آرشیف

2020-12-13

شرابی از زلال کوثر: بخش (18)

 

 

{{به بوستان همه گلبانگِ عاشقانۀ توست}}

در بحث گذشته، اشاراتی از علت بر آشفته شدن شاهدخت رابعه بر سر بکتاش داشتیم که چرا مرتکب عملی خلاف اقتضای رسم مقدسِ عاشقی شد و متعاقباً تصریح کرد:عشقی که او را بر سراست، با جهان دیگری پیوند دارد، و آن "عشقی است به دور از آلودگی ها و پایبندی‌ها، و به دور از تعلقات و قیود! اوست که می‌خواهد در پشت پردۀ این دلدادگی، جلوۀ جمیل یار را بنگرد و پرتو او را به شکرانۀ بیخودی ها تماشا کند." (1)

در اینجا، موضوعی که نیاز به تصریح دارد، اینست:

اظهار نظر رابعۀ امیرزاده، هرگز بدان مفهوم نبود که تصور شود، پس از آن گفت و شنید، رابطه میان آن دو به گسست انجامید! امری که به هیچ صورت و به هیچ شرایطی امکان نداشت اتفاق بیفتد. اما شاید بتوان استنباط کرد: عشق رابعه نمادی از روح بود و رنجوریش ناشی از چنان عشقی ناشی می‌شد که کسی جز طبیب غیبی، قادر به درمانش نیست! اما در مقابل، بکتاش نمادی از نفس آدمی! از همین رو رابعه تا پای جان در بند عشق سوزان، پایدار ماند و در برابر هر گونه نا ملائمات، سرسختانه و فداکارانه استقامت ورزید؛ که پیامد چنین پایداری و استقامت را در بحث های واپسین خواهید خواند.

روزها از پیِ هم می‌گذشتند و کتاب زندگی آن دلداده، همین‌گونه ورق می‌خورد، کتابی که یکقلم نقش بود با دردها و سوزها و نیازهای عاشقانه، همراه با سرایش انواع غزل و شور و ترانه! به گونه‌ای که بیشترین تکیه گاه‌های شهدخت، به عنوان بانویی عارف و سخنسرای توانا، تراویده های بلند، والا و گیرای او بود. سخنانی که سراسر با عشق آتشین، عجین بود، چنان ناب و دلکش و نشاط آفرین که به قول استاد ابراهیم صفا، "در لطافت و اشتمال بر معانی دلانگیز و فصاحت و حسن تاثیر"، بی نظیر بود.

از همان دمی که پدیدۀ نیرومندی به نام عشق، دلِ شاهدختِ پری‌وش را به چنگ گرفت و او را مجبور به زانو زدن در برابر آستان خود ساخت، کبوتر روح عطشناک و دردمند رابعه همواره در فضای لایتناهی آن پرواز داشت، اوج می‌گرفت وعروج می‌کرد تا بدینوسیله بتواند در آخرین نقطۀ قاف هدف بزرگ و والای خود که عنقای مرادش همواره برای جا گزیدن بدان، جان می‌کَند، نایل آید.

عشقی که بر دل او می‌جوشید، سبب پختگی کمال وهنرش شده بود و موجب اوج سخنش! ازهمین رو، محال بود که یاد بکتاش دمی از صفحۀ ذهنش زدوده گردد.

رابعه پس از آنکه در دهلیز کاخ حرمسرا، تصویر عشق واقعی را در منظر چشمان حیرت زدۀ آن جوان خوش سیمایِ تُرک قرار داد، کماکان به فرستادن نامه ها و گسیل ساختن سروده‌های عاشقانه به وی تداوم بخشید.

وی، بر خلافت روزهایی که شورعشق بر سرش نیفتاده بود، روزهایی که صبحگاهان را با نغمه های فرحزای پرندگان نشسته بر سر شاخساران باغ حرمسرا، به خواب خوش به سر می‌برد، متعاقب گذاشتنِ گوهرِ دل در صدفِ شاهدِ عشق، رسم تازه‌ای برای برنامه خواب بامدادی اش بنا نهاد، بدین نمط:

وی، همه روزه پیش از اینکه سپیده سر زند، و یا هنگامی که افق بلخ با نوای ملکوتی موذن شهر با نغمه‌های روحبخش پرندگان خوش خوان، در فضای دلانگیز گلزار در هم آمیزد، دیده از خواب ناز بر می‌گشود و شتابان پنجره های نشیمنگاهش را برای ورود بر قاصد نسیم، فراز می‌کرد و با تمامت شوق، دیده به گل‌های رنگارنگ کوشک برمی‌دوخت، و با کمال اشتیاق به صدای پرندگان خوش الحان گوش می‌سپرد، به خصوص به سرود روحبخش پرندۀ خاکستری رنگی که عندلیبش می‌خوانند، پرنده شوریده‌ای که همواره قصه پرداز راز عشق است و حدیث دیگری جز داستان دلدادگی در زبان ندارد و کارش به جز زاری کردن در برابر گلِ خندان قرمزی رنگ نیست…!

 در همین‌جاست که به وضوح ثابت می‌شود: عندلیب در ادبیات شرقی به ویژه ادبیات فارسی- دری، از قدیم الایام بدینسو، برخوردار از مقامی بلند و سمبولی برای عشق و دلدادگی بوده است! از عشق گل است و فیض حضور زیبایی گل، که آن پرندۀ شوریده به عنوان غزل‌سرای طبیعت معروف گشته.

بلبل بيش از هر پرندۀ ديگر در مثنوي خداوندگار بلخ (مولانا) با گل و زاغ همراه شده. طوری که وی از اين پرنده بیست و شش بار و در معاني نمادين استفاده كرده است و همین‌گونه عندلیب به عنوان یکی از قهرمانان همیشه حاضر در غزل های حافظ شیرین سخن، شناخته می‌شود، اویی که می‌گوید:

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

و یا:

صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار

برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن

با الهام از این سخن و اقول زرین بزرگان سخن بود که سرایندۀ مثنویِ "شعله بلخ" نیز، همین‌که خامه بر کف گرفت تا "سرگذشت شور‌انگیز رابعۀ بلخی" را درقالب شعر ارائه دهد، داستان را با زبان بلبل آغازید:

…مرغ چمن بود هم آغوش گل

داشت همی زمزمه در گوش گل

گل شده مغرور خود و مست ناز

بلبل شوریده به عجز و نیاز

نغمه سرا گشت چنان عندلیب

کز دل گل برد قرار و شکیب…

از آن دمی که گل عشق بر دل رابعۀ زیبا، شکوفا شد، با بلبل خوش خوان نسبتی ژرف پیدا کرد، لذا بیشتر از هر وقت دیگر دوست داشت با آواز گیرای آن انس بگیرد، چون عندلیب نیز عاشق است و صدای دلنواز او زمانی فضا را پر می‌کند که غنچه‌ها به خندیدن آغازند و گل‌های رنگارنگ به خصوص گل سرخ، به شکوفه پردازند. حضور آن پرنده خوش خوان در گلستان و پخشِ نغمات دلانگیز از منقار آن، تداعی‌گر خلوت دو دلداده است. از همین رو هرچه رابعه به صدای روح افزای بلبلان باغ حرمسرا گوش می‌گمارد، احساسش بیشتر برانگیخته می‌شد و یاد محبوبش بیشتر از پیش در دلش تازه می‌گشت و بسا می‌خواست خطاب به آن طایر نغمه سرا، که گه گاه بر سر شاخۀ درخت بلندِ جوار خوابگاهش، می‌نشست و تا دیر باز چهچهه سر می‌داد، بگوید:

"دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانۀ توست" (2)

و باز بگوید:

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست

که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست.(‌3)

با اینکه قصر حارث یکی از بهترین و مجلل ترین کاخ‌های روی زمین به خصوص در خراسان محسوب می‌شد، اما عشق جانسوزی که بر رابعه چیره یافته بود، حرمسرای زیبا و پر شکوه، به قفسی می‌مانست که دلش چونان بلبل اسیر، در آن احساس دلتنگی می‌کرد، آنگه تنها کاری که از دستش ساخته می‌آمد، پرواز دادن مرغ طبع بلندش به سوی گلشنِ شعر و غزل بود، که می‌سرود:

زبس گل که در باغ ماوی گرفت

چمن رنگ ارژنگ مانی گرفت

صبا نافۀ مشک تبت نداشت،

جهان بوی مشک از چه معنی گرفت؟

مگر چشم مجنون به ابر اندر است

که گل رنگ رخسار لیلی گرفت!

به مَی ماند اندر عقیقین قدح

سرشکی که در لاله ماوی گرفت

قدح گیر یک چند و دنیا مگیر

که بد بخت شد آنکه دینی گرفت

سر نرگس تازه از زر و سیم

نشان سر تاج کسری گرفت

چو رهبان شد اندر لباس کبود

بنفشه مگر دین ترسی گرفت؟ (4)

گویند: "هر بامداد، درست تا لحظه هایی که قرص خورشید، پلک خسته اش را باز نکشاید و عطیۀ زرفامش را به زمین و زمینیان عرضه نکند، زیباترین پیوند انسان و طبیعت را به نمایش می‌گذارد."

 مسلماً چنین پیوند در رابطه با زندگی عاشقان، فرا تر از توصیف است. بالاخص زندگی عاشقانی چون رابعه که واژه واژۀ اشعار جانسوزش، با درد عجین شده بود و جز سوز چیزی از زبانِ خامه‌اش بر نمی‌تراوید.

لذا، باغ خرم و زیبای سخنش زمانی بیشتر می‌شگفت که آهنگ دیدن گلهای رنگارنگ و عبیرآگین بوستانِ پهناور و فرحزای قصر دارالاماره را می‌کرد. درست مثل عندلیبانی که نغمه سرایی‌های شان بر سر شاخساران با دیدن گلهای قشنگ، دو چندان می‌شود.

آنگه گویی این باد صبا بود که از دختر سخنور و سیمینبر کعب قزداری می‌خواست که با آهستگی به گوشش بخواند:

"در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق

گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری" (5)

چنان خرامان که به قول آفرینندۀ شهکار ادبی "بوستان": صبح تابان را دست از صباحت او بر دل [می‌شد] و سرو خرامان را پای از خجالت او در گِل.

صحنِ رنگینِ باغِ کاخ همه روزه به خصوص صبحگاهان و عصرگاهان- که هوا ملایم‌تر و گواراتر و عطرگلها، جان پرورتر از هر وقت دیگر، می‌شود و به هر طرف انتشار می‌یابد- پذیرای گرم حضور دختر می‌شد. دختر مه پیکری که با صد ناز و خرام، گام بر می‌برداشت، چنان خرامیدنی که بیننده را وا می‌داشت که به وصف آن بگوید:

ماه چنین کس ندید خوش‌سخن و خوش‌خرام / ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام (‌6‌)
و برای افشاندن پاسخ به هر گلی که به سوی او خنده می‌پاشید، دقایقی درنگ می‌کرد. همین که دوباره شروع به رفتار می‌نمود، می‌دید که برگ های سبز درختان مملو از انواع گل و میوه، درختانی که سر بر آسمان افراشته بودند، به تمامت حرمت، برای پذیرایی شاهدخت کف می‌زدند و دستان شاخه های آراسته با برگ و انباشته از گل شان، با وساطت باد خم می‌شدند و بر مقدم او گل می‌پاشیدند.

گاهی چه طرفه شوخی‌هایی که از باد صبا سر می‌زد. دمی به کاکل مواج شاهدخت چنگ می‌افگند، زمانی از چهرۀ خوشیدگون آن دزدانه بوسه می‌ستاند، اما به سرعت رو به سوی دیگری می‌کرد و سپس شاعره را بدان وا می‌داشت که دمی در توصیف او نیز از درجِ کلام موزونش، گوهر بیفشاند. رابعه با لبخندی رضایت‌بخش، به خواستۀ او پاسخ می‌داد:

فشاند از سوسن و گل، سیم و زر باد

زهی بادی که رحمت باد بر باد !

بداد از نقش آذر صد نشان آب

نمود از سحر مانی صد اثر باد

مثال چشم آدم شد مگر ابر

دلیل لطف عیسی شد مگر باد؟

که در بارید هر دم در چمن ابر،

که جان افزود خوش اندر شجر باد

اگر دیوانه ابر آمد، چرا پس :

کند غصه صبوحی جام زر باد؟

گل خوشبوی ترسم آورد رنگ:

از این غماز صبح پرده در باد

برای چشم هر نا اهل گویی:

عروس باغ را شد جلوه گر باد

عجب چون صبح خوشتر می‌برد خواب

چرا افگند گل را  در سحر باد؟ (‌7‌)

سپس، برای اینکه از فیض حضور رابعۀ ترانه گوی، چشمان چمنهای سبز و گیاهان و گلهای رسته در دامان دیگر باغ نیز بهره ور شوند، آهسته از جا می‌جنبید و به سوی گلهایی که لب به خنده کشوده بودند، تبسم نثار می‌کرد و لحظاتی از سر لطف به روی آنان خیره می‌ماند و عطر خوش آنها را استشمام می‌کرد، و دوباره با هزار تبختر و ناز، به گوشۀ دیگری از بوستان به چمیدن می‌پرداخت، تو گویی تمامی گل‌هایی که در دامن باغ قصر جلوه می‌فروختند و تمامی درختانی که شانه به شانۀ هم صف کشیده بودند، با دختر زیبای کعب عقد آشنایی دیرینه داشتند و یا گویی یکایک شان رفیق و خویشاوند او شده بودند. هر انحنای شاخۀ سبز و گل عطرافشان، نمایندگی از آن داشت که شاهدخت همواره سراغ شان را بگیرد و عطر تنِ مشام‌پرور خویش را با رایحۀ آنها در آمیزد.

هنگامی که رابعه آهنگ بازگشت به سوی اقامتگاه خود می‌کرد، نسیم بار دیگر شتابان خود را در کنار او می‌رساند و " همچون مادر مهربان و آداب دانی كه كودكان خویش را حق شناسی و ادب می آموزد، سرهای نهال‌های جوان و بوته‌های نوزاد و ساقك‌های شیرخواره غلات شیرمست خویش را، به نشانه حرمت وداع [با زیباترین دختر بلخ]، خم می‌ساخت و او، در آخرین نقطه‌ای كه شبح مبهم شان را در دور دست باغ گم می‌كرد، سر خویش را باردیگر برمی‌گردند و، با تكان دادن پروقار و بزرگ منشانه دست‌های [بلورین] اش، سرشار از توفیق و لذت و غرور و نوازش، به احساسات خاموش و لبریز از خلوص و سرشار از معصومیت سبز این سبزهای معصوم، [ وامواج گل‌های عبیر افشان بوستان] پاسخ می‌گفت." (‌8‌)

دیدار گل های رنگارنگ و سیر چمن و سبزه های شاداب ودرختان کوتاه و بلند باغ بزرگ و پهناور حرمسرا، همه روزه توسط خواهر زیبا و مه پیکر حارث، تکرار می شد. باغی که بیشترین و بهترین منبع الهام جهت سرودن اشعار آبدار برای شاعرۀ نامدار خراسان شده بود.

………………………

1-   استاد ناظمی هروی در مقدمۀ شعلۀ بلخ،

2-   خواجه حافظ شیرازی،

3-   همان،

4-   یکی از سروده های زیبای رابعۀ بلخی، که از دستبرد یغما در امان مانده است.

5-   سعدی شیرازی،

6-   همان،

7-   از سروده های باقی مانده از نخستین شاعر زن پارسی گوی.

8-   سطور داخل گیومه را -که به برخی از عبارات آن به اقتضای سیاق جمله، تغییراتی آورده شده است- از کتاب کویر دکتر علی شریعتی وام گرفته ام.