آرشیف

2021-1-1

شاهدختِ بلخ، از آغوش ناز، تا برکۀ خون

یادآوری: «شرابی از زلال کوثر»، کتابی‌ست حجیم در باب زندگینامۀ ام‌الشعرای فارسی!
 متن زیر، چکیدۀ آن اثر است که دی‌شب در مجلس ادبی آنلاینِ"بیناد فرهنگی مولانادرلندن"، تقدیم شد. امادریغ، به‌دلیل کمبود وقت، بخش‌های واپسین داستان- که شنیدنش مهمتر از سایر بخش‌های آن بود- از قرائت باز ماند.
با اینکه سلسلۀ کتاب یاد شده کماکان از صفحۀ نگارنده نشر می‌شود، معهذا نشرِ فشردۀ آن، پاسخیست بر تقاضایِ شماری از دوستان مهرورز!
…………………….
اینک، برگِ زرینی از تاریخ کهنسال فارسی-دری، فرا اختیار ماست.
برگی که از هزار و یک صد سال  بدین‌سو، با بویِ عشقِ آتشین، عجین است؛ خونین بودنِ برگِ این کتابِ کهنۀ عشق را، ممیزۀ دیگر آن باید بر شمرد.
امشب، برآنیم، "حدیث راه پرخونِ" دختر فاضله‌ای را در میان کشیم، که هم شعر دلنشین دارد و هم سرگذشت خونین!
او را رابعه نام بود، شهدختی پرورده در آغوش نازِ  پدری نام‌آور، مسمی به کعب قزداری، که به قلمرو وسیعی چون بلخ و سیستان و بُست و قندهار، فرمان می‌راند و به قول شیخ عطار نیشابوری:
به‌عدل و داد امیری پاک‌دین بود  / که حدِّ او فلک را در زمین بود
دختر، در آب و هوای گوارای روزگار، و اهتمام پدر بزرگوار، بسی بالید و با پرتو علم و هنر و صورتِ جذاب، به سان قمر، بر هر کوی و برزن و شهر و روستا تابید و زیبایی جمالش به اقصای خراسان پیچید، به گونه‌ای که:
 
به خوبی درجهان افسانه "گردید"
خرد درعشق او، دیوانه "گردید"
رابعه را، علاوه بر زیبایی، اوصاف دیگری نیز بود:
نگارگر ماهر و  شمشیر زن کم مانند و سوار کار توانا، همۀ این صفت ها، یک‌سو، اما آنچه خود بیشتر برآن رغبت داشت و جزء فطرت جبلی اش شده بود، پرداختن به فن سخنوری بود. زیباترین و نابترین سروده‌هایی چون دانه‌های مروارید را، به رشتۀ سخن در می‌کشید، طوری که: پیش از آن از زمرۀ نسوان، کسی بدین پایه و مایه نتوانسته بود، بدان مبادرت ورزد.
 
"به لطف طبعِ او مردم نبودی
که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی به یک‌دم
بپیوستی چو مروارید در هم"
 
صیتِ سخن سُخته و پختۀ زین‌العرب یا آذین تازیان، در محافل سخن شناسان، چندان با زمزمه های تحسین در‌آمیخت که حتی نام‌آورترین سخن‌سُرای روزگار:(رودکی سمرقندی) نیز با آنان هماهنگ شد.
پدر، به استعداد عالی و توانایی دختر، همی‌نازید، و توجه بهتر و بیشتری مبذولش می‌داشت، درست همان‌گونه که در الهی نامه آمده:
 
پدر پیوسته دل در کار او داشت
به دلداری بسی تیمار او داشت
زندگی چون رودباری است که با توقف سازگار نیست؛ نه به شاه، مهلتی بیش از آنچه از ازل، مُقدّر است، نصیب آید؛ و نه هم بر گدا! لذا فرصت آن نیز فرا رسیده بود که قاصد اجل، به گوش امیر بر خوانَد: وقت آن است به بانکِ الرحیلی، پاسخ افشاند، همان بود که:
 
"چو وقت مرگ پیش‌آمد پدر را/ به‌پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زینهار / ز من بپذیرش و تیمار می دار".
 
حارث، آنچه را که از پدرِ آماده بر سفر- در بابِ خواهر- شنید، مطمئنش ساخت که: با جان و دل، پذیرای دساتیر وی است! آنگه او را به مصداق:
"کمان حق به بازوی بشر نیست  /   کزین آمد شدن کس را خبر نیست"،
–     فرصتِ دیده فرو بستن در رسید؛ رعیت با اعزاز و اکرامِ تمام، در سینۀ خاکش بنهادند، و حارث را، بر جایگه اش بنشاندند.
 
فرمانروایِ جوان، سعیِ خود برآن معطوف داشت، وصیّتِ پدر بزرگوار را، تا حدودی در رابطه با یگانه خواهرِ خود، مورد عنایت قرار دهد؛ هرچند بر مبنای برخی از روایات: بذلِ عنایت و شفقت بیش از حد امیر بلخ: (کعب) نسبت به دخترش (زین العرب)، موجبِ برانگیخته شدنِ رشکِ حارث شده بود؛ اما او، این حس را علی‌الظاهر در سینه، پنهان همی‌داشت و  به قول آفرینندۀ منظومۀ " شعلۀ بلخ" :
" آنکه بُدی نورِ دوچشمانِ کعب /   شاخِ گلِ نورس بوستانِ کعب
چون پدرش حُرمت او می‌نمود / رشک وحسد،در دل حارث، فزود.
حال بنگریم که سرنوشت چه بازی دردخیزی را به راه می‌اندازد؟:
حارث، یا جایگزینِ کعبِ قزداری را، غلامی بود و به قولی، کلیدداری برای خزانه‌اش – بکتاش نام؛ که بهره‌ور از صورتِ پر جاذبه‌ای  بود و کششی تمام!
کنار قصر، باغی بود انباشته از انواع ریاحینِ عطر افشان، چنان باغی که به تعبیرعطار: " بهشتی نقد او را در حوالی" بود.
در جنب آن باغ، محفلِ با شکوهی، به میمنتِ جلوس حارث بر تخت امارت آراسته بودند!
موج گل بود و چهچهۀ گوش‌نوازِ خیلِ بلبل، که خروش پیهم شان، با نوای دلکش موزیک نوازندگان، درمی‌آمیخت و دل‌های نیوشندگان را بی‌اختیار به سوی خود می‌کشاند، طوری که پرده‌نشینانی چون رابعه را نیز برآن داشت تا بر سر بام و ایوان، طرفه خرامیدن آغازند و دل به نَرد طرَب بازند.
بزم به غایتِ شکوه و دلارایی بود و آن‌چه در آن لحظه‌های فرح‌بخش، به میزان زیبایی می‌افزود، تابش نور ممتدِ حریری بود که به هر خرام، حُسن و جمال را به جانب خود می‌کشاند. معلوم بود آن منبع زیبایی و آن آیت نیکویی، کسی نمی‌توانست باشد، الا خواهر مه‌پیکر فرمانروای تازه به دوران رسیده‌ای که تولد بهترین روز زندگی اش را، جشن می‌گرفت.
آن فضای دلانگیز برای رابعه، رابعه‌ای که مرغ طبع بلندش هر لحظه آمادۀ پرواز به گلزار سخن بود، نظارۀ جلوس آمیخته با فر و شکوهِ برادر، بر سریر حکمروایی، ذوق، و شورِ دیگری آفریده بود. دلش می‌خواست همنوا با ساز نغمه سرایان، زمزمه آغاز کند، اما به دلیل جایگاهِ بلندی که به خانواده امیر پیوند داشت، در پهلوی اینکه هیبت برادر، این جرئت را از او سلب کرده بود، مناسب انگاشت، طبلِ دلِ به رقص افتاده و پرتپشِ خود را، پنهانی به نوا وا دارد!
صحنۀ پرشکوهی بود. عطر جان پرور گل‌های رسته بر فراز شاخساران، که با بال نسیم جان‌پرور صبح‌گاهی و در امواج بانک نقاره و ساز و سرود شاهی، به هر سو منتشر شده بود، دل و دماغ شهدخت بلخ باستانی را پُر و پُر می‌ساخت. هرچند گاهی اندوهِ فقدان دستان نوازشگر پدر، بر آن می‌شد، رشتۀ افکارش را برهم زنَد، اما بلافاصله، رویشِ امیدِ آمیخته با نشاط، که پشتوانۀ آن وصیتِ پدر برای برادرش، در رابطه به آیندۀ بهترِ خودش بود، دلش را از چنگ اندوه می‌رهاند و برآنَش می‌داشت تا نور نگاه نافذش را به خیل تماشاگران بپاشد و سوی "ستاده سر زده ترکانِ سرکش"، و از میان آن همه " ندیمانِ سرافرازِ نکو رای"، بدوزد، که از سرِ اِطاعت و اخلاصِ بی پایان، "چشم ها را بر پای افگنده بودند" و در خدمت امیرِ نو، قرار داشتند.
اوج شکوه و نِظاره آن محفل کامرانی، از فراز بام قصر، که تا نیمه شبان ادامه داشت، دختر فاضله و شاعرۀ کعب را، برای درنگ بیشتری فراز بام فرا خوانده بود، تا ضمن اینکه مجال را برای بالیدن مزید، به مقام والای خانواده، به خصوص مجد و جلال برادر، فراهم بیند، بر چهرۀ یکنواختِ زیستن در دلِ کاخ نیز، رنگِ دیگری آفریند!
در لحظاتی که بزمِ شادمانی در جوشش حرارت بیشتری قرار گرفته بود، ناگهان دیدۀ پر فروغ شاعرۀ نادر بیان، به سوی جوانی خیره گشت، جوانی که نور شگرفی از رخسار آن، ساطع بود. این نگریستن – که به طور شگفت انگیزی اتفاق افتاده بود – بلادرنگ منجر به عشق آتشینی بر وَی شد.
آن جوانی که چونانِ ساحرِ ماهر، دلِ فاضله ترین دخترِ روزگار را ربود، کسی نبود، الا بکتاش! که علاوه از عهده‌داری سِمَت خزانه‌داری، در آن محفل:
 
"گهی سرمست می دادی شرابی  /   گهی بنواختی خوش خوش ربابی
گهی برداشتی چون بلبل آواز   /   گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز"
 
پس از آنکه خواهر حارث، سیمای جذاب آن جوان را نگریست، یکقلم تاب و توان از کف او در رفت؛
 
"زَانسان‌که رود شعلۀ آتش به‌نیستان / عشق آمد و در سینۀ او راهکشا شد"
 
کم کم، بساطِ بزم ِطرب را، به برچیدن آغازیدند.  پای دختر کعب بر سر بامِ قصر، از فرطِ حیرتِ برخاسته از جذبۀ عشقِ ناگهانی، چنان میخکوب و بی‌حرکت شده بود، که نتوانست قاصدِ نگه را، برای لمحه‌ای از فرستادن پیِ دل‌سپرده اش، باز دارد…!
چه کسی جرئت داشت که بگویدش: الآن، دیده از محفلی که گرمیِ ساز و نوای آن و جوشش تماشاگران فرو کاسته، برگیرد و سوی خوابگه بخرامد! هرچند ندیمانش به نحوی فهماندند که دیدۀ ناز را بیش از این از بیخوابی میازارَد! اما چه سود؟ چگونه می‌توانست از بام فرود آید و سایۀ قامت معشوقی را که می‌خواست جانِ گرامی را سخاوتمندانه به پایِ او افشانَد، از آن دوردست‌ها،  به تماشا  ننشیند؟
اکنون، آن بام، برای رابعه، به گونۀ بامِ همیشگی نه، بل ملتقایِ جانسوزترین عشقی بود، که آتشِ پریده از کورۀ آن،  ناگهان بر خرمنِ هستی‌اش افتاد و  بلافاصله خشک و ترش را سوخت!
پس از اتمامِ محفل،   همه آهنگ رفتن کردند، رابعه نیز – خصوصاً وقتی که دید حالا قادر به پیگیریِ حتی سایۀ دلداده اش نیست – ناچار، با تنِ افسرده، به گونۀ رنجوری که به مشکل بتواند راه برود، در حالی رو به سوی خوابگه‌اش کرد که همه چیز را در برابر چشمانِ فتانِ خود، دگرگون دید؛ نشانی از اثرِ خواب، بر دیدۀ نازش پدیدار نبود. تپشِ قلبش، هر لحظه فزونی می‌یافت، و تا سپیده‌دمان به تنهایی بیدار ماند؛ چیزی که درآن لحظه‌ها توانست با او بنایِ موانِست نِهَد، اشک و سوزِ برخاسته از کورۀ نهانش بود، و دردِ عشق، چنان بر دلش توفان به‌پا کرده بود که:
 
"ز دو نرگس چو ابری خون‌فشان کرد/ به‌یک ساعت بسی طوفان روان کرد"
 
آری، عشق چنان بیرحمانه به سوی رابعه تاخته بود که با گذشت اندک زمان، از آغازِ تلاطم، سرنوشتش را به بستر بیماری کشاند، و این در حالی بود که حارث، تا هنوز، از آنچه برای خواهرش اتفاق افتاده بود،  بویی نبرده بود،  همین گونه معشوق،  که رابعه را در تابۀ سوزانِ عشق، ماهی‌آسا می‌سوزاند!
استیلایِ بیماری مرموز و نا شناخته برای رابعه، فرمانروا را به حیرت، اندر ساخته بود. آنگاه چاره‌ای که به فکرِ وی رویید، گماشتن کسانی بود، از پی طبیبانی در آن حوالی!
از دستِ طبیانِ حاذق نیز کاری ساخته نشد، دختر با گذشت هر روز، رو به تحلیل می‌رفت و تاب و توانش، کم و کمتر می‌شد.
یک سال بدینگونه گذشت، نه از دست طبیبان کاری از بهر مداوا ساخته آمد و نه هم، از مهرِ ندیمان.
 
اما، در داخل قصر دایه‌ای بود "سلمه" نام،
 " که در حیلت گری سرمایه ای داشت"!
 
 " دایه" در پی کشفِ حقیقت افتاد و  به "صد حیلت" توانست رابعه را وادارد تا رازِ سر به مُهر را، بر وَی بکشاید!
 
شاهدخت، آه کشان گفت:
 
"که من بکتاش را دیدم فلان روز  /    به زلف و چهره، جانسوز و دل افروز
چو سرمستی ربابی داشت در بر   /     من از وی چون ربابی دست بر سر"
 
وقتی که دایه فهمید، دردی که بر بانوی گرامی‌اش چیره شده، از اثر عشقی از پای افگن است!  در دم، به حیرت فرو رفت و ترجیح داد در مقدمۀ نصیحت – پس از آنکه حسن دلارای او را " رشک قمر " خواند و تاجِ سرِ خوبان جهان – افزود:
 
"برتو چنین عشق، سزاوار نیست /  چونکه سزاوار تو، آن یار نیست!"
 
دایه، همزمان به این اندیشه نیز افتاد، اگر حارث، از این ماجرا خبر گردد، نتیجه را جز این نمی‌توان پیش بینی کرد: جویباری از خون، جاری خواهد گشت!
 
 لذا خواست، این نگرانی را نیز با وی شریک سازد:
"حارث از این راز گر آگه شود  /  خصم تو و دلبرت ای مه شود!"
رابعه با چشمی اشکبار به دایه گفت:
"چارۀ دردِ دل صد پاره چیست؟/ آه، که این دردِ مرا چاره نیست!"
دایه، در حالی که هرگز باور نمی‌کرد، این نمونۀ زیبایی و برخور دار از فر و جلال، عنان اختیار دل به دست کسی سپرده باشد که از نظر او غلامی بیش شمرده نمی‌شد!
 دمی سر به گریبان اندیشه فرو برد و آنگاه، صدایِ غمناکِ عاشق بود که برآنش داشت، دوباره، دیده به سویِ او بر دوخت:
 
گوش کن سلمه!
"چنین بیمار و سرگردان ازآنم  /   که می‌دانم که قدرش می‌ندانم
به خوبی کس چو بکتاش آن ندارد /  که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون میتوان زان سرو بُن گفت/ چرا باید ز دیگر کس سُخُن گفت
برو این قصّه با او در میان نِه  /     اساس عشق این دو مهربان نِه
کنون بنشان بهم ما  هر دو تن را   /  کزان نبوَد خبر، یک مرد و زن را"
 
رابعه، دست به خامه بُرد و نامه‌ای پر از سوز به تحریر در آورد و آن را همراه با تصویری پرداخته با دستِ خودش، به دایه داد. نامه‌ای که در آن نگاشته بود:
 
" الا ای غائبِ حاضر کجائی / به پیش من نه ای، آخر کجائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد /   دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن  / وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بُردی وگر بودی هزارم   / نبودی جز فشاندن بر تو کارم"
 
شاهدخت، پس از آن روز، مسیر شعرش را عوض داد و توسنِ ذوق را تنها به سرودن اشعاری جولان داد که از آن فقط بوی عشق می‌تراوید.
بوی عشقی آمیخته با سوز و گداز!
تبادلۀ شعر و نامۀ رابعه و بکتاش، با پا در میانی دایه، کماکان ادامه یافت و این در حالی بود که بکتاش نیز دل در گرو عشق رابعه سپرده بود.
در مورد نخستین دیدار آن دو دلداده که با زمینه سازی دایه یا سلمه فراهم شده بود، روایت‌های مختلفی، در دسترس داریم.
به قولی: شبی از شبهای مهتابی، درست در آن‌دمی که به قول شعلۀ بلخ:
 
" ماه شد از حجله گۀ آسمان  /   همچو عروسی، به صفِ اختران
بود چو مه رابعه بر بام خود  /       بهر تماشای دلارام خود
تا که نمایان قد بکتاش شد   /     پرتوِ  مه، در قدمش پاش شد
خواست کنون دیدۀ دل وا کند   /     تا رخِ دلدار  تماشا  کند
پیکر او لمعه ای از نور دید    /     بل به لباس بشری، حور دید."
 
این دیدار – که بر سر بام قصر دارالاماره- اتفاق افتاد، دوامدار نبود. در حالی که هر دو برای دیدن هم بیقرار بودند و از کیف نگۀ هم خمّار…!
 
 اما،
"لحظه‌ای، این منظره، بود جلوه گر / لیک شد این لحظۀ خوش، مختصر".
باری شهدخت، در حالی که تنها در باغ قصر، قدم می‌زد، به انشای شعری پرداخت و آن را، با صدای بلند، به زمزمه گرفت:
 
" الا ای باد شبگیری گذر کن   /   ز من آن ترکِ یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی    /     ببردی آبم و آبم ببردی ! "
 
ناگهان، متوجه شد که برادرش: (حارث) به سروده‌های او گوش فرا‌می‌نهد؛ شاعره، زرنگانه مطلعِ شعرش را-که ترکیبِ " ترکِ یغما" درآن آمده بود – به "سرخ سقا" تعویض داد، تا برادر پندارد، منظورِ خواهر، سقای سرخ چهره‌ای است که همه روزه بر او، سبویِ آبی انتقال می‌داد!
حسِ شامۀ برادر، بوی بدگمانی را شمید، اما در آن لحظه نخواست آن را به رخ، بیاورد!
روزی در دهلیز قصر، زمینۀ ملاقات آن دو اتفاق افتاد، بکتاش که بیصبرانه انتظار دیدار چنین فرصتی را داشت، پس از شناخت بی اختیار، دست به آستین رابعه برد و با این شیوۀ رفتار، وانمود کرد:
من نیز سخت، عاشق شیدای توستم!
اما نگریست که در برابر عکس‌العمل توأم با عتابِ دختر قرار گرفته…!
 
این قسمت داستان در الهی نامه بدین گونه بیان شده:
گرفتش دامن و دختر بر آشفت /  بر افشاند آستین، آن‌گه بدو گفت:
که هان ای بی ادب! این چه دلیریست / تو رباهی، ترا چه جای شیریست؟
 
بکتاش به این تصور بود، اگر سعادت چنین دیدار میسر آید، این رویداد، بیشتر از خودش، آن ماه‌پیکر را به هیجان خواهد افگند و او را برآن خواهد داشت که از فرطِ طرب، بال و پر افشاند! اما بر عکس، برخوردِ وی-علی‌الرغم آنهمه مهر و محبتی که در نامه‌های عاشقانه اش، بازتاب می‌یافت – نه تنها حکایت از بی‌میلی و عدم رغبت، نسبت به بکتاش داشت، بل جوابی را که از زبان دختر شنید، نیز آمیخته با بوی طعنه بود:
 
"کی باشی که گیری دامن من؟  /  که ترسد سایه از پیراهن من! "
بکتاش، در حالی‌که حیرت، سراپایش را فراگرفته بود، چارۀ دیگری نیافت، جز این که بپرسد:
"چرا شعرم فرستادی شب و روز/ دلم بُردی بدان نقشِ دل‌افروز ؟
چو در اول مرا دیوانه کردی /  چرا در آخرم بیگانه کردی ؟ "
از نظر این قلم، هرگاه چنین رخدادی دست داده باشد، احتمالاً رابعه خواسته، به بکتاش بفهماند که دیدار دلسوختگان، نباید بدین سادگی و عاری ادب صورت پذیرد. سزاوار این بود که اندکی دور از هم بایستند و بدینوسیله محو تماشای هم شوند.
 
مسلماً لذتِ چنین دیدار، هزار بار، بهتر از دراز شدن دست بکتاش، به دامن خواهر فرمانروای نامدار، بود! چون عشقی چنین، هرگز و هرگز جسارت را برنمی‌تابد. چنان که در ابیات زیر می‌خوانیم:
"جوابش داد آن سیمین‌بر آنگاه  / که یک ذرّه نه ای زین راز آگاه
مرا در سینه کاری اوفتاده ست  /  ولیکن بر تو، آن کارم گشاده ست
چنین کاری چه جای صد غلامست  /  بتو دادم برون، اینت تمامست
ترا آن بس نباشد در زمانه   که تو، این کار را باشی بهانه؟
بگفت این و ز پیش او بَدَر شد / به‌صد دل آن غلامش فتنه تر شد"
این قسمت داستان، یکی از مسایل بحث برانگیز است.
 هر زمانی که سخن از عشق رابعه رفته، توام شده با تحلیل ها و برداشت های متفاوت از سوی ارباب تحقیق و اهل قیل و قال، از روزگاران گذشته، تا حال…!
پس از گذشت ماهی از این ماجرا، طبل جنگی از سوی معاندانِ فرمانروای بلخ، به صدا در آمد. حارث، سپاهیان خویش را برای مقابله با یورشگران آماده ساخت و بکتاش را به فرماندهی گروهی از لشکر گماشت.
رفتنِ بکتاش، در میدان معرکه، بر میزانِ نگرانی، شهدخت بر افزود، که مبادا دلداده اش را، آسیبی به جان رسد.
نایرۀ جنگ با شدت تمام، از هر دو جانبِ متخاصم شعله‌ور گشت.
بکتاش را،  پس از جنگیدن بسیار، تیر جراحت عمیقی بر تن نشست و بیهوش شد. خبرِ تلخ آن، جانسوز تر از هر چیز،  به گوش رابعه نیز رسید؛ وی چاره‌ای جز درآن ندید، با پوشیدن لباس مردانه، و پوشاندنِ رخساره، دو قبضه شمشیر در کنار بندد و سوار  بر سرِ اسبِ تیز تک،  خود را به صحنۀ معرکه برسانَد.
 
جنگ، لحظه به لحظه تشدید می‌یافت، رابعه چنان شهامت از خود شهامت نشان داد که:
" نمی دانست کس کان سیمبر کیست؟"
او، در اثنای نبرد، با تمامت غرور، نعره می‌زد:
"من آن شاهم که فرزینم سپهر است    /     پیاده در رکابم ماه و مِهر است
چو تیغِ آتش‌افشانم دهد تاب  /     ز بیمش زَهرۀ آتش شود آب"،
 
به یقین، آفریدن مورال به قلوب لشکر حارث، از سوی آن دختِ دلاور، شکفت آور بود. طوری که تاختن دلیرانه اش بر صفِ دشمن و تقویت روحیۀ سپاهِ برادر، سبب شد که بر دیو نامرئیِ اضطراب ظفر یابند، و لشکرِ یورشگران- بر بخشی از قلمرو بلخ باستان- را، به فاصله های دورتری، عقب برانند.
همین که اندکی شدتِ نبرد، فرو کش کرد، رابعه، با مهارت فوق‌العاده، یارِ مجروحِ خود را از میان زخمیان برون آورد و برق آسا، او را به مرکز بلخ رساند و به مداوای آن پرداخت.
نبرد، ساعاتی پس از توقف، دوباره مشتعل شد، به گونه‌ای که دیده می‌شد که رایت ظفر در حال فراز آمدن به نفعِ دشمنِ حارث است!
فرمانروای بلخ، ناگزیر شد دست به تصمیمِ عقب نشینی یازَد؛ اما در اثنای عملی شدن فرمان، ناگهان سپاه بزرگ و مجهزی از لشکریان شاه بخارا، به امدادِ حارث رسید. معرکه مجدداً به گرمی گرایید، چندان که:
 
"سپه، القصه افتادند در هم   /    به کشتن دست، بکشادند برهم
غباری، از همه صحرا بر آمد  /   فغان، تا گنبدِ خضرا بر آمد
خروشِ کوس، گوشِ چرخ، کر کرد /  زمین، چون آسمان، زیر و زبر کرد"
 
 سرانجام، دشمنانِ حارث، به شکست مواجه شدند.
 فرمانروا، متصلِ ورودِ مظفرانه به بلخ، سراغِ ناجی بکتاش را گرفت؛ سپاهیانی که شاهد قهرمانی‌های آن دختر پوشیده رو، بودند، گفتند: "نشناختیمش! اما هر کی بود، بسی دلیر بود و با دو شمشیر به خصم، یورش می‌آورد؛ درست همان‌گونه که بکتاش، در میدانِ کارزار، چنین می‌کرد، و افراد دشمن را، به خاک و خون می‌افگند!"
 
بدینترتیب، شناختِ آن  دختِ جنگاور و دلیر، بر همه،  از جمله امیر،  مکتوم ماند.
تا دمی که جراحات وارده بر تن بکتاش التیام نیافت، رابعه را قراری بر سر نبود. گاهی برای تسلایِ دلِ یار و تنِ رنجورِ آن نگارِ بیمار، نامه می‌نگاشت و دلداری اش می داد:
 
"سری کز سروری تاج کبار است  / سرِ پیکان، در آن سر، بر چه کار است؟
سرِ خصمت که بادا بی سر و کار  /    مبادا سر کشد، جز بر سرِ دار
سری را کز وجودت سروری نیست   /   نگونساریِّ آن سر، سرسری نیست
سرِ سبزت، که تاج از وی سری یافت  / ز سر سبزیش، هر سر، سروری یافت"
 
حکمروای بلخ، پس از آن معرکۀ خونین و فیصله‌ساز، در اندیشۀ آن بود، باری بار سفر به بخارا ببندد و از امیر نصر سامانی، بابتِ فرستادنِ کمک، در جنگ با دشمنِ نیرومندش، ابراز امتنان کند، که اتفاقاً برایش خبر دادند، نامۀ دعوتی بر وی از آن سو رسیده است دال بر این که: "امیر بلخ و بُست و سیستان و قندهار، نیز به مراسم جشنی که قرار است برگزار گردد، شرکت بجوید."
 
جشنِ با شکوهی در سراپردۀ نصر انعقاد یافته بود. در هر گوشۀ آن، خیل مطربان، جمع سرودخوانان و دسته‌هایی از نوازندگان ماهر و استاد در فنِ انواعِ موسیقی، همراه با ده‌ها ساقی مه‌رو، دست اندرکار آن شده بودند که با تمام توان به گرما و شور و شعفِ این جشنِ فرّخ، بیفزایند.
در این میان، پدر سخنسرایان (رودکی سمرقندی)، مثل همیشه نزدیک سلطان نشسته بود و هر زمانی که از او دعوت می‌شد تا به خواندنِ اشعارِ دلانگیز، بپردازد، وارد میدان می‌شد و گاهی چنگ می‌زد و گاه سروده‌های ناب و روح انگیزی را، به ترنّم می‌گرفت و شنوندگان، از جمله شاه بخارا را به وجد می‌آورد.
 شاعر نامور، در این بزمِ شکوهمند، کمتر به ارائۀ تراویده های خود پرداخت، بل سعی ورزید با قرائت سروده های سوزناکِ رابعۀ بلخی، شُکوه و عذوبتِ محفل را دوچندان سازد؛ به سروده‌های دلکش و شیرین شاعرۀ نبیله و بزرگی که آوازۀ حُسن و قوتِ کلامش، در سرتاسر خراسان پیچیده بود، و بسا در محافل ادبی، زبان به زبان می‌شد.
رودکی، ماه ها قبل ازآن روز، در سفری که به بلخ گزین داشت، بنای دیدار،  با شهدختِ نازنین نیز گذاشته بود و شیفتۀ توانایی و طبع بلند او شده و حتی فهمیده بود، منشاء سوز و نیرویی که شعر شاعره را بلند برده، چیست؟
 
 پیر نیشابور نیز بدین موضوع در الهی نامه پرداخته است:
به راهی رودکی می‌رفت یک روز /  نشسته بود آن‌دختِ دل افروز
اگر بیتی چو آبِ زر بگفتی    /     بسی بهتر از آن، دختر بگفتی
بسی اشعار، گفت آن روز، استاد  /  که آن دختر، مُجاباتش فرستاد
 
ابوعبداللهِ جعفر، با نیروی حافظۀ خدادادی که توأمش بود، سروده‌های زیادی از شهدخت رابعه را، از بر داشت و آنها را با لحنِ خوش، و شور و شوقِ تمام، با همنوایی نوازندگانِ چنگ و دف و نی  و رباب، برای حاضرین بر می‌خواند و موجبِ مسرتِ هرچه بیشترِ آنان  می‌شد.
 
شاه بخارا – که مردی شعر شناس و صاحب ذوق بود – با شنیدن سروده‌های ارائه شده از سوی رودکی، از وی  پرسید:
 آفرینندۀ این اشعار ناب و سوز آفرین کیست؟
پدر شعر فارسی، یا آن صاحبِ کلامِ افسونگر، بی خبر از حضور برادرِ آن سخنورِ نامور- در آن بزم- پاسخ داد:
این سروده‌های نغز و پرسوز، از آنِ دختری از بلخ است به نام رابعه، که عشق سوزان وی نسبت به غلامی به اسم بکتاش، شیرینی و رنگینی و لطافتِ شعرش را، دو بالا ساخته است.
با شنیدنِ این سخن، انقلابی بر روان حارث پدید آمد، اما علی‌الظاهر به روی خود نیاورد.
جشنِ ملوکانه اختتام پذیرفت و حارث، آهنگ بازگشت کرد؛  اما انتشار خبرِ رابطۀ خواهرش با بکتاش،  چنان بر او تاثیر ناگوار گذاشته بود، که حرفی بر لبش راجع به مسایل دیگر نمی‌رویید و  به هیچ چیز دیگری، جز موضوع یاد شده، نمی‌اندیشید.
همین که وارد دارالاماره شد، کوشید تا مدارک بیشتر و قویتر دیگری راجع به عشق رابعه و بکتاش فراهم آرَد!
ندیمانی را به شکل خصوصی برای تعقیب آنها مامور ساخت.
از قضا، بکتاش را، نا رفیقی بود به ظاهر خیلی دوست، که می‌توانست در محل بود و باش او، در آمد و شد باشد.
روزی همین که وارد اطاق بکتاش شد، چشمش به دُرجی افتاد، به پندار اینکه در آن جواهراتی گذاشته شده، دزدانه بازش کرد، دید که د رآن نه زری انباشته است و نه هم گوهری؛ بل صندوق، مشحون است از تعدادی اوراق! کنجکاوانه به مرورِ صفحاتِ برخی از آنها پرداخت، دریافت که نامه‌های عاشقانۀ خواهرِ فرمانرواست. آنگه، تعدادی از آنها را، به طمعِ دریافتِ صله یا پاداش، با  خود گرفت و به نزد امیر شتافت.
همین که چشم حارث به نامه‌های خواهرش افتاد، آتش خشمش فروزانتر شد و ناقراری اش بیشتر!
نخست حکم داد، بکتاش را به سیه‌چالی بیفگنند و تصمیمش در مورد خواهر- که از نظر وی لکۀ ننگی بر دامن دودمانش شده بود- آن شد که: طومار زندگی وی را با شدید ترین مجازات، از صفحۀ هستی برچیند!
در گیرو دار همین اندیشه بود که به ذهنش رسید، همین که رابعه وارد گرمابۀ داغ شد، فصّاد، یا رگزنی را برای بریدن رگهای دستان آن، بگمارد و همزمان امر دهد، دروازۀ حمام را، با گج و خشت، مسدود سازند!
رگزن، ناچار تن به فرمان فرمانروای بی عاطفه داد، حینی رگهای خواهر مهسای او را می‌برید، تعجب کرد که چرا لابه و زاری، راه نمی افگنَد. به برادرِ قسی‌القلب خود، عریضۀ عذر  و  التماس و  استرحام، پیش نمی‌سازد؟
اما، آن روز، روز پروازِ رابعۀ دلداده به قافِ عشق بود، و  او، ایمانی که به حقانیتِ آرمانِ عالیِ خود داشت، در صددِ یافتنِ ابزارِ دفاع از خود نبرآمد،"تا مبادا، از اریکۀ شهادت به زیر افتد" که مقاومت در چنین حالات – به قول اسلامی ندوشن – فرو کاستنِ عَیار شهادت است.
رگزن، پس از آن‌که رگهای هر دو دست خواهر فرمانروا را با نیشتر بُرّان برید، خونِ گلگونِ آن دختِ سیمین‌تن، به شدت فوران می‌زد و فرو می‌چکید و رابعۀ عاشق، خون‌های دستان ظریف و زیبایش را در جام‌های افتاده در اطرافش، می‌گرفت و  سرانگشتان سفیدی که عمری با آن، نابترین سروده ها را می‌نوشت و زیباترین تصویر ها را نقش می کرد…، در جام های مملو از خون، فرو می‌برد. انگشتان زیبا، در واپسین لحظه‌های نزع آن دختِ زیبا، مداد شده بود و روایت عشق می‌کرد. آری، می‌نوشت و روی چهار سمتِ دیوارِ داخلِ حمام، لوح واپسین سروده‌های پر سوز و آتشینش شده بود.
"از هر قطرۀ خونی که فرو می چکید، هزاران غنچۀ گل در برابرش شکفته می‌شد و او، با تمام خونی که از جزء جزء پیکر زیبایش جاری بود، درد‌های خویش را یکقلم به دست فراموشی سپرده بود و همچون گلی شاداب، خندان و شکفته، به تماشایِ معشوقِ خویش می‌پرداخت" و با اشعار پر از سوز و عاشقانه‌اش، دیوار ها را رنگین می‌ساخت.
هنگامی که آخرین قطرۀ خون از بدن او فرو چکید، لحظه ای بود که جایی برای نوشتن شعر برای او، باقی نماند.
لحظه ای بود که:
"میانِ خونُ و عشقُ و آتشُ و  اشک  /   بر آمد جان شیرینش، به صد رشک"
آخرین پیغامِ نقش‌یافتۀ آن بر صفحۀ خونین دیوار، این بود:
"مرا، بی تو، سر آمد زندگانی  /   منت رفتم، تو جاویدان بمانی!"
نگارندۀ این سطور، با این نظر استاد ناهیدِ جعفر، همصداست که: "حمام سبب رهایی رابعه شد"، زیرا "او طالب قُرب جاودانه با حق بود" که با چهرۀ گلگون بدان نایل آمد و نامش به عنوان نخستین شاعر شهید، در دفتر روزگار، ماندگار شد.
 
به واپسین صفحاتِ سوگ‌سرودۀ پیر نیشابور گوش کنیم، که همان لحظه‌های جانگداز را، چگونه تصویر کرده است؟:
"چو بکشادند گرمابه، دگر روز   /  چه گویم من، که چون بود آن دل‌افروز
چو شاخِ زعفران، از پای، تا فرق   /    ولی از پای، تا فرقش، به خون غرق
ببردند و به آبش پاک کردند    /     دلی پر خون، به زیر خاک کردند."
تا آن دم، خبرِ پرپر شدنِ مرغِ روح رابعه،  به بیرون از حرمسرا، و حتی جز برای تعدادِ محدودی از ساکنین آن سراپرده، درز نکرده بود که سلمه، یا آن دایه‌ای که ماهر بود، "به هر حیله در دل دوست رهی پیدا کند"، دست به کار شد که نه تنها بکتاش را از این ماجرا مطلع سازد، بل ترفندی سنجد که محبوبِ شهدختِ شهید، بتواند از قفسِ سیاهچال، بیرون پَرَد.
وی، پس از فکری، راهِ یکی از فروشگاه‌هایِ شراب‌هایِ بازارِ بلخ را در پیش گرفت، با خرید موثرترین باده از آن، منتظرماند تا پاسی از شب بگذرد، دمی که افق، به سوگِ رابعۀ نگون‌بخت، جامۀ سیاهی در بر کرده بود؛ آنگه با شتاب، در محلی که بکتاش را، در آن افگنده بودند، روانه شد، دید دربان، مصروف قدم زدن، جلوِ زندان است.
سلمه، با هزار عشوه نازی که برای به کار بردن آنها مهارت داشت، دربان را راضی ساخت تا پیهم بادۀ گلگون بر سر کشد و با وی عشرت کند…!
حینی که از فرط مستی، هوش از سرِ پاسبان رفت، شتابان، به جهانِ دیگرش فرستاد و کلید دروازۀ سیاهچال را گرفت و بکتاش را از آن نجات داد.
 بکتاش، بلا درنگ مسیرِ کاخ ِامیر را در پیش گرفت. حارث که همه چیز را خاتمه یافته فکر می‌کرد، مصروف نوشیدن باده‌ای همچون خون سرخ خواهرش بود، که با حضورِ ناگهانیِ بکتاش، سخت تکان خورد؛ تا خواست از جا بجنبد، جوانِ خشمگین، مجالش نداد و سر از تنش جدا ساخت.
بکتاش، بلا درنگ بر سر مزار یار شتافت و با فریاد بلندی که گویی زمین و زمان را به لرزه در می آورد، دشنۀ تیزی را در سینۀ خود فرو برد و بی وقفه جان سپرد. زیرا:
 
نبودش صبـر، بی یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه.