ممتدی به اندیشه فرو رفت و بلافاصله عملکرد های باطل و جاهلی اجدادش را از برابر دیده عبور داد. پس از آن روز تصمیم گرفت، در حد توان در زدودن هرگونه رسوم جاهلی، بکوشد. آنچه برای خانوادۀ خودش تعلق می‌گرفت، به سر پروردن آرزوی بزرگِ داشتن دختری در کنار پسر بود تا رعایت عدالت را از خود بیاغازد و حتی گاهی برآن شود به تلافی تفصیرات گذشتگان جاهلی که ریشه اش به آنها پیوند داشت، در تقسیم سهم محبت، به سوی دختر، بیشتر عطف توجه کند.
او باری با خواندن این حدیث مبارک: پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) فرموده اند: "دختر یاور خانواده است." بیشتر از پیش متیقن شد که به دلیل تفاوت آشکاری که بین دختران و پسران، در رابطه با داشتن عواطف و احساسات وجود دارد، دخترها، بهتر و سریع‌تر می‌توانند تغییرات احساسی و عاطفی دیگران را حس کنند و آسان تر افکار و احساسات خود را با دیگران سازگار و از دیگران مراقبت نمایند و ابزاری برای ارتباط عاطفی و همدلی باشند. از همین‌رو علی‌الرغم داشتن ذهنیت جاهلانه و بیرحمانۀ اجدادش، که موجودیت دختر را در کانون خانواده ننگ می‌پنداشتند و راضی به زنده به گورکردن آن بودند، ترجیح می‌داد صاحب فرزندی از جنس دختر گردد، تا همدم مهربان و غم زدایی برای برادرش باشد و تسلی بخش روز های دشوار برادر!
امیر، با نزدیک شدن روز هفتم تولد آن دختر گرامی‌گوهر، که عقیقه خوانده می‌شود، دستور داد چنان جشن با شکوه و پر تجملی برگزار کنند که حتی هنگام زاده شدن پسر و جانشینش کسی به یاد نداشته باشد. جشنی که نه صرف اهل دربار و دیوان و سپاه و بزرگان مردم و اشراف و اعیان، بدان راه یابند، بل مستمندان و تهیدستان را نیزحجاب حضور در آن، فراهم نباشد.
 چهل راس گوسفند سفیدرنگ را برای قربانی آماده کردند.
"…درآن بامداد بهاری هنوز بازتاب پرتو طلایی خورشید بر قطره های باران روی چمن کاخ، چشم هارا خیره می‌کرد (ژ)" در و دیوار کاخ مشید شاهی واقع در ساحه ای میان نوبهار و بالاحصار را که در سراشیب شمالی البرزکوه موقعیت داشت، یکقلم چراغان کردند و با پارچه های رنگارنگ و گل‌های تازه آراستند. بهترین و برگزیده ترین سرود خوانان و خنیاگران را، از گوشه و کنار فرا خواندند.
صدای دلانگیز چنگ و دف و رباب، لحظه به لحظه فضا را می‌انباشت و دل‌ها را  به وجد و شور و شادی وامی داشت، چندان که جمیعت انبوهی از تماشا گران پیوسته کف می‌زدند و صداهای پیهم شان را با نغمات دلنواز چنگ و رباب در می‌آمیختند و با فرا خواندن جمعی به سوی میدان، بی اختیار بنای رقص و پای‌کوبی می‌نهادند و هلهله بر پا می‌کردند تا بتوانند با نمایش هنر نمایی‌های گوناگون، به میزان خوشی امیر شان بیفزایند.
" آن سور و میهمانی و آن جشن نغمه و شادمانی، گه گاه با پچ پچه های حیرت‌آلودی در می‌آمیخت که زیر زبانی و در گوشی میان این و آن می‌گشت، در جایی که بسیاری حتی جرأت نمی‌کردند تولد نوزاد دختر را به پدر خبر دهند"، امیر نامدار، فراز تختی آراسته با انواع جواهر و تکیه بر متکاهای زربفت و حریری، با تمامت شوق دیده به سوی بزم آرایان دوخته بود و گه گاه خندۀ اشراف و اعیان و بزرگان دربار را بی اختیار با خنده های مملو از نشاطش بدرقه می‌کرد و گاه قلبش از نسیم گوارای امید می‌شگفت که تولد دختری در آن میان سالی، مونسی برای او خواهد شد، مونسی که "با لطافت وطراوت دخترانه، روح خسته از سال های سپاهیگری و جنگ های خطیر طولانی در سرزمین های دور را، با شعر و هنر دانش و حکمت شاداب سازد." لذا به گونۀ تعهد با خود می‌گفت: « دختر دلبند را چنان بپرورد که " از  فضل بر مردان جهان بخندد" و از دانایی و هنر سر آمد روزگار گردد.»
در آن سوی مشکوی دارالاماره، بزم پرشکوه دیگری از سوی زنان و کنیزان بر پا شده بود، گروهی می‌رقصیدند و گروهی بر سر بانوی اول بلخ  بانویی که سخت مورد احترام امیر قرار داشت- گل می‌پاشیدند، گلبرگ‌هایی لطیف و معطر به سان نازکی چهرۀ زیبای نوزادِ نازدانۀ امیر، و دسته ای هم آواز می‌خواندند و در آن میان زنان اشراف و نام‌آوران بلخ، در حالی که به اطراف بانوی بزرگ و کودک زیبا رویی که در آغوش دایه اش آرمیده بود و گاهی هم با نگاه های معصوم و کودکانه اش، به اطراف می‌نگریست…، کف می‌زدند و طرح خنده های ملیحی، به اطراف می‌ریختند. در پذیرایی گرم از این دسته، توجه ویژه ای از سوی یدعوت کننده‌ها مبذول می شد. اما آنان" نمی‌دانستند آن‌را به‌حساب زیبایی و فرزانگی مادر نوزاد بگذارند که سخت مورد علاقه و احترام امیر بود، یا به توصیه و نقشۀ مه ستی ( مهین بانو) خواهر امیر بپندارند که در فرصت های گوناگون می‌کوشید احترام و اهمیت زنان را به پایۀ گذشته های تاریخ باستان برساند.
مادر او و امیرکعب  از نوادگان بزرگان سیستان بود و او در قصه های مادر بزرگ افسانه های رودابه، تهمینه، گرد آفرید، فرنگیس، شیرین و ویس را به یاد داشت." ()
جشن تولد نوزاد که از سپیده دمان آغاز یافته بود، تا آن لحظه هایی که مخبر آسمان از ناپدید شدن دخترخورشید، پشت تیغه های البرز گزارش می‌داد، ادامه یافته بود. درست در همین لحظه های آگنده از شور و سرور بود که دایه نوزاد عزیز را، به همدستی خواهر امیر و تعدادی از خدمه، آمادۀ شستشوی مجدد با گلاب ساخت تا او را نزد امیر برد. تا آن لحظه، دیدگان فرمانروای بلخ، از تماشای چشم زیبای نوزاد روشن نشده بود. در ضمن قرار را برآن گذاشته بودند که پدر با گلبانگ ملایم اذان، گوش جگرگوشه اش را بنوازد.
 در لحظات واپسینی که قرار بود، بساط محفل را برچینند، غلامی با کمال خضوع، در برابر امیر، زانوی ادب زد و پیامی از سوی دایه مبنی بر خواست اذن ورود به حضور وی خواند. امیر در حالی دایه را با شادمانی به حضور پذیرفت که دید مه پارۀ تازه به دنیا آمده اش، نیز در آغوش او قرار دارد. دایه با عرض سلام و ادای مراتب احترام، خم شد و نوزاد عزیز را بر سر زانوی وی نهاد. امیر درحالی که خندۀ خوشی از دهانش پدیدار بود، به آرامی بر جبین تابان و لطیف دخترش که با چشم های درشت  سیاه بدو خیره شده بود، بوسه نشاند و بر سر وی دست کشید، شکر خدای یگانه را به جای آورد، قدوم مهمان را خیرمقدم گفت و آنگاه صره ای هزار دینار به سوی دایه انداخت بی آنکه دیده از چهرۀ ماهوش نوزاد، به سوی دیگری بدوزد، گفت: این " زین العرب" من است.آیا مادر عزیزش، اسمی به این کودک شیرین در نظر گرفته، یانه؟  دایه بلافاصله پاسخ داد: بلی قربان! اسم گرامیش رابعه در نظر گرفته شده! امیر گفت: این عزیزدل که دومین فرزند من است، نه چهارمین، که به رابعه مسمی شود! 
امیر از رهگذری درست می‌گفت: که رابعه مفهوم " چهارم " را می‌رساند. همان گونه که وقتی خواستند برای "ام الخیر" یا " امام عاشقان"، نامی برگزینند، به دلیل اینکه دختر چهارمی خانوادۀ عدویه بود، نامش را رابعه گذاشتند.
دایه با لحن حاکی از ادب گفت: از جسارتم عذر می‌طلبم، اما به محضر معزز شان باید به عرض برسد که مادر گرامیِ این کودک شیرین، به احترام رابعۀ عدویه بانوی زاهد وعارف معروف سدۀ دوم هجری، تیمناً اقدام به گزینش این نام کرده و بانوان بزرگان هم آن را پسندیده اند!
 امیر گفت: "حق با مادر وی نیز است. متعاقباً با صدای بلندتر خطاب به حاضرین گفت: این تازه گل شگفته در باغ زندگی من را، (رابعه) نام کنیم و" زین العرب" را لقبش..! هم نام همایون بادش وهم لقب مبارک بر او!" و بعد با گفتن این جمله: آفریدگار بیچون نوزاد نازنین مرا نیز چون رابعۀ عدوی، بانوی صاحب خرد و فاضله و پارسایی بار آرد. سپس دست به گوش خود برد و آهسته اذانی به گوش کودک خواند و متعاقباً به آغوش دایه اش گذاشت.
همه با یک آواز، که نمایندگی از خوشی می‌کرد، گفتند: خجسته باد و همزمان به کف زدن ممتد پرداختند. نوبت پخش نقل و شیرینی رسید؛ خادمان حرم، فضای محفل را گل باران و شیرینی هایی که در داخل دستمال های ابریشمین تعبیبه شده بود، به مهمانان تقسیم کردند.
خنیاگران باز مستانه خروشیدند و سرود خوانان با شدت تمام به نوا آغازیدند.
یکی سروستان می زد، دیگر اشکنه می‌نواخت، مطربی هم زیر قیصران و هنرآفرین دیگری هم تخت اردشیر و گاه نوروز بزرگ و هفت گنج و…!
 باری یکی از نغمه پردازان  که معلوم می‌شد از ارادتمندان خاص پدر شعر فارسی دری (رودکی سمرقندی) است، به عنوان حسن ختام این رباعی آن پیر سخن را با نوای پر سوز رباب در آمیخت:
"بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد
هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که ترا نبینم آن روز مباد."
امیر کعب که با آن سخنسرای بزرگ مراودۀ نزدیکی داشت، واژۀ احسن را تکرار کرد و به سرود خوان  دستور داد تا آن شعر را- که مفهوم آن با آن مجلس پر شکوه مصداق خوبی داشت- دوباره بخواند و نوازندگان دیگر نیز، آوا های گیرای موسیقی شان را با وی هماهنگ سازند که تا فرجامین دقایق بزم، شکوه بیشتری به خود گیرد و حال و هوای دیگری به اهل مجلس ایجاد کند.
آنگه جمعی از اهل محفل از شوق و سرور، شتابان به میدان آمدند و با دسته ای که به پای کوبی می‌پرداختند، پیوستند و فضای محفل را، دلکش تر و طرب انگیز تر از پیش در آوردند.
 جمعی از بزرگان و ندیمان، با منظور قرار دادن فرمانروای گرامی شان، به طور دسته جمعی تکرار کردند:
"با وصل تو کس چو ما بد آموز مباد
روزی که ترا نبینیم آن روز مباد! "
با همین سرود دلنشین، که کف زدن های پیهم و هماهنگ حضار را به دنبال داشت، محفل پرشکوه آن شب نیز به لحظه های واپسینش نزدیک شد، بزمی که یکی از  بزرگترین جشن های شادی و سرور و پایکوبی بلخیان شمرده می شد. آنگه مهمانان با طلب اِذن از سَرورِ شان، آهنگ عودت به سوی منزلگاه های خویش کردند. (ادامه دارد)
 
 …………………………………………………

  1. بسیاری از تذکره نگاران و نویسندگان بدین باورند که "زین العرب"، لقبی بود که شخص کعب بعد از تولد رابعه، آن را به همان لقب خواند.
  2. رسالۀ " دادخواهی برای رابعۀ بلخی" ص (55) نوشته نصیر مهرین به نقل ازغلام حبیب نوابی رابعۀ بلخی، ص 14 چاپ دوم 1379 خورشیدی، چاپ نخست1330 خورشیدی، نوبهار بلخ."
  3. عطا، زنان سخنسرا در پویۀ ادب دری، 1365 ه- ش، ص 2.
  4. علی اکبرمشیر سلیمی، زنان سخنور، موسسۀ مطبوعاتی علی اکبر، تهران، چاپ اول 1335 ه.ش.