آرشیف

2021-1-28

شرابی از زلال کوثر: بخش (26)

 

رابعه، میان خون و عشق و آتش و اشک

 

همان گونه که گفته آمدیم با افشای راز عشق رابعه و بکتاش، امیر حارث، در پیِ صدورِ دستورِ مجازاتِ شدید به این دو دلداده شد!

 نخست امر کرد بکتاش را به سیاه چالی بیفگنند.

در اول آن غلام خاص را شاه

به بند اندر فگند و کرد در چاه (عطار)

و به قول سرایندۀ شعلۀ بلخ:

چاه نه بل گور؛ چه یک گور تنگ؟!

چاه نه، بل قلب یکی تیره سنگ !

وه چه قدر کس که در آن چاه مُرد

وز خطرش جان به سلامت نبُرد!

متعاقباً امیر نقشۀ قتل خواهر را کشید، امر داد گرمابه را با ریختن وسایل تسخین زیاد، به شدت داغ بسازند. به اساس فرمان او، رابعه را داخل گرمابۀ داغ ساختند.

بعد از آن، فصّاد، یا رگزنی را برای بریدن رگهای دستان ظریف وی توظیف کرد، همزمان امر نمود، دروازۀ حمام را، با گج و خشت، مسدود سازند!

در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش

فرو بست از گج و از خشت راهش

                                       (الهی‌نامۀعطار)

چون گفتۀ غمنامۀ شعله بلخ:

گفت: به گرمابه گرمش برید

قطع کنیدش شریان و ورید.

ظلم، چنین، کس نه به کافر نمود!

رگزن، ناچار تن به فرمان فرمانروای بی عاطفه داد، حینی که رگهای خواهر مهسای او را می‌برید، تعجب کرد که چرا لابه و زاری، راه نمی‌افگنَد و به برادرِ قسی‌القلب خود، عریضۀ عذر و التماس و استرحام، پیش نمی‌سازد؟

چنین قصه که دارد یاد هرگز

چنین کاری کرا افتاد هرگز

                               (الهی‌نامۀعطار)

اما، آن روز، روز پروازِ رابعۀ دلداده به قافِ عشق بود، و او، ایمانی که به حقانیتِ آرمانِ عالیِ خود داشت، در صددِ یافتنِ ابزارِ دفاع از خود نبرآمد،" تا مبادا، از اریکۀ شهادت به زیر افتد" که مقاومت در چنین حالات – به قول اسلامی ندوشن – فرو کاستنِ عَیار شهادت است.

بیا گر عاشقی تا درد بینی

طریق عاشقان مرد بینی

                            (الهی‌نامه)

رابعه مصداق خوبی بر این سخن سجادی (1370/272) شده بود:

او در عشق تنها به حضرت معشوق تکیه داشت: "کسی که خواهد نیرومندترین مردم باشد، باید بر خدا توکل کند." (1)

رگزن، پس از آن‌که رگ‌های هر دو دست خواهر فرمانروا را با نیشتر بُرّان برید، خونِ گلگونِ آن دختِ سیمین‌تن، به شدت فوران ‌زد و به سان باران به چکیدن آغازید و رابعۀ عاشق، خون‌های دستان ظریف و زیبایش را در جام‌های افتاده در اطرافش، می‌گرفت و  سرانگشتان سفیدی که عمری با آن، نابترین سروده ها را می‌نوشت و زیباترین تصویر ها را نقش می‌کرد…، در جام های مملو از خون، فرو می‌بُرد. انگشتان ظریف، در واپسین لحظه‌های نزع آن دختِ زیبا، مداد شده بود و روایت عشق می‌کرد. آری، می‌نوشت و روی چهار سمتِ دیوارِ داخلِ حمام، لوح واپسین سروده‌های پر سوز و آتشینش شده بود.

به قول شیخ عطار:

در آمد چند آتش گرد آن ماه

فرو شد آن همه آتش به یک راه

یکی آتش از آن حمام نا خوش

دگر آتش از آن شعر چو آتش

یکی آتش ز سوز عشق و غیرت

دگر آتش ز رسوایی و حیرت

یکی آتش ز بیماری و سستی

دگر آتش زدل گرمی و مستی

که بنشاند چنین آتش به صد آب

کرا با این همه آتش بود تاب

سرِ انگشت در خون می زد آن ماه

بسی اشعار خود بنوشت آنگاه؛

چه صحنۀ غمبار و مملو از سوز و گدازی بود آندم،

"از هر قطرۀ خونی که فرو می‌چکید، هزاران غنچۀ گل در برابرش شکفته می‌شد و او، با تمام خونی که از جزء جزء پیکر زیبایش جاری بود، درد‌های خویش را یک قلم به دست فراموشی سپرده بود و همچون گلی شاداب، خندان و شکفته، به تماشایِ معشوقِ خویش می‌پرداخت" و با اشعار پر از سوز و عاشقانه‌اش، دیوار ها را رنگین می‌ساخت.

ز خون خود همه دیوار بنوشت

به درد دل بسی اشعار بنوشت (ع)«2»

همچنان که دیوار با خون رنگین می‌شد، چهره خورشید وش شاهدخت بی رنگ می‌گشت و هنگامی که آخرین قطرۀ خون از بدن چون شاخ زعفرانی او فرو چکید، و دیواری نا نوشته نماند، در تنش نیز خونی باقی نماند. چهار دور دیوار از اشعار پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از دیوار بر جای خشک شد و آنگاه لحظه‌ای بود که جایی برای نوشتن شعر نیز برای او باقی نماند، اینک باز به الهی نامه رجوع می‌کنیم که آن لحظات غم‌بار و ماتم‌گستر را اینگونه به دست شرح سپرده است:

چو در گرمابه دیواری نماندش

زخون هم نیز بسیاری نماندش

همه دیوار چون پر کرد زاشعار

فرو افتاد چون یک پاره دیوار (ع)

و آندم لحظه‌ای بود که:

میانِ خون و عشق و آتش و اشک 

 بر آمد جان شیرینش، به صد رشک.(ع)

آخرین پیغامِ نقش‌یافتۀ آن نامراد بر صفحۀ خونین دیوار، این بود:

مرا، بی تو، سر آمد زندگانی 

منت رفتم، تو جاویدان بمانی!

                         (الهی نامۀ شیخ فریدالدین عطار نیشابوری)

به راستی کیست این فرزانۀ فاضل که با شهرت به مگس رویین (3) بحث‌های شگفت قصۀ ایوب را فرا یاد می‌آورد و یا پیوسته عشق باختن، چنان که عطار سرگذشتش را سروده برادر غیرتمند(!) را به کشتن خواهر خود وا می‌دارد؟ حالا باید یک راست از میان آثار عطار، الهی نامه را بیرون بکشیم، کتاب را از لای چوب خط باز کنیم و شروع به خواندن حکایت دخترکعب، درست در صفحه‌ای که فهرست نشان داده:

"امیری سخت عالی رای بودی

که اندر حد بلخش جای بودی…"

می‌خوانیم و می‌خوانیم و در پایان با چشم های اشک‌آلود کتاب را می‌بندیم. بعد از شنیدن خبر عاشقی خواهر به غلام، خون برادر غیرتمند چنان به جوش می‌آید که در اولین فرصت و پس از آنکه نامه‌ها و اشعار را نزد غلام یافت، دستور کشتن او را می‌دهد. گرمابه کاخ را می‌تابند و دختر جوان ناکام را در آن دوزخ تفته رگ می‌زنند و نا بسته رها می‌کنند تا در میان آتش و درد و خون جان بسپارد. این صحنۀ جانسوز را در حالی که دختر با انگشت خونین اشعار پر درد عاشقانه را به در و دیوار گرمابۀ سوزان می‌نگارد، عطار چنان به تفصیل و سوزناک بیان کرده که هنوز پس از صد ها سال خواننده را در تأسف و اندوهی جانسوز، به تامل وا می‌دارد. (د:ژاله)

نگارندۀ این سطور، با این نظر استاد ناهیدِ جعفر(4) همصداست که: "حمام سبب رهایی رابعه شد"، زیرا "او طالب قُرب جاودانه با حق بود" که با چهرۀ گلگون بدان نایل آمد و نامش به عنوان نخستین شاعر شهید، در دفتر روزگار، ماندگار شد.

به واپسین صفحاتِ سوگ‌سرودۀ پیر نیشابور گوش کنیم، که همان لحظه‌های جانگداز را، چگونه به تصویر کشیده است؟:

چو بگشادند گرمابه، دگر روز 

چه گویم من، که چون بود آن دل‌افروز

چو شاخِ زعفران، از پای، تا فرق  

ولی از پای، تا فرقش، به خون غرق

ببردند و به آبش پاک کردند   

دلی پر خون، به زیر خاک کردند

نگه کردند بر دیوار آن روز

نوشته بود این شعر جگر سوز:

        نگارا بی تو چشمم چشمه سار ست

همه رویم بخون دل نگارست

                                   ز مژگانم به سیلابی سپردی

                                  غلط کردم همه آبم ببُردی

         ربودی جان و در وی خوش نشستی

غلط کردم که بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی

 غلط کردم که تو در خون نیائی

    چو از دو چشم من دو جوی دادی

                                  بهگرمابه مرا سرشوی دادی

                                  منم چون ماهئی بر تابه آخر

                                  نمی‌آئی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه

  که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

  که تا در دوزخ اسراری که دارد

میان سوز و آتش چون نگارد

نوشته اند:

سروده هایی که به روی دیوار گرمابه با خون گلگون رابعه شهید، نقش یافته بود، یکی هم این شعر بوده:

مرا به عشق همی متهم کنی به حیل

چه حجت آری پیش خدای عز و جل

به عشقت اندر عاصی همی نیارم شد

به ذنبم اندر طاغی همی‌شوی به مثل

نعیم بی تو نخواهم جحیم با تو رواست

که بی تو شکر زهر است و با تو زهرعسل

به روی نیکو تکیه مکن که تا یک چند

به سنبل اندر پنهان کنند نجم زحل

هر آینه نه دروغ است آنچه گفت حکیم

فمن تکبر یوماً فبعد عز ذل.

گفته اند این دو بیت نیز از جمله اشعاری بوده که به روی دیوار حمام نقش یافته بود:

دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد

بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن

تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی

چون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من

آن روز وقتی که تابوت خونین دختر نامراد را به دوش می‌کشیدند، زمین و آسمان گریه می‌کرد. روزی که در عزای آن مه پاره جز چند زن گیسو سپید کسی دیگری نتوانسته بود به غروب دردناک شهدخت طلعت قمری حضور یابد و مویه سر دهد.

ای کاش در روز سفر همیشگی رابعۀ نامراد، یا عروج خونین رابعۀ شهید، پدر قامت خمیده اش حضور می‌داشت، تا از سر درد و ناله بی اختیار می‌مویید:

در فراق تو ازین سوخته‌تر باد پدر

بی‌چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر

تا شریکان تو را بیش نبیند در راه

از جهان بی‌تو فروبسته نظر باد پدر

بی‌زبان لغت آرات به تازی و دری

گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر

چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی‌گه توست

که فدای سر خاک تو پدر باد پدر

تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی

بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر

تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای

بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر

یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو

بی‌تو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر

تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب

خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر

با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو

چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر

غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت

همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر

تا که دست قدر از دست تو بربود قلم

کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر

عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان

بی‌تو از دست جهان دست به سر باد پدر

خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر

هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر

چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت

هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر

زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون

بی‌تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر

ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت

هر زمان نامزد درد دگر باد پدر(5)

 این دو بیت رابعه که در ترجمان البلاغه ضبط است، نیز از جمله اشعاری بوده که سراینده با انگشتان قشنگ اما خونین خود نقش دیوار ساخته بود:
کاشک تنم باز یافتی خبر دل
کاشک دلم باز یافتی خبر تن
کاش من از تو برستمی به سلامت
آی فسوسا ! کجا توانم رستن.

همان گونه که امیرِ سنگین دل دستور داده بود، تعداد تشییع کنندگان جنازۀ زیباترین دختر خراسان، نخستین سرایندۀ شعر فارسی- دری و شاهدخت ناز پروردۀ کعب قزداری، از چند غلام فرا تر نمی‌رفت! جنازه را شبانه از حرمسرا برداشتند و بر سر گاری یا کالسکه‌ای گذاشتند و به آرامگاهش انتقال و با بی احترامی تمام  به خاکش سپردند.

رابعه گلی بود بویا و خندان که هرگز وقت چیدنش نبود و جوانی بود رعنا و زیبا که هرگز وقت رفتنش نبود!

اشک دو کس در مرگ مظلومانۀ او تا دیرباز نخشکید:

یکی عمۀ رابعه به نام مهسا خاتون،

دیگری دایۀ آن به نام سلمه که شهدخت را چون دخترش دوست داشت.

………………………………….

1-    من سره ان یکون اقوی الناس فلیتوکل علی الله.

2-    (ع) مراد از آن، حرف اول نام پیرنیشابور، یعنی شیخ عطار است.

3-    محمد عوفی در کهن‌ترین تذکرهٔ شعر پارسی، لباب الالباب، وی را چنین توصیف نموده: رابعه بنت کعب القزداری، دختر کعب، اگرچه زن بود، اما به فضل بر مردان جهان بخندیدی، فارِس هر دو میدان و والی هر دو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر پارسی به‌غایت ماهر و با غایت ذکاء خاطر و حدّت طبع، پیوسته عشق باختی و شاهدبازی کردی و او را «مگس رویین» خواندندی و سبب این نیز آن بود که وقتی شعری گفته بود:

خبر دهند که بارید بر سر ایّوب /  ز آسمان، ملخان و سرِ همه زرّین

اگر ببارد زرین ملخ بر او از صبر /   سزد که بارد بر من یکی مگس رویین

4-    بیان رمزی عطار نیشابوری در شرح نکات و دقایق عرفانی داستان رابعه و بکتاش، ص253، به قلم ناهید جعفری استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی، واحد اسلامشهر، دانشگاه آزاد اسلامی،

5-    خاقانی.