آرشیف

2020-5-11

شرابی از زلال کوثر/ بخش 8

شاهدخت صاحب‌جمال، آراسته با چندین کمال

کعب نسبت به قرة العین خود بیشتر از هر زمان دیگر، توجه و اهتمام مبذول می داشت. هرگونه نازش ر ا به جان می خرید و با گرمای مهر و محبتش نوازش می داد و همراه با آن نسبت به هر زمان دیگر، می کوشید علاقه و دلبستگی شاهدخت عزیزش را به سوی کتاب و قلم بکشاند.

شیخ فرید الدین عطار نیز بیتی دارد، در باب همین موضوع:

پدر پیوسته دل در کار او داشت

به دلداری بسی تیمار او داشت

و این در حالی بود که خود رابعه نیز از همان نخستین روزهایی که با کتاب و خامه انس گرفت، به خصوص بعد از پا ماندن به آستانۀ جوانی، به این فکر شده شده بود که چگونه می‌تواند به ستیغ آینده های بهتر و درخشان تری فراز آید. (1) ازهمین سبب، پیگیرانه سعی می‌ورزید، فراتر از حد معمول با کار های فکری و آموزش روی نهد و آیینۀ اندیشه اش را با جوهر علم و ادب و معرفت و مطالعۀ آثار دیگران، پرداز دهد؛ به نحوی که کمتر اتفاق می‌افتاد از وقت، استفادۀ بهینه و حداعظمی نبردارد.

وی، در کنار پیگیری مستمر دروس روزمره و مطالعه دامنه دار، دل به هنر های دیگری نیز بسته بود، تازه ترین آن همانا ورود به دنیای زیبای سخن و سخنوری بود و علاقه مندی دیگرش را- همان گونه که پیشتر گفته آمدیم- هنر نقاشی تشکیل می‌داد، شغل مورد علاقه ای که تا آندم کم و بیش تجربیات خود را راجع به آن به کار بسته بود. از آنجایی که صاحب ذکاوت نیرومند و قریحۀ بلندی بود، دیری نگذشت به هر دو فن، درخشش و توانایی هایی به ظهور رساند.

 روزی از روزها همین که یاد مادر، غمش را تازه کرد، مدادی به کف گرفت و آنچه از سیمای نورانی آن انیس رفته اش در ذهن نقش بود، به روی صفحۀ بزرگی از کاغذ ریخت. پس از اتمام، اولین کسی که به او نشان داد، پدرش (کعب) بود.

تصویر شباهت زیادی به مادر رابعه داشت؛ امیر با دیدن آن، هم شادمان شد و هم غمناک. شادمانی وی ناشی از شکوفایی و توانمندی دخترش در هنر رسامی بود و اما غمگینی اش از مشاهدۀ تصویر کسی برمی‌خاست که با رفتن بی بازگشتش داغی بر دل وی نهاده بود. کار نقاش که با دقت تمام بالای آن کار کرده بود، هم قابل تحسین بود وهم حیرت آفرین که نمی‌خواست یاد مادر و لبخند مهربار مادر، دمی از ذهن پدر و ذهن خودش و برادرش کاهش یابد!

امیر، دقایقی چنان به تصویر دیده دوخت و بدان خیره ماند که ناگهان احساس رقیقی در دلش رویید و بی اختیار آهی کشید و قطره اشکی به گوشۀ چشمش دوید و سپس با مهربانی تمام، موی افتاده در دوش دختر را بوسید و آفرین ها نثارش کرد.این احساس بیشتر از آن به او دست داده بود که طراحی سیمای انیس به سفررفته اش، توسط کسی دیگر نه، بل با قلم و ذهن هنرمند و اعجاب انگیز و افتخار آفرین یگانه دختر ماه پیکرش، پدید آمده بود. در حالی که او  به سر دخترخود بار بار بوسه می‌نشاند، شکوفایی استعداد خداداد و فوق العاده اش را همایون می‌خواند.

امیر در اثنایی که بار بار دیده به سوی تصویر می‌دوخت، دمی متوجه شد که دختر به دنیای خیالات خود به سر می برد؛ شاید در فکر روز های بودن با مادر بود و یا می‌خواست مریثه ای هم به یاد مادر نگارد و یاهم تصویری از حالت غمبار پدر را در ذهن نقش بدارد…!

اما آنچه در آن لحظه در صفحۀ زرد سیمای پدر نقش دید، سوزبارترین کلماتی در قالب شعر بود. اگر امیر قدرت شعر سرایی می‌داشت، شاید مناسب ترین ابیات و سوزاندود سرودۀ او به یاد همسرگرامیش، چنین می‌بود:

"ای دریغا،  از تو و روی ملک سیمای تو

از دل درد آشنا، در خاطر دانای تو

ای دریغا، بر لب تو مرگ زد مهر سکوت

خاک جای سرمه شد بر نرگس شهلای تو

بعد ازاین دیگر کی افروزد چراغ زندگی

در شبستانی که نبود شمع جان افزای تو

از کی دیگر بشنود گلبانگ مهر مادری

دختر تو، مایۀ امید و خوش سیمای تو

ای سفرکرده! خدایت مونس و همراه باد

همدم شب‌های تارت رحمت الله باد."

                                               ( استاد خلیلی)

 اما چیزی که در آن لحظه مسلم به نظر می‌رسید، این بود که اطمئنانش حاصل شد، دلبند او در آینده های نه چندان دور، می‌تواند در قطار نقاشان چیره دست خراسان قرار گیرد.

تصویر به دستور امیر میان قابی بزرگ و طلایی جا داده شد و در دیوار دهلیز بزرگ حرمسرا آویزان گشت، تا همه بتوانند بنگرند و یادش را با دعا و ذکر خیری همیشه زنده بسازند.

از آن پس رابعه به فکر آن شد، باغ سبز شعرش را بیشتر آبیاری کند، تا خود چو بلبلی خوش خوان، در چهچهۀ نغمه‌هایش بیشتر مست شود. او تا دیر باز آفریده هایش را نزد خود نگاه می‌داشت و حتی سعی می‌کرد موضوع را به پدر بازگو نکند. زیرا تشویش داشت اگر وی از این کار باخبر شود، آن را مخل پیشبرد دروس یومیه اش نشمارد!

مدتی دیگر به همین نحو ادامه یافت، رابعه با خود فکر کرد بهتر خواهد بود از موضوع پرداختن به شعر، پدر را در جریان قرار دهد. زیرا گاه گاهی دلش می‌شد پس از انشاد، سروده هایش را هنگام گردش در صحن پهناور باغ و بر سربام بلند قصر، زمزمه نماید.

پدر هنرپرور، از برخورداری دختر، از این هنر زیبا هم باخبر شد، نه تنها ممانعتی برایش ایجاد نکرد، بل خواستار استمرار آن نیز گردید. گاه گاه ترجیح می‌داد به سراغ شاعرۀ خود برود و از تازه ترین آفریده های وی آگهی حاصل کند و از او بخواهد، آنچه را که انشاد کرده، شخصاً به گوش او زمزمه کند و به همین ترتیب امیرکعب، مجال آن را با خود فراهم می دید تا با شنیدن سروده های تازه از زبان دختر عزیزش (رابعه)، غبار ملال و خستگی خاطر را از دل و دماغ شستشو دهد.

  هرچند کعب شاعر نبود، اما شعر خوب و بد برانگیزنده و ملال آور را می‌توانست تفکیک دهد؛ لذا هر زمانی که نغمه های عندلیب خوش خوان خودش را می‌شنید، می‌دانست که با چه مفاهیم عالی و تاثیرآوری چهرۀ سخن را آراسته، آنگاه پس از شنیدن هر بیت، "به به" می‌گفت؛ چنین تشویق‌ها و تمجیدها، برای شاعره انگیزه و جرئت می‌آفرید تا پس از آن، صدای دلانگیز را با شعرهای دلکش خویش درآمیزد و از آنچه از ذهنش تراوش یافته، خود نیز کمال لذت را نصیب شود. 

روزی فرمانروا متوجه شد که رابعۀ نقاش و سخن‌ساز، به شمشیر آویخته در کنار وی، با شوق نگه می‌پاشد و طوری معلوم می‌شود که او را رغبتی برای حمل شمشیر و بلند شدن صدای چکاچک آن نیز هست. پدر از داشتن این حس تازه برای دختر، به خوشی اندر شد.

با مهربانی پرسید: می‌خواهی شمشیری با خود داشته باشی؟

دختر پاسخ داد: نه تنها مایل به آویختن آن در کنار خود هستم، بلکه علاقه دارم که فن شمشیر زنی را نیز نیک بیاموزم.

پدر بالبخندی رضایت‌بخش گفت: هرگاه شهدخت من مایل به حمل شمشیر باشد، بی آموزش سوار کاری، چگونه ره به جایی ببرد؟

این پیشنهاد نیز آرزویی بود که رابعه از دیرباز بدینسو، دل را در گرو آن قرار داده بود. آنگه به دستور امیر شمشیر جدیدی با دستۀ جواهرنشان،  از تجمعگاه اسلحه آورده شد و دختر پس آنکه نگاهی به سوی شمشیر افگند، آن را به  پهلو آویخت و از آن لحظه به بعد امیر کعب قزدادری، آموزش فن شمشیر زنی را شخصاً برای دختر به عهده گرفت. دیری نگذشت که وی نه تنها شمشیر زنی ماهر شد، سوارکار پخته ای نیز عرض اندام کرد.

پدر ضمن قرار دادن بهترین اسبی که خود رابعه آن را برگزیده بود، مجال می یافت گاه گاه در کنار پدر، سوی اردوگاه ها و دامن کوه ها و صحراها نیز سفر داشته باشد و در فضای آب و هوای گوارا و دلپذیر، مشق سوارکاری و شمشیرزنی راه اندازد.

کعب با تجربه گسترده ای که در فن استعمال شمشیر و تکسواری داشت، دختر را نیز دراین فنون آبدیده ساخت، طوری که وی با سپری شدن اندک زمان، توانست گوی سبقت از دیگران برباید و برشهرت خود دراین موارد نیز میان بلخیان بیفزاید.

 او گاهی رو به پدر می‌گفت: امیدوارم در میادین جنگ با دشمنان تان مرا نیز همراه داشته باشید، تا دمار از سر آنان نیز برآرم.

چهرۀ پدر از خوشحالی می‌شگفت و می‌گفت: دشمنان ما، تنها خصم مردان نه، بل دشمن زنان نیز هستند، سپس با لحنی خوشی‌آمیز می‌افزود:" لذا در معرکه های نبرد با آنها نیز شجاعت و توانایی تو را به آزمون خواهم گرفت…!"

 دختر در جواب می‌گفت: "خوشحال خواهم شد اگر از این سعادت نیز بهره‌ور شوم."

یاد آور شدیم که رابعه، به یمن استعداد سرشاری که از آن بهره ور بود، توانست پله های آزمون سخن را با موفقیت های چشمگیری بپیماید و به سرعت بر سر زبان ها بیفتد.

روی آوردن به سوی جهان شعر، جزء فطرت جبلی رابعه شده بود. او با پرداختن به این مسلک دلپسند یا فن سخنوری توانسته بود زیباترین و نابترین سروده هایی چون دانه های مروارید را به رشته سخن کشد که پیش از آن از زمرۀ نسوان، کسی نتوانسته بود بدین پایه و مایه وارد میدان شود.

 او اکنون در پهلوی برخورداری از چندین فن، صاحب میدان سخن در میان هم جنسان خود شده بود. هرچه بر میزان ممارستش افزوده می‌گشت، پختگی های درخشانی را از آن خود می‌ساخت و به زودی این حسن اعتماد را پیدا کرد که با تلاش مستمرش می تواند با جایگاه بلند تری از شعر عروج کند و با رایحۀ کلام دلپذیرش، کلیه محافل ادب فارسی دری را، معطر گرداند.

آنگاه که غزل های ناب و قطعات به سان درّ خوشابش، در بزم مجالش شعر و همایش های ارباب ذوق و سخن شناسان، خوانده می شد، هرکه که ذره ای با شعر آشنایی داشت، به شگفتی وا می‌داشت.

جویبار استعداد سخن رابعه، اکنون به دریا وصل شده بود، دریای مواج و خروشان. چندان که دیری نگذشت حتی تایید و تحسین سخنسرای نامدار آن روزگار: (رودکی سمرقندی) را نیز به‌سوی خود کشاند. و بدینترتیب قرار گرفتن رابعه، به عنوان کسی که به ستیغ بلند سخنوری جا گزیده بود، مورد تایید قرار می‌گرفت.

اکنون نام شاهدخت بلخ بامی، شاعره ای که در زيبايي "چهره تمام" خوانده می شد، نه تنها که "خوبرويي اش با لطافت روح و طبع آميزگاري داشت،" بل چندین صفت والای دیگر  چون نگارگر ماهر، شمشیر زن کم‌مانند و چابک‌سوار نامدار با خود همراه داشت و این اوصاف در همه جا، بر سر زبان ها جاری بود؛ طوری که شهرت فضل و هنر و زیبایی همچون قمرش، از قلمرو دارالامارۀ کعب قزداری ( بلخ باستان) نیز فرا تر رفته و به سرتاسر خراسان پیچیده بود.

بیشترین سخن این بحث ما از سخن آبدار آذین تازیان است، دختری که در انواع خوبی ورد زبان این وآن است..!همان گونه که قبلاً یاد آور شده بودیم، شیخ عطار نیشاپوری، به عنوان پرچمدار نامدار میدان عرفان و یکی از مقتدرترین سخن‌وران فارسی– دری و به قول خداوندگار بلخ:" جهانگرد هفت شهرعشق"، (1) حاوی بهترین شرحی در باب پهلو هایی از زندگی و سرگذشت آن شاعرۀ نبیله است. محققان ادب را باور براین است: هرکی را اگر ارادۀ مرور بر زندگی‌نامۀ آن سخنور نامور بر سر باشد، سیر و سفرش بی خواندن مثنوی(428) بیتیِ الهی‌نامۀ آن عارفِ نامور، ابتر است.

اویی که در باب کلام پخته و سخته اش از سدۀ چهارم تا به امروز، داوری ها و بررسی ها و تمجیدها و تحسین‌های فراوانی از هر خامه و زبانی روان است. و از آن جمله یکی هم، شیخ بزرگوار، حضرت عطار ، که در الهی نامه اش آورده:

به لطف طبعِ او مردم نبودی

که هر چیزی که از مردم شنودی

همه در نظم آوردی به‌یک دم

بپیوستی چو مروارید در هم،

چنان در شعر گفتن خوش زبان بود

که گویی از لبش طعمی در آن بود.

سروده های او به وسیلۀ منابع مختلف دست به دست می‌گشت و دراین راستا نقش پدر فاضل و شعردوستش کعب، بارزتر بود. او بود که زمینه های تشویق گسترده و بالندگی های چشمگیر دختر عزیزش را فراهم ساخت؛ در کنار آن علاقه و استعداد و توانایی و پیگیری خودش نیز موجب شد که توانمندی و آفرینندگی اش مضاعف شود و به طور چشمگیری، جایگاه او را در حلقات ادبی و چیز فهمان بالا ببرد. چنان که دیده شد وی به سرایش صدها قطعه شعر ناب مبادرت ورزید که بسیاری از آن ها برخوردار از همان قوت و لطافت و نیکویی بیان و رنگ و بوی عالی شمرده می‌شوند و برانگیختن تحسین سخن شناسان را موجب می‌گردند.

…………………………………………………….