آرشیف

2021-1-19

شرابی از زلال کوثر: بخش (‌22)

{}چو شد بر رُودکی راز آشکارا…!{}

   هرگاه در رابطه با سرگذشت رابعۀ بلخی، حکایت منظوم استاد سخن (شیخ فریدالدین عطار نیشابوری) را مرور کنیم، به این نتیجه دست می‌یابیم که گویا ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم متخلص به رودَکی و مشهور به استاد شاعران (زادۀ ۴ جدی ۲۳۷، رودَک  درگذشتۀ ۳۱۹، پَنجَکِنت) و نخستین شاعر مشهور در دورۀ  سامانی در سدۀ چهارم هجری-قمری، تنها یک بار، حین ورود به بلخ با رابعه بلخی، دیدار داشته است.

    نخست ابیاتی که در الهی نامه به این ارتباط آورده شده، پیشکش می‌کنیم و متعاقباً حدیثی چند در این مورد نذر خامه می‌سازیم:

به راهی رودکی می رفت یک‌روز

نشسته بود آن دختِ دل افروز

اگر بیتی چو آب زر بگفتی

بسی دختر ازان بهتر بگفتی

بسی اشعار گفت آن روز اُستاد

که آن دختر مجاباتش فرستاد

ز لطف طبع آن دلداده دمساز

تعجب ماند آنجا رودکی باز

ز عشق آن سمنبر گشت آگاه

نهاد آنگاه از آنجا پای در راه

چو شد بر رودکی راز آشکارا

از آنجا رفت تا شهر بخارا

    طوری‌که از شعر شیخ عطار نیشابوری بر می‌آید، روزی از روزها پدر شعرا (رودکی سمرقندی) در مسیر راهی با رابعه دیدار می‌کند و زمینۀ آشنایی میان آن دو فراهم می‌شود؛ سپس هر دو به مشاعره می‌پردازند و ابوعبدالله رودکی پرسش‌هایی در رابطه با شعر از شاعرۀ بلخ به عمل می‌آورد، در پاسخ آنچه از سوی وی ارائه می‌یابد، موجب تعجّب شاعر بزرگ (رودکی) می‌گردد و شیفتۀ سخنان شاهدخت شده، مراتب ستایش او را فراهم می‌سازد و چون از عشقش نسبت به بکتاش آگاهی می‌یابد، راز طبعش را می‌داند…!

    نکتۀ جالب توجه این است که گویا رودکی با همین دیدار نخستین، از شاهد عشقی که به کوی دل شهدخت خرگاه زده، نیز کسب آگاهی می‌کند…!

    اما بسیاری‌ها به این باور هستند که وی، به عنوان شاعر بزرگ همان عصر، مورد احترام همه ادبا و شعرا و از جمله شاهان و یا امرای آن روزگار قرار داشته است. بناءً می‌توان گفت: ابوشعرای فارسی- دری، تنها نزد سلطان بخارا، طرفِ احترام قرار نداشته، بلکه امیر کعب قزداری نیز، به عنوان شخصیت شعر شناس و ادب پرور، به وی دستِ ارادت داده و محترمش می‌شمرده است.

شاه بخارا در هر سفری که به سوی هرات و بلخ و…، میداشته، رودکی را با خود همسفر می‌ساخته. با این تذکر باید افزود که مشارٌالیه با در پیش گرفتن هر سفر به بلخ، یا عبور از مسیر آن، چند شب و روز را در ام‌البلاد سپری می‌نموده و در حین اقامت در آن شهر، به عنوان مهمان خاص، در دارالاماره به سر می‌برده است.

ناگفته نباید گذاشت که مسلماً شرح داستان در قالب نثر، با ارائۀ داستان به زبان شعر- ولو که به گونۀ سرگذشت رابعه بلخی، واقعی بوده باشد- از هم تباین دارند. یعنی در قالب شعر ممکن نیست همه جزئیاتی را که اتفاق افتاده، ارائه داد! لذا با خواندنِ الهی‌نامه نمی‌توان به صورت قطعی حکم کرد که ملاقات بین آن دو شاعر بزرگ، یا رودکی و رابعه، صرف یک بار صورت گرفته است و بس!

برای اینکه مُهر تائیدی بر آمد و شد مکرر امیرنصر سامانی همراه با شاعر بزرگ رُودک بر قلمرو هایی چون بلخ و هرات و سیستان و سایر مناطق زده شود، به ارائۀ داستان معروفی می‌پردازیم که بین رودکی و شاه بخارا در هرات باستان رخ داده است!:

نوشته اند:

"…امیر نصر بن احمد گفت: تابستان کجا رویم که از این خوش‌تر مقامگاه نباشد، مهرگان برویم و چون مهرگان درآمد مهرگان هری بخوریم و برویم. و هم چنین فصلی به فصلی می‌انداخت تا چهار سال بر این برآمد؛ زیرا که صمیم دولت سامانیان بود و جهان آباد و ملک بی‌خصم و لشکر فرمان‌بردار و بخت موافق. با این‌همه ملول گشتند و آرزوی خانمان برخاست، پادشاه را ساکن دیدند؛ هوای هری در سر و عشق هری در دل او.
در اثنای سخن هری را به بهشت عدن مانند کردی، بلکه بر بهشت ترجیح نهادی و از بهار چین زیادت آوردی. دانستند که: سر آن دارد که این تابستان نیز آن‌جا باشد.
پس سران لشکر و مهتران ملک به نزدیک استاد ابوعبدالله‌الرودکی رفتند و از ندمای پادشاه هیچ‌کس محتشم‌تر و مقبول‌القول‌تر از او نبود. گفتند: پنج‌هزار دینار ترا خدمت کنیم، اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند، که دل‌های ما آرزوی فرزند همی‌برد و جان ما از اشتیاق بخارا همی‌برآید.

رودکی قبول کرد که نبض امیر بگرفته بود و مزاج او بشناخته. دانست که به نثر با او در نگیرد، روی به نظم آورد و قصیده‌ای بگفت به وقتی که امیر صبوح کرده بود، درآمد و به جای خویش بنشست و چون مطربان فرو داشتند، او چنگ برگرفت و در پردۀ عشاق این قصیده آغاز کرد:
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
پس فروتر شود و گوید:
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی
میرزی تو شادمان آید همی
میر ماه هست و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
چون رودکی بدین بیت رسید، امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بی‌موزه پای در رکاب خنگ نوبتی آورد و رو به بخارا نهاد."

به باور دکتر ژاله متحدین، (1) "دیدار استاد رودکی با رابعه بلخی احتمالاً بین سال های (322-325/934-937م) روی داده است که دربار امیر نصر پس از پیروزی و بازگشت دوباره به بخارا مهم ترین مرکز علم و ادب و انجمن بزرگان شعر و هنر بود."

وی می نویسد:

یا بپذیریم، این همزمانی که نزدیک به پنجاه سال پیش از به قدرت رسیدن غزنویان و تاریخی است که در لباب الالباب آمده، می توانیم بسیاری از صحنه های حکایت و حوادث سرگذشت دختر کعب را در متن تاریخ باز سازی کنیم و پیش از همه تولد او را در نیمۀ نخستین دهۀ چهارم هجری/ دهم میلادی تخمین بزنیم. زیرا در زمان ملاقات با رودکی، وی می بایست دختر جوانی در سن ازدواج و شاید چند سالی بزرگتر از آن باشد که زمانۀ رفتن دختران نو جوان را به خانۀ بخت می‌پسندیده است. تعیین این حد زمانی بیش از آن که تنها به کار ثبت در اوراق تاریخ ادبیات بیاید، به ما امکان می دهد، طرحی تاریخی از زندگی او بکشیم و با جست وجو، در اوضاع اجتماعی آن روزگار، آنچه را به واقع موجب کشته شدن یا به وجود آمدن حکایتی چنین در سرگذشت او شده، روشن تر دریابیم."

    نویسندۀ اثر: "داد خواهی برای رابعه بلخی" (2) به نقل از برتلس (3) می‌نویسد:

    « رودکی به بلخ می‌آید، کسی چکامه ای از رابعه به شاعر بزرگ (رودکی) می‌نمایاند. رودکی با دیدن این شعر گرم دلنشین در می‌یابد که سراینده اش باید سخت بر کسی دل داده باشد.»

مقاله دیگری از نظر نگارندۀ این سطور گذشت که نویسندۀ آن نخستین ملاقات رابعه را بدین عبارت آرایش داده است:

    " نکتۀ لطیف دیگر در تداوم این عاشقی، مواجهت رودکی، شاعر بزرگ پارسی با رابعه است. رودکی روزی از مسیری می‌گذرد، مسیری که در پس دیوار آن رابعه به اظهار دلتنگی و عاشقی خویش از طریق سرودن سروده هایی زیبا مشغول است. مشاعره‌ای از پس دیوار میان رودکی و رابعه در می‌گیرد. رابعه هر شعر رودکی را نغز و زیبا پاسخ می‌گوید. ابوعبدالله به ظرافت در می‌یابد  با عاشقی شوریده روبروست، نه شاعری که از پی دریافت صله، شعر را حرام می‌کند…"4

    به همین نحو هر کسی از ظن خود یار این بخشِ داستان شده، از جمله صاحب این قلم با تکیه بر بعضی از قراین و اقتضاآت، که در پی می‌خوانید:

"…اواسط فصل بهاران بود و هوای بلخ، بسی دلپذیر و گوارا!  گل‌های رنگارنگ در چهار سمت قصر امیر کعب،  لب به خنده گشوده بودند. شاهدخت رابعه در هرخرامی که برای نظارۀ گل‌های باغ می‌کاشت، گویی این پدیده های معصوم و زیبا، رو به سوی رابعه لبخند نثار می‌کردند و پرندگان خوش خوان به رسم استقبال و خیرمقدم گفتن به او، گونه گون ترنم و ترانه به منقار داشتند واین در حالی بود که باغ استعداد و قریحۀ دختر کعب، با تمامت زیبایی گل افشان شده بود، گونه گون عطر می‌افشاند و بینندگان و شنوندگان را به  ستایش وگفتنِ آفرین فرا می‌خواند. درخت پر ثمر این استعداد خداداد، به مصداق قول شاعر شده بود که سروده است:

"هردم از این باغ بری می‌رسد/ تازه تر از تازه تری می‌رسد."

پدر رابعه از مشاهدۀ قریحۀ عالی و کم‌مانندِ دختر به جان برابرش، کمال خوشی را پدیدار می‌دید و در داشتن چنین دختر مه پیکر و برخوردار از انواع فضل و هنر به خود می‌بالید و در صدد آمیزش و بذل عنایت هرچه بیشتر با این یگانه دختر هنرور خود می‌شد…!

شاهدخت اکنون بر علاوۀ داشتن چهرۀ ماه مانند و درخشان و تابناک، شاعره ای بار آمده بود، نبیله  و آراسته با زیور دانایی و آگاهی و ذکاوت و برخوردار از جایگاه در خور افتخار، و سزاوار مباهات، نه تنها به دودمان کعب قزداری، بل برای خطۀ زیبای بلخ باستان و مظهر تفاخر برای سرزمین پهناور خراسان، سرزمینی که در آن عصر فرخنده، برای شاعران ارزش و اهمیت ویژه ای در نظر گرفته می‌شد. سخنوران را جایگاه رفیع و شامخی در میان مردم بود.

به گواه تاریخ، پس از آنکه آغازین صفحات سدۀ چهارم هجری-قمری، با سرانگشتان درشت روزگارانِ کهن ورق خوردند، مردم آن عهد شاهدِ جلوۀ پدیده های درخشانی از فرهنگ و دانش و هنر و موسیقی شدند. سخن سازان و در پیشاپیش آنان رودکی سمرقندی، به دربار فرهنگ پرور سامانیان ره یافته و عزیز شده شده بود.

اویی که گفته بود:

هیچ گنجی نیست از فرهنگ به

تا توانی رو هوا زی گنج نه !

 امیر خوش ذوق بخارا موسوم به نصر ابن احمد سامانی، به میزان قدر و منزلت شعرا به خصوص ابو عبدالله رودکی می‌افزود و او را چراغدار محافل شاهانه و بزم‌های شکوه آفرین خویش با اعطای لقب "پدر شعر فارسی-دری"، فوق العاده تکریم می‌کرد و بر صدرش می‌نشاند و پیوسته دستور می‌داد که در رونق دادن هرچه بیشتر فرهنگ، به وجه نیکویی همت گمارند.

همان بود که برای فضلا، علما و شعرا و هنرمندان مقام و منزلت ویژه ای در نظر گرفته شد. برای رونق هرچه بیشتر هنر و ادب و دانش، وفد هایی به نقاط مختلف خراسان اعزام می‌گردید تا با دارندگان استعداد های بالنده تماس برقرار و مراتب تشویق آنها را بیشتر از پیش فراهم سازند…!

اینجا بود که پدر شعر فارسی- دری را زمینۀ سفر هایی به مناطق مختلف از جمله بلخ بامی فراهم آمد. شهری که امیرِ علم پرور آن (کعب قزداری) را مراودۀ خوبی با آن پیر سخن برقرار بود. شاعر بزرگ هر زمانی که وارد ام البلاد می‌شد، مهمان عزیز بارگاه کعب قزداری می‌شد.

باری، در سفری که به بلخ باستان داشت، مستقیماً به سراغ کاخ کعب شتافت. وی همین که پس از بدرقۀ شایان از سوی حاجبان پدر رابعه، پا به محوطۀ دارالاماره نهاد، نا رسیده به محل اقامت کعب، ناگهان متوجه شد که زمزمۀ دلپذیری از فراز بام قصر به گوشش می‌چکد، آنگاه لختی درنگ کرد تا بتواند مفاهیم آنچه را که از زبان گویندۀ آن منعکس می‌شد، بهتر درک کند، سپس با تعجب اشعاری شنید که از نظر او، ناب بود و دلانگیز و مملو از مفاهیم عالی و شور آفرین…!

بعد از آنکه وارد سالون پذیرایی کوشک شد، با کعب معانقه کرد. امیر به اعزاز و تکریمش پرداخت. پس از سپری شدن دقایقی، استاد رودکی رو به پدر رابعه کرده گفت:

" هنگام ورود زمزمه هایی از زبان دوشیزه‌ای شنیدم که قبل از آن کمتر شعری بدان شیرینی شنیده بودم، هرکی باشد، سرایندۀ با استعداد و در خور ستایشی هست!

امیر بلا فاصله گفت: بلی قرةالعین من است که رابعه نام دارد و من خوش دارم که زین العربش خطاب کنم. از وی تا کنون اشعار زیادی ارائه شده است. او تمایل دارد با زمزمه های شیرین و دلنشینش گوش مرا نیز بنوازد. یقیناً سروده های او به دلم چنگ می‌زنند.

امیر به ادامه توصیفات دخترش افزود:

رابعه به شما نیز ارادت عمیق دارد.

رودکی بلا فاصله گفت:

اگر ممکن باشد، دعوت کنیم که سروده هایش را از نزدیک با هم از زبانش بشنویم!

امیرکعب گفت: نظر خوبی است. امیدوارم مورد تشویق شما نیز قرار گیرد که در آن صورت زمینه های شکوفایی قریحه اش بیشتر فراهم می‌گردد!

به امرِ امیر به رابعه ابلاغ کردند که همراه با سروده هایش به مجلسی که پدر با دوست خود (رودکی) نشسته، وارد شود!

رابعه حضور یافت – و به قولی – عقب پرده ای نشست و به پیر رودک و پدر بزرگوار ادای احترام کرد. سپس امیر کعب از دختر خود خواست که دو سه قطعه شعر خود را به سمع استاد برساند.

هر بیتی که رودکی از زبان رابعه می شنید، آفرین‌ها نثارش می‌کرد و دسته‌گل های مرحبا پیشکشش می‌نمود و رابعه ادامه می‌داد و پدر سخنسرایان در مقابل می‌گفت:

دخترم! دُر سفته‌ای، گل گفته‌ای و تو به حق شایسته تمجید فراوانی و مایۀ افتخار خراسانی …! خداوند به عمر عزیزت برکت  دهاد و دراز گرداناد.

و آن سو، دیده می شد که بر لبان پدر رابعه از سر خوشحالی، پیهم گل لبخند می نشست  و او از صمیم قلب، دعای خیر خود را بدرقۀ دختر فاضله اش می‌ساخت.

………………………

1-    کتاب " آتش زیر خاکستر" در باره رابعه بلخی، نوشته داکتر ژاله متحدین،

2-    دادخواهی برای رابعه بلخی نوشته نصیر مهرین،

3-    یِوگِنی ادواردویچ برتلس (Evgeny Edvardovich Berthels)، (دسامبر ۱۸۹۰-اکتبر ۱۹۵۷)، خاورشناس روس و از برجسته‌ترین کارشناسان ادبیات ملل آسیای مرکزی و صاحب پژوهشهای فراوان در ادب و تصوف ایرانی و تاریخ فرهنگ و ادبیات آسیای مرکزی بود. (و- پ)

4-    ایرنا پلاس، حسن بلخاری فهمی، رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی ایران.