آرشیف

2021-1-24

شرابی از زلال کوثر: بخش (25)

 

 

 

روایت دیگر،

||‌نهان‌کی‌ماندآن‌رازی‌کزوسازند محفل‌ها؟||

 

در دربار امیر حارث، مانند بسا از دربار های قدیم، دلقکی بود، به نام میرک ! او به شگرد ها و ترفندهایی می‌توانست خود را به شهریار نزدیک بسازد و چیز هایی را از وی بپرسد! میرک در عین حال توانسته بود اعتماد بکتاش را به عنوان "رفیق" جلب کند.

 این میرک، همان انسان غداری است که آقای طهوری در اثر منظومش به نام "شعلۀ بلخ"، اینگونه به معرفی می‌پردازد:

داشت به سلک ندمای امیر

جای، یکی مرد حسود شریر

وه چه حسودی؟ به دو صد مکر و فن

جای گرفته به دلش اهرمن!

رشک همی برد به جاه کسان

خون‌جگر از عزتِ آن نوجوان

بس حسد از رفعت بکتاش داشت

با دل خود ندبه و پرخاش داشت

«میرک غدار» بُدی نام او

تلخ هم از زهر حسد، کام او

در پی بکتاش چو گشتی روان

گفتی، هستم منَت از دوستان!

بود چو همکار وی آن نانجیب

گشته به آن مظهر خوبی رقیب

خون شده زین غصه دلِ آن فضول

روز و شبان بود از این غم ملول.

آری، مراد از میرک در شعر آقای ناصرطهوری، همان غداری است که به بیماری لا علاج حسد مبتلا بود. او حسودی بود که مجال تأمل و انديشه از آن سلب شده بود؛ حسد شعله‌ای بود افتاده در مجمر سینۀ پرکینۀ او که پيوسته صاحبش را مى‌سوزاند و او را بر مى‌انگيزاند، تا كارى كند كه نزد خدا و خلق روسياه ، و بدبخت دو جهان گردد.

اکنون برگردیم به ادامۀ داستانِ شعلۀ بلخ مبنی بر تلاش مذبوحانۀ آن حسود، جهتِ فریفتنِ بکتاشِ خوش قلب، جوانی که بی خبر از خبث باطنی آن کینه‌ور بود و راز دلش را به او باز گفت؛ توجه فرمایید:

تاکه از این راز خبر دار شد

با خبر از عشق دو دلدار شد

قلب وی از کینه تپیدن گرفت

وز حسدش اشک، چکیدن گرفت

گفت: زغم گرچه شدم خون جگر

داد کنون نخل امیدم ثمر

به که من این راز هویدا کنم

پیش امیر این سخن افشا کنم

لیک به بکتاش دهم این نوید

تا به هلاکت رسد از این امید!

جانب بکتاش روان گشت زود

خواند به گوشش ز رفاقت سرود

گفت: منم مشفق و غمخوار تو

به که شوم محرم اسرار تو

راز دل خود مکن از من نهان

چون به تو از صدق دلم مهربان

زین سخنان چیده و بسیار گفت

حرف فریبنده به آن یار گفت

این سخنان در دل او کار کرد

تا به وی از عشق خود اقرار کرد

چون ز خودش حرف دل او شنید

دل به برش از حسد و غم تپید

گفت که من در پی کار تو ام

در پی کار تو و یار تو ام!

خاطر تو خدمت حارث روم

تا که طلبگار نگارت شوم.

چنان که می‌نگریم، شاعر معاصر ما کوشیده، خوش قلبی بکتاش جوان را به نمایش بگذارد. معلوم می‌شود سراینده، این بخش داستان را از جایی اقتباس و به شعر تبدیلش ساخته. در حالی که منبع اصلی داستان- که گوینده آن پیر شوریدۀ نیشابور است- هیچ نوع اشاره و تماسی در این موارد ندارد.

علی ایِّ حال! اکنون ببینیم، موضوعی را که میرک به بکتاش مطرح ساخت، مورد قبول مخاطب قرار می‌گیرد یا خیر؟:

شاعر، با عنوان قرار دادن " توصیۀ بکتاش" اینگونه به ادامه شعر می‌پردازد:

گفت: که هرگز مکن این کار را

رنجه مکن خاطر دلدار را

این سخنان را تو به حارث مگو

پیش وی از من منما گفت وگو

گر شود او با خبر از راز ما

در همه عالم فتد آواز ما

مورد خشمش من حیران شوم

خون جگر از فرقت جانان شوم

نزد وی این قصه مگو زینهار

پرده از این رازِ نهان بر مدار!

اکنون بنگریم که التماس و خواهش بکتاش از میرک به چه منجر می شود؟ پاسخ این است که میرک (ظاهراً) در برابر خواهش بکتاش،

گفت: به امر تو اطاعت کنم !

بین که چسان بهر تو خدمت کنم

همان گونه که کار مزوران روسیاه است که دروغ می گویند، در جواب بکتاش گفت:

هیچ نگویم به امیر این سخن

خاطرت آسوده کن از سوی من.

به ادامه داستان گوش بگماریم که میرک کینه ور، چه پلان شومی را بر سر دارد؟:

میرک غدار چنین گفت و رفت

وز حسد و کینه بر آشفت و رفت

لیک نهانی شده مشغول کار

تا کند این راز چسان آشکار.

به گفتۀ سرایندۀ شعلۀ بلخ: وقتی که میرک دید امیر از بخارا آمده و با چهرۀ خشمگین وارد دربار شده، با اکت و ادا های خنده آور، خود را نزد وی رساند.

اما دید که آتش خشمش به آسانی آمادۀ فروکش کردن نیست، معهذا پس از تلاش ها و نیرنگ های گوناگون:

 گفت: امیرا! سبب خشم چیست؟

مورد این خشم تو برگو که کیست؟

میرک علاوه بر اینکه با تردستی گه گاهی حارث را به خنده و خوشی وا می‌داشت، توانسته بود اعتماد وی را نیز نسبت به خود کسب کند. لذا فرمانروا با خود اندیشید هرگاه وی را از قضیه مطلع سازد، شاید اطلاعات بیشتر و مشورۀ بهتری از وی برای حل این مشکل بزرگ، مسیرش آید! آنگه خطاب به میرک:

گفت: به او حرفی زان ماجرا!

نا رفیق شیطان صفت که منتظر چنین یک فرصت بود، بلافاصله:

گشت بلند از دلِ {وی این} صدا:

گر منت اسرار هویدا کنم

راز بزرگی به تو افشا کنم!

بر من بیچاره امان می‌دهی؟

قول به این خسته چنان می‌دهی؟

حال بنگریم شاعر معاصر(طهوری) از زبان امیرحارث، در برابر پرسش های میرکِ تردست، چه پاسخی ارائه می‌دهد؟:

حارث از او چون بشنید این سخن

گفت: بگو راز دلت را به من!

کی به تو پاداش بدینسان دهم

بل به تو انعام فراوان دهم

باش به من مطمئن ای حقشناس!

می‌دهمت سیم و زر بی قیاس.

میرک چالاک، با کسب طمانیت از امیر حارث، جرئت بیشتری به خرج داد و آنگه:

وسوسه چون در دل حارث نمود،

میرک پر حرص چنین لب کشود:

خواهرت اینسان که بود بی قرار

گویی! عاشق شده آن گلعذار

بسته دل البته به جای دگر

عهد نموده به وفای دگر!

لختی درنگ می کنیم، تا بگوییم:

چنان که در بحث پیشین اشارتی داشتیم، هرچند شیخ عطار نیشابوری بیشتر بر سر نامردی رفیق بکتاش مکث کرده، اما شاعر معاصر هروی کوشیده خوش باوری بکتاش را به رخ وی و به روی خواننده‌ها بکشاند. و این در حالی است که عربها مثل معروفی دارند: "کل سرّ جاوز الاثنین شاع" (1) یعنی: هر رازی که از زبان بیشتر از دو نفر شنیده شد، شیوع پیدا می‌کند و از راز بودن می‌برآید و به قول حافظ شیرازی:

"نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها"

مولانای بزرگ نیز در داستان نخچیران و شیر راجع به حفظ راز سخنی دارد ماندگار و آموزنده، بشنویم:

 گفت: هر رازی نشاید باز گفت / جفت، طاق آید گهی، گه طاق جفت

از صفا گر دم زنی با آینه / تیره گردد زود با ما آینه

در بیان این سه ، کم جنبان لبت / از ذهاب و از ذهب وز مذهبت

کین سه را خصم است بسیار و عدو / در کمین ات ایستد چون داند او

ور بگویی با یکی دو ، الوداع / کلّ سرّ جاوز الاثنین شاع

گر دو سه پرنده را بندی به هم / بر زمین مان اند محبوس از الم

مشورت دارند سر پوشیده خوب / در کنایت با غلط افکن ، مشوب

مشورت کردی پیمبر بسته سر / گفته ایشانش جواب و بی خبر

در مثالی ، بسته گفتی رای را / تا نداند خصم ، از سر ، پای را

او جواب خویش بگرفتی ازو / وز سوالش می نبردی غیر، بو

قسمی که گفته آمدیم: در اینجا به دو گونه روایت رو به رو هستیم، یکی از آن سخن منظومی است از شاعر معاصر هرات ( ناصر طهوری) و دیگرش از شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، که بحث آن پیشتر گذشت!

وقتی که امیرحارث به میرک اطمئنان داد که با افشای حقیقت نه تنها سزاوار توبیخ نیست، بل مستحق انعام نیز است، آنگه،

…میرک پر حرص چنین لب کشود:

خواهرت این سان که بود بی قرار

گویی، عاشق شده آن گلعذار

مرغ دلش گر شده، جایی اسیر:

کی شود آزاد به سعی امیر؟

حینی که میرک،

این سخنان گفت: چو در پیش او

گفت: چه گویی به من ای هرزه گو؟

کی به کسی رابعه شیدا شود؟

عاشق هر بی سر و بی پا شود؟

میرک یا آن نا رفیقِ نامرد، وقتی که دید امیر حارث در برابر سخنان وی بر آشفته گردید، لذا، پوست کنده،

گفت: که من واقفم از راز او!

آگهم از سوز دل و ساز او!

والۀ رخسار مهی گشته است

فتنۀ چشم سیهی گشته است!

پای دلش بسته به تاری شده

بستۀ گیسوی نگاری شده

عاشق زار است و گرفتار دل

چون کند آخر؟ شده بیمار دل!

مست بود مست، ز صهبای عشق

هم به نوا گشته ز آوای عشق!

حیف که این عشق دگر گون بود!

رنج و غم و محنتش افزون بود!

در دل او هست غمی مستدام

زان که بتش نیست به جزیک غلام!

خواهر تو در غم فرداش نیست

در دل او جز غم "بکتاش" نیست!

آن دو شده واله و شیدای هم

در دل هر دوست تمنای هم

زین سخنان میرک غماز گفت!

آن‌چه که می‌خواست ازآن راز گفت!

اکنون بنگریم که دیگ خشم حارث، چه‌گونه به جوش می‌آید؟:

داد چو زین راز به حارث خبر

شد به دلش آتش کین، شعله ور

از غضبش دل به خروش آمده

خون وی از قهر به جوش آمده

گفت: اگر راست نگویی به من

می کُشمت بر اثر این سخن!

ور بود این راست، دلیلش بیار

تا که شوی از غضبم رستگار!

بر پیکر میرک غدار از خشم برادر رابعه، رعشه طاری شد، او مجبور بود در پی ادعایی که به حارث بیان داشته، دست آویزی به وی ارائه دهد، با گفتن سخنانی به نحو آتی از وی مهلتی طلبید:

گفت: تو خود قول چنان داده ای

بهر من زار امان داده ای!

چون شدم ایمن من از آزار تو

گفته ام این راز به اصرار تو

گر تو دهی مهلتم ای شهریار!

خود به خود این راز شود آشکار!

حیله زبس میرک غدار کرد

در دل حارث سخنش کار کرد

او، ز حسد هرچه توانست گفت

وین سخنان را همه حارث شنفت.

سخنور معاصر هری، بر خلاف داستانی که پیر نیشابور ارائه داده، همزمان با افشای راز، نتوانست اسنادی در دسترس امیر خون گرم جوان قرار دهد، لذا در تلاش شد فرصتی را برای یافتن سند فراهم یابد:

رشک و حسد بین که چه ها می‌کند؟

فتنه و آشوب به پا می کند!

از حسد اوضاع دگر گون شود

کاخ سعادت همه واژون شود.

در سطور بعدی باز هم سخن از حسد است، حسدی که شعلۀ آن دیدۀ میرک را کور کرده بود. چنان که:

دیدۀ میرک ز حسد کور بود

زان سبب از مهر و وفا دور بود

ازحسد او ظلم به بکتاش کرد

راز نهانی دلش فاش کرد!

آنکه به او آن همه نیکی نمود

وانکه از او عزت و جاهش فزود

شد ز حسد بهر وی از دشمنان

در پی او بود به روز و شبان

گرچه شده دشمنش آن نا سپاس:

لیک بدی دشمن موقع شناس

گر چه به او دشمن مکار بود

بهر وی از روی ریا یار بود.

در داستان منظوم همدیار مولانا جامی و خواجۀ انصاری، جنگ نزدیک بلخ و زخمی شدن بکتاش و نجات آن توسط رابعه، پس از گفتگو های فوق، دال بر افشا شدن معاشقۀ آن دو، صورت می‌گیرد. به قول او: (طهوری)، میرک باز به صد حیله و نیرنگ خود را به نزد امیرحارث می‌رساند و می‌گوید: اجازه بده که راز دیگری را بر تو برملا سازم و آن اینکه کسی که با چهره پوشیده به میدان معرکه شتافت و مردانه با دشمنان تو به نبرد پرداخت و بکتاش زخمی را معجزه آسا از کام دشمن نجات داد، آن نیز خواهر تو بود:

آری،

رابعه بود آنکه دلیری نمود

 یار خود از عرصۀ میدان ربود

رابعه بود آنکه چنین جنگ کرد

عرصۀ میدان به عدو تنگ کرد

رابعه بود آنکه چنین تیر زد

خواهر تو این همه شمشیر زد

و اما حارث با شنیدن این سخنان از زبان میرک ماجرا جو،

گفت: چنین گر بود این ماجرا

می کشم از خشم و غضب هردو را

لیک اگر حرف تو باشد دروغ

مشعل عمر تو کنم بی فروغ

میرک غدار تنها به همین گفته اکتفا نکرد، بل این بار تهمتی بزرگ به پای خواهر امیر بست که حارث را سخت تر از قصۀ پیش تکان داد و مضطرب ساخت،

گفت: امیرا سخنم راست دان

راز دگر می‌کنم اکنون عیان

خواهر تو فکر دگر کرده است

در دلم این فکر اثر کرده است

پیش تو این راز شود فاش به

گویمت ار حیلۀ بکتاش ، به !

رابعه خواهد کند او را امیر،

جای تو بنشاندش اندر سریر

خواهر تو در پی عزل تواست

می‌خوری از دستِ وی آخر شکست.

حارث در حالی که از خشم به خود می پیچید، رو به میرک خدعه گر کرده گفت:

باش که حرف تو کنم امتحان

بین که چه بیداد کنم آن زمان!

ور سخن تلخ تو بهتان بود

کینه من بر تو دو چندان بود…

میرک وقتی که چنین عتاب را از زبان امیر شنید، گفت:

باورت ار نیست بکن امتحان

زود سوی خانۀ او شو روان

لحظه‌ای این راز نهان فاش بین

رابعه را در برِ بکتاش بین!

سخن میرک در کنار بهتانی که به رابعه و بکتاش به خاطر خلع قدرت حارث، بسته بود، یاوه گویی بیش نبود، و این تهمت از کمال نامردی و خبث باطن میرک سر چشمه می‌گرفت، اما حضور یا دید و باز دید هر دو دلداده، کاری بود که اکثر شب ها اتفاق می‌افتاد.

در حالی که دیگ دل حارث سخت از غضب به جوش آمده بود و خرمن شکیبایی اش از آتش کینه سراپا می‌سوخت، لحظاتی به یک نقطۀ مجهول دیده بر دوخت، و فکر می‌کرد که اگر خواهرش در پی آن باشد که تاج امارت را بر سر بکتاش نهد، نه تنها از اریکه قدرت به زیر می‌افتد، بلکه به سخت ترین شکل نزد این وآن خوار و ذلیل خواهد شد! یکبار مثل کسی که پلان نابودی اش از سوی دشمن مسجل شده باشد، رُخش از شدت خشم به گونۀ نیل تیره شد، آنگه با شتاب از جا جست و یکه و راست مسیر نشیمنگاه رابعه را در پیش گرفت!

وقتی که به آنجا رسید، دید که:

عاشق و معشوق به دنیای عشق

بی خبر از قصۀ رسوای عشق

گشته چنان والۀ رخسار هم

شب همه شب مست ز دیدار هم

کز همه گردیده فراموش شان

بود به دنیای دگر هوش شان

چون گل و بلبل به گلستان عشق

بی خبر از رنج فراوان عشق

پیشۀ شان غیر محبت نبود !

در دل آنان غم و حسرت نبود!

لیک دگر عشرت آنان گذشت

چرخ به کام دل ایشان نگشت

زانکه فلک حیلۀ دیگر نمود

بهر دو دلداده جفا سر نمود.

آری، متاسفانه همان گونه که میرک حیله گر گفته بود، عاشق و معشوق در کنار هم نشسته بودند و فارغ از دغدغۀ همه چیز، با هم راز و نیاز عاشقانه می‌کردند. آنگه:

حارث بی رحم زروی عتاب

کرد به بکتاش حزین این خطاب:

بیم نکردی ز من و کین من؟

این تو و این خنجر خونین من

به که سزای تو به  خنجر دهم

داغ تو را بر دل خواهر نهم!

متعاقباً علی‌الفور،

تیغ جفا را بکشید از نیام

تا که بگیرد ز وی او انتقام

آن‌دم شتابان:

رابعه اندر دم خنجر دوید

بر دم شمشیر برادر دوید

گفت که: بکتاش بوَد بی‌گناه

هان مکن از خنجر کینش تباه

من شده ام عاشق شیدای او

من شدم از دل به تمنای او

اوست، انیس دل شیدای من

اوست گل باغِ تمنای من

عشق من و اوست یکی عشق پاک

پاک تر از مهر و مۀ تابناک!

حارث از شنیدن سخنان خواهرش سخت بر آشفته شد و خشمگینانه رو به وی کرد و بانگ زد: خاموش شو ای خیره سر!

ای شده آلوده ز تو نام من

تلخ از این حنظل غم کام من!

باعث رسوایی من، کار تو

مرگ بود، مرگ سزاوار تو!

چیست کنون رابعه! پاداش تو

قیمت عشق تو و بکتاش تو!

خوب پلانی به تو سنجیده ام!

خواب خوشی بهر شما دیده ام!

بقیه داستان را- که شامل صدور سخت ترین جزا از سوی حارث به بکتاش و خواهرش (رابعه) گردید- در جستار بعدی تقدیم خواهیم کرد. ان‌شاءالله

…………………

1-     جاوز الاثنین :این مصراع عربى مثلى است متداول از بیتى که تمامش چنین است:

            کُلُّ سرٍّ جاوَزَ الاثنَینَ شاع             کُلُّ علمٍ لیسَ فِى القِرطاسِ ضاع‏

هر رازی که گفته شود دیگر راز نیست و شایع می‌شود. در معنای «جاوز الاثنین» بعضی ها گفته اندکه «اثنین» اشاره به دو لب انسان است؛ هر رازی که از دو لب بیرون آید شایع می‌شود.