آرشیف

2021-1-12

شرابی از زلال کوثر: بخش 20

 

<>) شاه بخاراست تُرا خواستگار (<>

 

همان قسمی که در جستار ماقبل اشاره داشتیم، انشاد و دیکلمۀ شعر عاشقانۀ معنون به: " الا ای باد شبگیری گذر کن" به وسیلۀ رابعۀ بلخی، که در مصرع دوم آن ترکیب " تُرک یغما " آمده، عنان ذهن برادرش ( امیر حارث قزداری) را به سمت سوء ظن کشاند. پس از آن بود که بیشتر از هر وقت دیگر، دغدغۀ یافتن همسر مناسب به خواهر، دامن اندیشه اش را رها نمی‌کرد؛ چندان که این امر جز در موارد حاد، او را برای رسیدگی بر بسا از امور دیوانی و لشکری مانع می‌شد.

نزدیک به دو هفته به همین منوال سپری گردید. رابعه نیز حساس بودن برادر را در رابطه با محتوای سروده هایش، نیک درک کرده بود؛ لذا مصلحت را در آن دید که با احتیاط گام فرا پیش نهد و هنگام سرایش اشعار عاشقانه، به خصوص دیکلمه یا خواندن آن – با آواز بلند- مراقبِ چهار اطراف خود نیز باشد.

در بحبوحۀ چنین گیر و دارها بود که قاصدی چند از سوی شاه بخارا، همراه با تحایفی گرانبها، وارد دارالامارۀ بلخ شدند.

این دسته حامل پیام مهمی، از سوی امیر نصر سامانی، عنوانی حارث قزداری ( امیر بلخ و  بست و قندهار و سیستان) مبنی بر خواستگاری رابعه برای وصلت با شاه بخارا، بودند!

از این پیشنهاد، خلوتخانۀ دل حارث را شاهد سرور دق‌الباب کرد. امیر جوان خطاب به آرندگان پیغام گفت: چند روزی در بلخ باستان مهمان وی باشند تا موضوع را با خواهر در میان بگذارد و موافقت وی را در زمینه حاصل کند.

و این در حالی بود که تا آندم هرگز میان خواهر و برادر، به صورت رو به رو، در زمینه شور و بحث و تبادل نظر صورت نگرفته بود.

گفتنی است:

به این بخش داستان، از سوی مثنوی الهی نامۀ عطار نیشابوری،هیچ اشاره‌ای نشده است. تنها منبعی که به این مسئله پرداخته، اثر منظوم "شعلۀ بلخ" (سرگذشت شور انگیز رابعۀ بلخی) است که شاعر معاصر و خوش قریحۀ کشور: آقای محمد ناصرطهوری هروی، سرایندۀ آن می‌باشد.

تنها اشاره ای که از سوی پیر نیشابور شده، این است که:

"چون آن پادشاه عادل [کعبِ] نیکو سیرت را مرگ فرا رسید، پسـر خود‌ حارث را [به پیش خویش] بخواند و دختر زیبای خود را به او سپرد و گفت زنهار که او را به‌ هر خـواستگاری ندهی که بسیار مـردان نـامدار و گردنکش از من خواستند و ندادم‌ و اگر تو کسی را شایسته او نیابی مده، تا مردی که سزاوار شوهری او باشد پیدا شود.

آنگاه خدا را بر این سخن گواه گرفت و گفت مبادا جان مرا پس از مرگ پشولیده‌ گردانی. پسر، سخن‌ پدر را بپذیرفت…،"

این بخش داستان از سوی شیخ عطار، اینگونه منظوم شده است:

چو وقت مرگ پیش آمد پدر را

به پیش خویش بنشاند آن پسر را

بدو بسپرد دختر را که زینهار

زمن پذیرش و تیمار می دار

که از من خواستندش نامداران

بسی گردن کشان و شهریاران

ندادم من به کس گر تو توانی

که شایسته کسی یابی تو دانی

گواه این سخن کردم خدا را

بشولیده مگردان جان ما را

چو هر جنسی سخن پیشش پدر گفت

پذیرفت آن پسر هر چش پدر گفت."

اینکه کدام منبع دیگری به استثنای "شعلۀ بلخ" در این مورد تماس گرفته یا خیر؟ صاحب این خامه از آن اطلاعی ندارد.

اکنون به این موضوع بپردازیم که حارث چگونه این پیام را به خواهر ابلاغ و در تلاش کسب  موافقت وی می شود و حاصل تلاشهایش به چه منجر می‌گردد؟

یک یا دو روز بعد از ورود ایلچی ها، حارث به اقامتگاه رابعه رو می‌آرد. بقیۀ داستان را با ترکیبی از ابیات شعلۀ بلخ پیشکش می‌کنیم:

حارث مغرور یکی صبحدم

رفت برِ رابعه اندر حرم

بنگریم که امیر حارث، سخن را از کجا می‌آغازد:

گفت که ای خواهر والا تبار!

شاه بخاراست ترا خواستگار!

احتمالاً برادر، مقدمه‌ای برای انتقال پیام شاه، به خواهر داشته، اما سراینده کوشیده به آن نپردازد و مستقیماً وارد اصل موضوع شود.

به ادامۀ داستان می‌پردازیم که بیتِ آغازینِ آن، همگون به سخنان پدر رابعه ( امیر کعب قزداری) است:

هم شده یک عده ز شهزادگان

طالب و خواهان تو با نقد جان

گر چه جهانی به تو شیدا بود

لایق تو شاه بخارا بود!

اوست که شیدای تو از جان شده

وز دل و جان، وصل تو خواهان شده

نیست چنو هیچ کس همسر ترا

اوست بوَد از همه بهتر ترا.

رابعه در حالی که غوغایی از این پیشنهاد به دلش پدیدار شده بود، منتظر ماند تا برادر، سخنان خود را به پایان برساند، آنگه دیده به سوی وی دوخت و بدین‌گونه به ارائۀ پاسخ پرداخت:

…من ز دلم تابع فرمان تو

وز دل و جان شاکر احسان تو

لیک مرا هست دلی پر محن

خسته شده از سخن ما و من

از چه شوی در پی آزار من؟

رحم نما بر دل بیمار من !

همسر من نیست به عالم کسی

زین سخنان تو شنیدم بسی،

چنان که خواندیم، رابعه پست کنده، پاسخ داد: برادر! بیش از این در پی آزارم مشو! تو نام شاه بخارا را گرفتی، اما من به این باورم که در دنیا هیچ کسی همسنگ و همال من نیست!

من، از اینگونه سخنان: که "فلان شایستۀ توست و بهمان لایق و سزاوار تو…!" بسیار شنیده ام.

در بیت بعدی پاسخ عارفانه می‌دهد: مرا با این دنیا و مردم این دنیا نه، بل به جهان دیگری کار است:

در نظرم هست جهان دگر

چشم تر من نگران دگر!

هست به گوشم ملکوتی سروش!

زان شده مرغ دل من در خروش

پیش من این حرف، تو دیگر مزن!

بر دل افسرده ام آذر مزن!  

آری، کار کسی که با عالم دیگری افتاده باشد، حرف آخرش این خواهد بود که:

نیست به شوهر چو مرا احتیاج

می نکنم به احدی ازدواج !

برادر، هم از لحاظ بزرگیش در خانواده و هم از لحاط موقعیت سیاسی و اجتماعی، به خواهرش خشم می‌گیرد؛ ولی رابعه را پروایی از آن نیست.

شعلۀ بلخ، عتابِ امیر حارث را در برابر خواهر، اینگونه به تصویر می‌کشد:

چون سخن خواهر خود گوش کرد

از سخن خویش فراموش کرد

گفت تو در فکر محالی مدام

سرخوش صهبای خیالی مدام!

بیهده گوئیت ز حد در گذشت

گوش نگیرم دگر این هفت و هشت

منکه از این قصه دگرگون شدم

بیخود از این خواهر مجنون شدم!

هرچند از اینگونه سخن‌هایِ حارث، سپاه غم در قلمرو قلب نازک و مملو از عشقِ رابعه طاری شد، اما بر سر آتش تیز برادر نیز، آب سردی فرو بارید و آنگه ناگزیر:

       رفت و بدین گونه عتابش نمود

ز آتش اندوه کبابش نمود .