آرشیف

2021-10-24

عثمان نجیب

سلسله‌ی داستان های روحانی. سیمرغ سیمین تن رویا های من

رسیدن مکرون به عشق اش یک تصادف نادر در

جهان عاشقانه هاست

پیش نوشت: دوستانی که حوصله ‌علاقه دارند بخوانند، کسانی که علاقه نه دارند و نه می خوانند، لطف کرده رعایت ادب کنند ‌و مسکوت بگذرند. ممنون.
 
تذکر واجبی:
بر خلاف آن که در زنده گی رسمی و سیاسی و کاری و‌ نظامی خود یک سطر یادداشت نه دارم، اما در زنده گی دنیای محبت خود همه را رو‌ نوشت دارم که بیش ترین شان زمان و‌ مکان خاص هم دارند
 
نوشته ی محمدعثمان نجیب
 
بخش اول:
نو جوانی بودم‌ و‌ از مطالعات سیاسی چیزی نه می دانستم، در دانستی هایی از دانایان روزگار سخن و‌ ادب بهره یی نه داشتم ‌و در رفتار به گذر سوزها و ساز و سوختن و‌ ساختن های اعجوبه یی تخیلی به نام یادگیری مانند امروز بی توشه بودم و جوال کلان دوخته شده ی خیالات ام هم چنان خالی از سودای کار آمد من بودند و‌ هنوز هم هنر هم بازی بودن با هم بازی های هیجان آفرین روزگار و هم آوردی در آوردگاه قلم و اندیشه و خرد را نه آموخته ام و‌ ترسم که نارسیده به جایی، گاهی بخوابم و استاد اجل نه گذارد دیگر برخیزم.
دستان من تهی از انجام تعهدات بنده گی ‌و روح‌ من بی رنگ ‌و بی نشان از اطاعت واجبات الهی و کالبد من به بی ارزشی قبولی خاک خدا ‌‌و چشمان ام تیر سیاه خورده ی دیدار هر چی بدی و ها گوش های من شنونده ی هر چی اراجیف که نه توانستم از آن نهی کنم شان و زبان ام برنده ی براده دار زهر آگین‌ آزار خلایق و گفتار غیر حقایق و وصف گوی کاذب هر شقایق و نا‌لایق و لبان ام نم باری از نابودگری های عجایب و رخسار ام نوازش‌ گر هر بدی منهای آدمیت و پا هایم رونده دوزخ‌‌ بودند نه شیفته ی برزخ ‌و گریز از خبائث.‌ توان کجا بود تا از اقدس الهی طلب رحمت کنم و از شفاعت محمد (ص) مسئلت کنم تا قامت شکسته را شامل معافیت از خفت کنم.
چنان بوده ‌و در تلخ‌کامی های روزگار با ذهن فگار شوق شکار می کردم و‌ با جیب های غار و خالی از دانایی تقلای رهیدن از دون صفتی می کردم تا اگر به سبب آن همه گناه مستوجب مجازات ام، این یکی که ذلیل تر از همه است کوله بار سنگین تر از وزن خودم نه شود و خودم را قصدی در آزمون غیر از لایکلف الله نفسا الی وسعها قرار نه دهم و از خط لیس للانسان الی ما سعی عدول نه کنم و خودم را بیش تر در تهلکه گیر نیاورم که نه شد ‌و آن چی رحمی می کند بر گناه کارانی هم چون که متاعی نه داریم، رب من ‌و رب العالمین ‌و رب لاله ‌و گل و سنبل است که بر مزاری ما امانی می دهد مان تا شاهد پرواز سیمرغ سعادت خود در آغوش بخشایش گری و‌ بخشنده گی رحمانی و رحیمی الله (ج) قرار گیریم و هرچند خجل و سر افکنده ریسمان عبودیت را عبادت معبود خود به گردن داشته فاذکر باشیم تا اذکرکم ما باشد. آمین یا رب العالمین.‌
تا قامت‌ برافراشتم قلم را دوست داشتم و‌ شاکرم که مالک قلم، قلم را آفرید و به آن سوگند خورد تا ں و القلم ‌و مایسطرون آیه یی آسمانی باشد، وحی شده بر محمد مصطفا (ص) سردار انبیا و پیشوای دین ما ‌و آموزه یی برای دنیا و آخرت ما.
کتاب خانه ها را گز می کردم و‌ پل می زدم ‌و از بودن کارت های کتاب خانه های لیسه ی عالی حبیبیه، کتاب خانه ی عامه و کتاب خانه ی جوانان و بیش تر از همه فضای حاکم معرفت و آدمیت منحصر به فرد در آن جا و آموزگاران و‌ اساتید فرهیخته ‌و‌ فرزانه گان دل باخته ی معنویت و هم سفران کاروان هدایت و هم باوران نور عنایت و هم سفره گان خوان سعادت حظ می بردم. ناکام ترین و نادان ترین و خردترین خاک‌ر‌وب در های سنگینی چنان کوه های خدا من بودم.
وقتی وارد اتاق مطالعه یا پژوهش و یا جست ‌و جو ( ریفرنس ) کتاب خانه ی عامه می شدم و آن صلابت و‌ اراسته‌گی علمی و آن سکوت معنا دار وارسته گی وارسته ها را می دیدم و آن رایحه ی عطر آگین طبیعی و غیر تصنعی را از کارت ها گرفته تا دخول به مکان های مطالعه و آموزش استشمام می کردم،‌ عمر دوباره یی می یافتم ‌و روح تازه یی در من می‌دمید. مادامی که کتابی را برای مطالعه بر می گزیدم‌ ‌و هدایت استادان راهنما می گرفتم و آن را در نادانی خود به دستان خود می فشردم، احساس غرور عجیبی داشتم، حالا محاسبه کنید که دانایان و اربابان واقعی علم و‌ معرفت چی احساسی داشتند.
می‌گویند تاریخ تکرار نه می شود، اما ما دیدیم که تاریخ وطن ما در تمام عرصه های ناکام ‌و پلید بار ها تکرار شد، اما آن چی تکرار نه شد، آن آموختن ها ‌و آموختاندن ها و آن صلابت موج های معرفت و معانی و کفالت و کفایت علمی بود و آن روز هایی که هرگز بر نه گشتند.
سیمرغ رویا های من نه کتاب است ‌و نه کتابت ‌و نه استوار بر تارک تاختن های علمی، بل سیاهه های بدنمایی اند از خام گدازی های نارسایی هم چو من.
الگوی ناباب های اندرونی کاغذ های سیاه کرده یی من نامه های سرگردان کارو اند، هرچند کارو‌ نماد بلندی از داستان ‌و ادبیات و یا شعر. و نوشتار است، اما وقتی ورودی به آن ها کنی می دانی که الگوی دل پذیری برای آفرینش هایی اند.‌
در نگاهی منی نادان برای آفرینش های منحصر به فرد، کرکتر ها و عاشقانه و صادقانه ها مهره های خاصی تجلا می یابند که داستان پرداز، قصه پرداز، حماسه سرا و حتا یک آموزگار کاهلی هم چو من همه داشته ها و‌ دار و نه دار خود را به آنان می سپارد و به هر کرکتر عشق می ورزد و عاشق اش می باشد، کما این کرکتر مرکزی حقیقی یا تخیلی اساس حقیقی پرداخت های هنری و‌ ادبی او است که واقعیت آن را به رخ خواننده و بیننده و شنونده می کشد، بر خلاف داستان های تخیلی لیلی و مجنون و یوسف و ذلیخا، ورقه و گل شاه، رابعه، هزار و یک‌ شب، سمک عیار، شاهنامه و ده ها اثر ماندگار جهانی که من به خاک پای آن ها نه می رسم، باور من آن است که کرکتر های عاشقانه ی حقیقی از خامی ها شروع شده و‌ هم‌ رکاب ‌رفتار زمان در مدار پیچ و‌ تاب رفتار ها می چرخند و زمان را عوض می‌کنند و همان زمان که جبر آن کرکتر مرکزی زنده گی حقیقی آفریننده را از او گرفته اما خودش با شتاب روان است. در هیچ گوشه یی از زنده گی جهان عاشقانه و واقعیت های عاشقانه را سراغ نه داریم که اگر معشوق یا معشوقه بدرود حیات گوید، آن دیگری هم چنان منتظر می ماند و عاشق نه می شود. کما این که چنان عاشقانی به هم رسیده باشند و متعهد به هم باشند و پسا مرگ هم دیگر بر پایایی و یا رهایی تصمیم می گیرند و چی بسا که ملزم قانونی و دینی و سلوکی حاکم در جامعه هم می باشند و قوانین استثنایی ظالمانه هم در برخی جوامع علیه زنان و برضد به خصوص در کشور ما هم وجود دارند. حقایق عشق و عاشقی های غیر قابل باور حتا در عصر مدرنیته تبارز می کنند، مثل به هم رسی مکرون رئیس جمهور جوان فرانسه با استاد کهن سال اش که شوهر هم داشت و حتا در تاریخ بشریت کسی روایتی نه داشته، قرآن کریم هم داستان یوسف علیه السلام و ذلیخا را تا رهیدن از دام هفت درب ذلیخا بیان می کند « و غلقت الابواب و قالت هیتالک… » حالا که اختد های ایران حضرت یوسف علیه السلام را یک شال انداز نمایش داده اند، نه می دانم در کدام روایت دارند؟ دیگر چنان فرصت ها به همه عاشقانه های عاشقان میسر نه می شوند که به فرانسوا رخ داد، دلایلی مانند مرگ ‌و زنده گی، همراه داشتن یکی از جوانب عشق، گذار ها و گذر های سیر صعودی و‌ نزولی زنده‌گی، اجبار ها، اقرار ها، انکار ها،‌ تغیر افکار و روش های رفتاری و غیر قابل پیش بینی ذهنی و حقیقی و فراوان گفتاری که موانع بلاانکار و در معتقدات حکمی قرآنی و‌ دینی ما الزام تسلیمی به تقدیر الهی هم از نکات بارز و‌ بر‌جسته ی رعایت رفتار عاشقانه است.
من خودم‌ باوری به عشق نه دارم، که در بعد ها می خوانید، اما یک مخاطب داشتن خاصی پس از و در زمین خدا امر خدا است.
سیمرغ آرزو ها بیان کامل حقیقی زنده گی من از آوانی است که لطف کرده در روایات زنده گی من خوانده اید.. ‌در دور زمانه با من چرخش های زیادی خورده، کارو کاری نه داشت به ما سرگردانی کشید، مگر روح او هم‌ شاد باشد.
سر انجام نامه های من را خواهید خواند که مانند کارو سرگردان نیستند اما سزاواری کسی که همه اش را به نوشته ام هزار ها بار بالاتر از این ناچیز هاست و در ختم نامه ها او را خواهید شناخت…انشاءا

سیمرغ سیمین تن رویا های من

زلیخا هوس داشت نه عشق
محمدعثمان نجیب
 
بخش دوم:
تذکر واجبی:
بر خلاف آن که در زنده گی رسمی و سیاسی و کاری و‌ نظامی خود یک سطر یادداشت نه دارم، اما در زنده گی دنیای محبت خود همه را رو‌ نوشت دارم که بیش ترین شان زمان و‌ مکان خاص هم دارند
نه دلیل الزامی است و‌ نه وجیبه ی آشکارا که باید ‌‌‌و باید عاشق شوی یا نه باید عاشق شوی. اما سیر اثرگذاری و‌ ماندگاری های این دو حادثه ی گاه مهربان و گاه شیره کش جان بر تن و روان انسان ها اجتناب ناپذیر است.
هر تعریف علمی و‌ پژوهشی که به عشق بدهی، همان کذب هایی اند که در پیدایش یک چنان عالم درد آفرین و یا روح پرور نهفته اند و همه نه جزء بنای خلقت انسانی و نه برهانی برای امر الهی است. کما این که پروردگار عاطفه ی فطری را نصیب و رکنی از خلقت بشر و هر زاییده شده از دامان پاک مادر ساخته است که در مطالعات خودشناسی و روان شناختی پیدایی و الهی شناسی و الهی باوری می توان به حد اقلی از استنتاجات ادراکی کانون اسرار افریدگار ما دست یافت و جهان ما و تناسب ارتباطات زنجیره یی پایا و ماندگار لازم و ملزوم بودن پیچ در پیچ بودن و‌ در هم آمیخته شدن های خود مان و ماحول متحول مان را درک کرد، مانند کالبد ما و روح ما یا وجود‌ما و هستی یی ما‌ یا ساختار اناتومی ما و نفس کشیدن ما و یا نصب سر ما بر بدن ما برای آدمیت ما و جهان غیر از بشر.
در هیچ کجای این عنایات چیزی به نام عشق را نه می یابی در حالی که وجود دارند، اما قابل لمس و قابل دید و قابل عمل نیستند، بل عامل هر چیزی اند و ما را فاعل فعال یا گمراه کننده و یا هدایت یافته می پندارند….هوس را عشق می نامند..
داستان پردازی تخیلی در افکار عامه و‌ سروده های فولکلور یا کلاسیک ‌و یا حتا مدرن بیش تر اثر پذیر است تا حقیقت ماجرا، دلیل اصلی این اثر پذیری ها نه بود مطالعه ی همه گانی زیستاری پشینیان و یا هم برچسپ زدن ها انتزاعی و فانتزی گونه یی که حالتو به هم می زنند و‌ شاید آن را استعاره می نامند یا تشبیه می نامند و یا تقدیس می نامند، هر چی بنامند و کتاب ها هم انبار کنند و به دری تلنگری بزنند هیچ گاه هم آوایی و هم نگاهی حقیقی نه دارند ‌و اگر استثنایی هم بوده، آفریننده ی اثر هنری یا ادبی یا داستانی و سرودگری و سخن سرایی با فصاحت و بلاغت فقط در پی کارایی آفریدگاری خود اند و تیشه بر ریشه ی اصل می زنند.
باز هم داستان کاذب غیر قرآنی حضرت یوسف و ذلیخا:
الاهی زلیخا عزیزت بمیرد که یوسف بر تخت تحمل نشیند
تناقض حقیقی را بگذاریم به تفاوت توصیفی بیاندیشیم:
زلیخا بانوی خیانت کار به شوهر و مشوق خیانت سایر زنان به همسران شان بود و عاشق حضرت یوسف نه بود، ذلیخا تشنه کامی هوس رانی با حسن زیبا و جمال فریبای حضرت یوسف را داشت نه عشقی برابر محو شدن خودش، او در عین حالی که همسر عزیز مصر بود و ما روایت های ثابت شده ی خیانت زنان فراعنه های مصر را به شوهران شان داریم،‌ با آن که برای جلوگیری از ورود اجانب در دم و ‌و دست گاه های شان برادران را با خواهران عروسی می کردند، اما سراسر تاریخ روایت شده و‌ مکتوب شده حد اقل از سینوهه دکتر فرعون می رساند که هم‌سر او هم‌بستر ناز برده و غلام خود بود و آن روایات می رسانند، پدر هیچ فرعونی آنی نه بوده که منتسب به نسل فراعنه بوده باشد،
مطالعه ی ترجمه ی شیوای کتاب سینوهه را برای دوستان توصیه ی کنم.
واگرد‌ به‌‌ زلیخا ما را نشان می دهد که نغمه سرا های ما و پاشنه طلاهای ما چقدر حقیقت ها را فدای صنعت های شعری و دو پاره یی و چهار پاره یی ها کرده اند تا اثر خود را شیوا بسازند و‌ دل پذیر.
در یک چنان من دانم کاری های عمدی است که نه دانم کاری ها رخ می کشند و حتا به یک پیامبر خدا هم بیش از آن چی قرآن می گوید افتراء بسته اند و می‌بندند و به قولی حضرت را وسیله ی در آمد های تجارتی خود ساخته و در خط مخالف قرآن روان اند:
ذلیخا دام می گستراند تا کام دل حاصل کند، اگر حضرت یوسف به خدا پناه نه برد و دست به گناه بزند، ذلیخا چی نیاز دارد که خودش را شهره و‌ رسوا سازد؟ آن رابطه ی نامشروع ادامه می داشت و خیال ذلیخا هم راحت می بود و هم چنان همسر ‌عزیز مصر می بود.
حالا کدام منطق دینی و‌ عقلی اجازه می دهد تا یک پیامبر را هم ترازوی یک هوس ران قرار دهیم؟ روایت های تایید شده‌ی پسا مرگ عزیز مصر و با آن کراهیتی که داستان پردازی شده وجود نه دارند و‌ قبل برا آن را قرآن آگاهی مان می دهد. ‌« … قال معاذالله انه انه ربی یا احسن مثوی انه لایفلح ظالمون…».
در کجا خواندیم که حضرت یوسف دل باخته ی ذلیخا شده و انتظار مرگ عزیز مصر را داشته باشند؟ آن هم برای نشستن در تخت تجمل. کدام شارع ‌و کدام مفسری و کدام روایی که از شخص حضرت یوسف روایت انتظار شان برای مرگ عزیز مصر را کرده است؟ اکر‌ چنان می بود نعوذبالله منا حضرت یوسف خطا کاری می داشتند، پس ما نسل هایی از سلسله ی اولاده های پیامبران منجمله حضرت یوسف هستیم که در سوز نادانی برای توصیف حضرت یوسف به ایشان تهمت می بندیم و به آن افتخار هم می کنیم.
داستان نوشته شده ی حضرت یوسف توسط دیگران اگر بخشی منطبق به احکام قرآن است ‌و اما نه بود استنادات تلفیقی و تقلیدی و من در آوردی آن خلاف آموزه های قرآن به خورد مردم داده شده است.
این جاست که اهمیت نامه نگاری توصیفی از معشوق یا معشوقه ی جانی شکل می گیرد ‌و انطباق آن با داستان ها و‌نامه نگاری های توصیفی از معشوق حقیقی و عرفانی و روحی و آدم ساز الهی اصلن مجال نه دارد.
شما بزرگ واران اگر منی نادان را افتخار بخشیده و سلسله ی سیاه کاری های من را تعقیب کردید، خواهید خواند که بیش ترین ابنای بشر فقط سوارکاران خرافه ها اند، نه راهیان رسیدن به حقیقت. من عاقل نیستم که بتوانم ادعای دانایی کنم، اما اگر بتوانم در لابلای نشر نامه های حقیقی برخی توضیحات داشته باشم‌ مسر خواهم بود.
قرار است باب سخن حقیقی زنده گی خود را با شما بگشایم، با اهدای آن برای کسی که پس از خدا و پدر و مادرم زنده گی من را متحول ساخت یک ترکیب نامأنوسی از واژه ها را ردیف کرده در تیررس نکاه های عالمانه ی شما قرار می دهم.
من عاشق چند بعدی هستم و معشوقان زیادی دارم، اما معشوق اصلی وصلت من الحمدالله در کنارم است ‌‌حاصل وصلت ما هم گل خوشه های رنگین کمانی از عنایات الهی.
باغبان تازه کاری ام در باغ ستانی از باغ دار باوقاری که در استخدام اش در آمدم.
من از مزاری به شما توشه هایی می آورم که امانی به من داده است…‌ خدایا کمکی برای درست رسانی توشه ها عنایت بفرما… آمین یارب العالمین.
برای پاس داشت از خاطرات خاطر خواه خود محتویات را به همان روشی که در زمان آن های معین نگاشته شده اند تقدیم تان می کنم، با آن که می دانم، بیماری فراوان نوشتاری مستعد به تزریق داروی نقد دارند.
آغاز دوباره ی اول و آخر به نام خدا:
 
۲۷ سال پیش
(1)
… این توشه یاد نامه یی است از بزرگترین داشتنی های زنده گی ام که باید در رهگذار محبت تو نثار شوند.
هر انچی در ان به رشتهٔ تحریر در امده یا می اید همه اش تراوش احساس و‌ نیات اخلاصمند من نسبت به محبت توست.
وقتی لحظات دقایق و ایام پرملال و‌ جنجال بر انگیز را در نگارش هر پاراگراف هر صفحه و هر متن گذرانده ام تصورم ان بوده که تو با امانت داری و استواری در حالیکه باید نبشته هایی و یادهایی از خاطرات خاطرخواه دوران محبت را در آن داشته باشی و بیابی تا شعلهٔ بر افروخته محبت مان را فروزانتر نگهدارد مطالعه کنی.
گر چی این اهدا از نخستین روز های رهیابی محبت مان برای تو است، اما این یاد کار شام 24/23 جدی 1372 ساعت 6 و 40 دقیقه در منزل تان تحریر شد. احترام نجیب امضا
(2)
 
 
فکر می کنم ضرورتی در تاکید برای حفظ و نگهداری ان نباشد چون خودت سلیقهٔ خاص خود را داری احترام نجیب امضا 23 جدی 1372
 
 
 

سیمرغ رویا های من

نامه های من

سرگردان‌تر از نامه های کارو اند

عشق حقیقی درد قلب روحانی‌ست

بخش سوم

نوشته ی محمدعثمان نجیب

پیش نوشت: دوستانی که حوصله ‌علاقه دارند بخوانند، کسانی که علاقه نه دارند و نه می خوانند، لطف کرده رعایت ادب کنند ‌و مسکوت بگذرند. ممنون.
 
تذکر واجبی:
 
بر خلاف آن که در زنده گی رسمی و سیاسی و کاری و‌ نظامی خود یک سطر یادداشت نه دارم، اما در زنده گی دنیای محبت خود همه را رو‌ نوشت دارم که بیش ترین شان زمان و‌ مکان خاص هم دارند.
خداوند که خالق همه گونه های مخلوقات خودش است، درد قلب روحانی را در برتری های برازنده‌ی خلقت انسان آفرید، این درد در همه‌ی ما عجین شده و احساس آن بسته‌‌گی به توانایی های ریاضتی آدم ها دارد.
چنان احساس وقتی در وجود‌مان نهادینه شده و قله های بلند همت را می نوردد و مسخر می کند که بیازارند‌مان و ما از آن بگذریم با آن که می‌توانیم نه گذریم.
ساختاری که پروردگار وجود مان را شکل داد، معجزه‌یی است نا مکشوف برای ابد و اما مقابل دید ما.
قلب یکی از اجزای خاص کاربردی زنده‌گی و‌ زنده ماندن هاست، زنده‌گی نه تنها برای خورد و نوش و لذت بردن از لذایذ بی شمار زنده‌گی بل هم چنان برای تپنده‌گی های انسانی. عجب هم نیست که انسان به منزلت بلند قلب در وجود خود پی برده، با آن که هنوز مفیدات بی شمار آن و هدف پروردگار از سپردن سکان حرکت دوران زنده‌گی ما به آن را نه می داند.‌
آن چی و آن چه منزل‌گاه ابتدایی دراکیت آدم برای ارزش قلب است، درک هدف کاربردی چند منظوره‌ی آن می‌تواند باشد. خاست‌گاه طینت آدمی که همان معنویت نگری و معنوی دوستی ‌و معنوی زیستی است در عین حال عامل آرامش و‌ تپایش روح آدمی هم است و داوری با تشخیص
بی غلط نیک ‌‌و بد و زشت نکوی انسان. این بحر ثروت خداداد و این مکان بی انتهای سرزمین ناشناخته های وجود مان آمیزه‌یی از تلاطم امواج گونه‌گون است که به ساده‌گی مهار نه می‌شوند، چون خشم‌گین شوند غریونده دنبال قربانی گرفتن و بلعیدن ارواح انسان ها می‌روند و انسان ها صدای هیبت‌ناک آنان را می‌شنوند‌ و می‌دانند در تله‌ی مرگ‌بار آن غریو ها گیر می‌افتند باز هم به سوی آنان می‌شتابند و سعی دارند برای اسارت یکی از دیگری گوی‌سبقت جویند.
انسان در زنده‌گی بی اندیشه‌ی معنوی فریاد های جان‌گداز قلب برای دوری از ناسپاسی ها را نادیده می انگارد ‌و تسلیم تمایلات شیطانی می‌شود، آن‌‌جاست تمایلات روحانی و شیطانی بر درنده‌گی یک دیگر می ایستند و معرکه برپا می کنند، خوش‌بخت قلبی است که مراقبه‌ی روحانی هم‌چو
سد ذوالقرنین بی آسیب و بی عبور از اهریمنی به نام یأجوج و مأجوج مانع انجام گناه و وسیله‌ی تبارز درد روحانی بر خواست شیطانی شده انگیزه‌ی سرور می آفریند.
انسان معنویت‌گرا و عارف و‌‌ یا حتا انسان عادی اما پارسا وقتی قلب ها را فریادگاه درد جان گداز ناسپاسی ها می‌بیند، یاهو گفته قلب خاطی را نهیب می‌زند که چرا چنان است و سرکش است و‌ عنان از کف داده منزلت روحانیت را بر نزول شیطنت فدا می‌کند؟ اما قلب بی درد رحمانی و شیفته به گناه شیطانی را پروایی نیست ‌و هی دمار می کشد و در لجن زار گناه شناور می شود. در آوردگاه حساب‌دهی هاست که قلب با احساس درد رحمانی مدهوش و ‌مست و‌ متین و‌ با وقار می‌درخشد و در گوشه گوشه ‌و در کوچه کوچه‌ی عبور از گذرگاه ها حماسه می‌آفریند و معنویت را ارمغان می‌دهد.
و‌ اما قلب بی احساس درد رحمانی ‌و آلوده به نگاه شیطانی است که با بانگ نهیب روز جزا تهذیب می‌شود که چرا ناسپاس بودی انسان؟
و‌ ای انسان صاحب قلب احساس درد رحمانی!
آن گاه‌ست که حقیقت وجود دی‌روزت را می‌یابی که وجود ‌و حضور تو نه صلابتی برای عشرت در عشرت‌‌سرا و عشرت‌کده ها که امانتی بوده برای عبودیت و عبادت و پرستش الله «ج» ‌و درک همان درد احساس وجودی و به جا کننده‌ی امر الالیعبدونی نه خاک‌سار و غم‌گسار دنیایی دون.
وای بر ما بی خبران از خبر فردای امتحان.
مگر نه آن است تا احساس درد رحمانی بازدارنده‌ی آن هدفی باشد که صاحب لقدخلقناالانسان
فی‌احسن‌التقویم‌ بر ما واحب کرده است.
من این‌‌جا عین نوشته هایی را نقل می کنم که نزدیک به سه ده سال پیش بوده اند و غرض از آن ها ماندگاری های شان است.
زیبای من!
بیا خردورزی پیشه کنیم تا بدانیم در زیبایی های خلقت ما و آراسته‌گی های چی حکمتی نهفته است؟
 
به جای پیش نویس
 
 
خطاب به خواننده‌ی خوانا و دانای ما:
نویسنده‌گی و‌ دست‌یابی به امری که ترکیبی از واژه ها به عنوان نگارش راست‌پیوند برای افاده‌ی مفهومی، خواستی و آرزویی نقش کاغذ بسازیم در حقیقت غدیره‌یی « آوایی » است از صلیل نهاد مان
که گاهی می‌توانند صنج گونه در دل ها بنشینند و یا زمانی خواننده را به صمت « خموشی » دعوت نماید که در آن صورت صرفاً باید صناعت نویسنده‌‌گی را ارج گذاشت اما به آن دست نه‌یازید.
آشنایی با اسلوب ‌و شیوه های نگارش که بتوانند همگام تصریح هدف نگارنده، شیوایی و‌ پذیرایی داشته باشند اصل اساسی در گزینش این راه است.
بزرگان و عرفای بی بدیلی که هر کدام شان شهکاری در عصر شان و شهکار های شان شکننده های زمان های خود شان و بعد از خود شان است در جهان ما و کشور ما پا به هستی دنیا گذارده اند. آنان یا در قید حیات حضور دارند و یا با افتخاراتی بدرود حیات گفته و کارنامه های شان در این راستا ضیاء گستر ضمنی زنده‌گی رهروان و آموزگاران دنیای علم و معرفت است. در مقایسه و تناسب به ارزش‌مندی آثار گران‌بار و ارزش‌‌ناک قلم به دستان ادبا، فضلا و شعرای گذشته و‌ معاصر، اگر خود را قلم به دست یا نویسنده خطاب می کنم، به فکرم خیلی قبل از وقت است و عقوبت انگیز.
و اما:
اگر به بیان دیگر بتوانم میزبان سرگرمی لحظات زدایش ملال و اندوه شما و‌‌ رو آوری تان برای یاد‌کرد از خاطرات خاطر‌خواه زنده‌گی تان با این کوتاه نبشته‌گونه ها باشم، آن‌گاه دمی می آسایم.
اصل نامه نگاری کاری‌ست دشوار.
از نگاشتن نامه ها و‌ پارچه کوتاه ادبی، نگارنده می تواند با ریاضتی که باید داشته باشد مدارج عالی این نکو خصیصه را به همت پشت‌کار و الطاف کردگار یک‌تا بپیماید و تسخیر کند، در این راه کار‌جو باشد تا اگر وسیله‌ی کار‌بستن احساس نه می شود، رهنمای کارث برای خواننده نه باشد.
دست‌یازیدن به چنین کاری که طرح گونه های ادبی یا، یادکردی از خاطرات محبت‌آمیز زنده‌گی و به سخن دیگر رو آوری سوی آموزش چی گونه‌گی نگارش نامه ها به شیوه های عاشقانه و ادبی توأم تبلور خاطرات ضمیر و روان انسان در دنیای عشق و‌ دوستی «دنیایی» متناسب به وضع نا‌هنجار موجود جامعه‌ی ما قبل از وقت است و‌ کار آمد نیست. اما واقعیت دیگر آن است که انسان در هر حالت جدا از عشق،‌ عاطفه،‌ محبت و‌ صمیمیت نه می‌تواند باشد و زیست نماید. افزون بر آن که نه می‌تواند،‌ ندای ملکوتی نهادش نیز از او‌ می‌طلبد تا به چیزی و‌ به کسی که عشق دارد، محبت دارد ‌و صمیمیت دارد و آن را می ستاید‌‌ و وجودش را کارگشای زنده‌گی خود می‌پندارد، ارج فراوانی داشته باشد.
برای شاعر، نویسنده و قلم به دست بالاتر از این چیزی وجود نه دارد که کارگزار بی تصنع نیایش و‌ ستایش از الهام و الاهه‌ی زنده‌گی اش باشدو‌از واژه ها ترکیب « آیه های آسمانی » نهد و‌ نثار کار سازش کند.
من در این راستا اولین تجارب ام را عملی می‌‌نمایم و‌ همت می گمارم تا چیزی بنویسم و‌ آن را اندوخته های عشق خویش بنامم، عشقی، محبتی، صمیمیتی و عاطفه‌یی که واقعاً لطیفه است در زنده‌گی‌ام، لطیفه‌ی پذیرفتند و بازگو کننده برای همه.
ماهوار زنده‌گی‌ام می داند که او‌ با ظهورش در زنده‌گی‌ من مولود هلالی است و بی روشنایی اش نه
می‌توان زنده‌گی را به سر برد.
وقتی به جمع‌بندی نگاشته هایی برداشتم که اگر نه می توانند رهنمایی برای نگارش متون عشقی و‌ ادبی باشند اما می توانند خاطراتی از یک حادثه باشند در زنده‌گی انسان شاد شدم. کاربرد واژه‌ی حادثه این جا نه به مفهوم صرفاً تراژدی بودن و عواقب غیر‌قابل انتظار آن بل به مفهوم همه فرود و فراز آن و به مفهوم همه گوارا بودن و‌ گاهی شتاب‌زده‌گی آن هم است.
دقیق به یاد آوردم که این سطور و کوتاه نبشته هاعری از نقیصه‌ی نگارنده‌گی نیستند ‌و من که گام‌گذار تازه‌ی رهروان دنیای ادب هستم،‌ چه جوابی برای منتقدین و‌ باریک اندیشان عرصه‌ی علم و معرفت کشور خواهم داشت و‌ کدام عنوانی برای مبرهن بودن امری که این نگاشته ها صرفاً مبین احساسات و گرایش های انسانی و عاطفی من به عشق و محبت است، نه تبارز شخصیت من برای این که خود را گویا نگارنده قلم داد نمایم وجود خواهد داشت؟
پنداشتم هر ادیب و‌ قلم‌ به دست کشور با مرور این مقدمه‌گونه می تواند بی تأخیر دریابد که متهجد این نگاشته های کوچک رهسپار دنیای عشق و‌ محبت است که توانسته و فکر کرده می تواند
ماتم‌ز‌ده‌گی عشق اش را در سطوری بیان نماید.
غالباً سعی به عمل آمده که نگاشته ‌گونه ‌ها پیامی و محتوایی در قبال داشته و یا ختمی که بیان کلی مفهوم باشد در آن ها تصویر گردد.
قبل از نگارش متون که گاهی به شکل طرح، زمانی به عنوان نامه‌یی و وقتی همدبه گونه‌ی جوابی چوکات بندی شده است توجه بر آن بوده تا علل و انگیزه و زمان و‌ مکان آن توضیح و تصریح مختصر داده شود.‌
مثال: ( … لحظه‌یی در سکوت …)، این بیان آغاز پیوند عشق و محبت است با کسی که برایش دل سپرده شده است.
به هر ترتیب، آرزو دارم این گزیده که بی تردید عاری از نقیصه نیست با همه نقایص نهفته اندر محتوای آن حکایتی باشد برای شما از روز های دشوار دوست‌داشتنی و خاطره ‌انگیز که در زنده‌گی عشاق رو می نهند.
حوصله‌‌مندی تان آرزوی من است.
 
محمد عثمان نجیب

سیمرغ رویا های من

نوشته‌ی محمد عثمان نجیب

بخش چهارم
 
اگر انسان مرتبت عالی انسانی اش را نه یابد و امر بزرگ دلیل خلقت خود را درک نه کند،‌ فرایندی جزء خجلت و شرم‌ساری نزد مالک هستی و‌ نیستی نه دارد. هیچ چیزی بالاتر از شناخت دردمندی انسان، انسان را به مدارج شناخت خودش و مراقبه به خودش و‌ ماحول‌اش نه می سازد.
انسان دردمند است که با درک و احساس درد جان‌کاه رسیدن به دوست دست و پنجه نرم می کند تا بتواند گامی در راه درگاه خداوند درد نهد ‌و به آن نزدیک شود. آن درد درد جسمانی نیست که روح ترا گزندی نه رساند، آن درد، درد روحانی‌ست که اگر اش مداوا نه کنی لحاظ نه دارد بر عکس جسم ترا هم می‌گزد. اگر درد روحانی در انسان رخنه کرد، دردی‌ست چنان رسیدن از شهر طفولیت به بلاد بلوغیت و از تن با عطالت‌ و از روح با جهالت به حضور عقلانیت.
حالا که مالک و صاحب عقل ما را ملزم به رعایت عبودیت از خود کرده، چی‌گونه است تا از خود بی‌گانه شویم و به شناسایی ما مهر ناشناسایی زنیم و راه مان را برای رفتن سوی پرت‌گاه منجلاب سوزان بی خردی و بی باوری به حقیقت بالاتر از حقایق زمین و زمان هموار سازیم. زهی انسان، زهی مسلمان، زهی وسیله‌ی امتحان، چنگ به بی‌راهه زدی و سر از سراب کذاب و مذاب به در نه آوردی تا بدانی قدرتی والاتر از تو و هر چیز و هر کس دیگر است و هوش دارت داده است که واعتصموبحبل الله… او یعنی مالک ن والقلم و ما یستطرون امر به تحریر و‌ ترتیب صورت حساب تو کرده و در روز بازدهی حساب مثقاله ذرة خیراً یره و مثقاله ذرة شراً یره از تو را می پرسد.
روز حساب یعنی گداختن در کوره‌ی آتشین خشم او اگر نه توانی به خود آیی و به کاروان به دست آورده‌گان و‌ ما اوتیه کتابی بیمینی نه شوی.
انسان در عالم ظهور، مطهر و پاک مادرزاد است، اما رشد او در عالم تربیت دنیایی پسا حضور نتیجه‌ی آموخته های ماحول انسانی اوست. آن ماحول را در هر جای این دنیا باید انسانی ساخت و بر آن مهر و عاطفه‌ی انسانی داد و‌ در پی آن نه بود که کار، کار کی‌ست؟ خصیصه‌ی خردورزی مرد و زن نه به سن و سال که بسته به درجه‌ی خردگرایی اوست.
چرا نه می دانیم که این ابهت و جلال و آن قدرت بی پایان و بی زوال و آن عظمت لامکان در ید قدرت اوست، آفریدگاری که ما را از بدی ها نهی و امر به نیکی ها می‌کند. او انسان را انسان آفرید و انسان را چه عاشقانه برای عبادت خودش آفرید. چی شد که از گذر گاه های خطیر روزگار عبور مان داد و ما نه دانستیم و‌ در پیوند انسانیت ز خود بی‌گانه شدیم. ما چنان فرشته‌گان نماد حیا و حضور با صلابت بودیم که خالق ما کائنات و همه خلایق دیگر را به خدمت ما گماشت، ما باورمند اصول اوستیم یا شهروندان شهر گناه؟ ما جهان را یک سره بهتر زخود نه کردیم، انسان را همه ز خود بی‌خود کردیم چون خود مان با خود نه بودیم.
موج دیگر گناه ما گران‌سنگی نه دانم کاری هایی ما بود و است که ما را در خواب غفلت نگه‌داشت و بیدار نه شدیم تا هوشیارتر باشیم.
و ای بدبختی های نگون‌سار هستی من ترا سیمرغ سیمین تن رویا های مان می دانستم و حالا هم
می‌‌دانم، مگر تو چی دانی که چی لحظه هایی در سکوت… به سر بردم و ترا در آیینه‌ی دل و دیده و خرد و ذهن ام تصویر کردم. چرا؟ نه‌گذاشتی از بالی به بالی و از سالی به سالی نیکی را بیاموزیم و عشق پاک سیمین تن خود را در عالم رویا هم به آغوش بکشم.
ای نفس طاغوتی بگذار با نیکی ها بال پرواز بگشاییم،‌ بگذار فروتن باشیم و عیاری داشته باشیم.
گلایه‌یی من از تست ای زنده‌گی که گنه‌کارم کردی و عقده آلودم کردی و مادی پرست ما ساختی چرا ؟
من در سه ده سال پیش انسان بودم و‌ به جزء عاطفه‌ و معنویت چیز را ارزش نه می‌ دادم.
عشق ‌و احساس من و بیان من پس از خدای من سیمرغ سیمین تن من و آهو چشمان من بود و آغاز عشق که احساس آدم را با خود می برد، لحظات و دقایق اولین گام ها در راه دل سپردن به معشوقه است ‌و من در شب ماندگاری دل به سیمرغ سیمین تنی دادم که فروغ دیده گان‌اش قرار از کف من ربود و قلم در دستان من نوشت:

سی سال و اندی پیش!

لحظه‌یی در سکوت همیشهٔ زنده‌گی ام ارمغانی از سرازیر شدن مروارید های سپید هستی بخش بود.

لحظه‌یی در دنیای بی‌باور هستی ام آبستن و شگفتن غنچه هایی در باغ‌ستان خشکیده‌ی من بهاری آورد و‌ نام‌اش را عشق گذاردم.
نمیدانم؟ این عنوان برای او و برای دوست داشتنش کمتر است و بی بها، یا که مأنوس و دل‌انگیز.
پنداشتم او جدا از کسانی است که برای عشق آفریده شده اند، عشق که مفهوم عام گشته است.
پس او را باید آفتاب روشن و رخشان زنده‌گی خطاب کرد. هر چند او در دنیای بی‌ خبری است.
شاخهٔ مغرور و سرکش که چون توفان، شهری را در توفانزای خود قرار داد و یک تن دلی را چون الهام آفریده شده از سوی خداوندگار عشق در اسارت گرفت.
او، با سیمای دلاویزش نخستین آیت تراوش احساسم نسبت دوست داشتن آفتاب شد، بیان‌اش جضور واژه های بی پایان ستایش عشق را در ذهنم استوار ساخت.
عشق‌اش دیریست و دیرگاهی که به من اثرمند شده، اثری به بزرگی جهان برایم نهاده و امیدی به پیمانه‌ی بی‌مانند برایم بسته.
خداوند در امانش نگهدارد
او را که امان‌گاه عشق من شد
و اما او …
نمیدانم؟ چی خواهد کرد

سیمرغ سیمین تن رویا های من

نوشته‌ی محمد عثمان نجیب

بخش پنجم :
راه خانه‌ی ما جاده‌ی بی انتهای زنده‌گی‌ست که در امتداد لحظه های گونه‌گون زنده‌گی ره می برند.
گاهی که آرزو های مان برای بودن مان در حیات انسانی سراغ می کنیم و زمانی که پستی های زنده‌گی را از بلند‌ی های سبز هستی نگاه می‌کنیم و مادامی که به عروج می‌رویم و سرود تلخ روزگار را زمزمه می کنیم، آن‌گاه‌ست می‌یابیم که نه توانستیم زنده‌گی را باخردورزی به پایان ببریم.‌ عروج ما پهنای گسترده‌ی معنایی نیست که برای آن خلق شدیم، چون ما نه‌توانستیم باورمند حکمت و زیبایی خلقت خود باشیم.‌ ما جاده های هموار زنده‌گی را با دستان گناه آلود خود‌مان نا هموار کردیم و‌ خود مان را با
چشمان بینای بی تشخیص در وادی های هوس های زنده‌کی پهن کردیم و به دست عفریت قدرت و شهوت و‌ مکنت دادیم، هیهات مال گفتیم و‌ جان گفتیم ‌و جهان گفتیم و نان گفتیم و زر اندوختیم و یا در پی آن شدیم، نه به وعظِ واعظ گوش دادیم و نه خود مان موعظه‌گر شدیم. جهان را یک‌سره از هم بریدیم و معنویت را نه شناختیم پرواز ابدی را نه شناختیم و به افول دست دوستی دادیم، رفتن سوی خدا را فراموش کردیم،‌ گر‌ زر به دست آوردیم قلب و دل را از دست دادیم و به آن هم بسنده نه کردیم با رسوایی ها در آمیختیم.
ای انسان بر شکوه تصنع دنیا دل مه بند و‌در پی آن مه‌باش. وقتی بدانی که چرا؟ خالقت ترا خلق کرد، آن‌گاه می دانی که نه دانسته بودی.‌
من‌ و تو فریاد باور های عصیان و عصیان‌گری هاستیم، گلو های ما اهتزاز ساز های سازگاری ها نیست، من و تو جولان فریبنده‌ی طغیان‌گری هاستیم و من ‌و تو‌ بنده‌ی ناسپاسی هاستیم، هر چند می‌دانیم که حاکم روز جزا نزدیک‌تر از جان ماست و حکم او برای ماست تا الگو های زمردین حجب ‌و حیا باشیم و معنویت را پیشه کنیم. او رهبری برای مان گماشت که نماد معنویت و باور بزرگ کردار و اخلاق بود و است، او فرامین الاهی را اندرباب باور های دینی و اسلامی ما برای ما گذاشت و از التفات خودش احادیث عظیمی به ما توشه داد. وای بر انسان که نه دانست و در پیمان شکنی به صوب بی باوری ها رفت.
ما انسان هایی که دل آسمان ها را و دل شب ها را می شکافیم و مهتاب روشان و آفتاب رخشان و سوزان را به تسخیر می گیریم، چرا زنده‌گی را در روزگاران روشن برای هم‌نوعان خود شبان تار جان‌گداز می سازیم.
ما رنگ پرخاش‌گر حضور مان آزمندی های زمانه را پر رنگ تر می‌کنیم و‌ نه در حضور صلح می خرامیم و نه در بازار عاشقی خریدار پروپا قرصیم. ما ستورانی را که اربابان جعل ‌و جهل اند به دست خود مان به لحاظ قدرت و‌ ثروت و‌ مکنت شان صدر نشین مهمل های مان می‌کنیم و عارفان و‌ سالکان و دانایان را از در های مان می رانیم، به فقرا ترحمی نه داریم و به وزرا قد راست نه می‌کنیم و هم‌چنان خمیده قامتیم مگر چرا؟ نه دانستیم که اگر آب را ایستایی مدام بدهیم می‌گندد و‌ اگر مجال تحرک اش بدهیم رودبار حیات می شود.
دنیای عشق روحانی و عالم شور شهوانی درست مانند آب ایستا و رودبارحیات اند، که نه می‌گذارند عاشق عشق بمانیم.
عشق ما به معشوق ما و عشق ما به معبود ما دو لایه از هنر هستی‌ست که بایستی مدام در کلام ما باشند.
و اما اگر در دار فانی به عشق انسانی می اندیشیم، سعی بلیغ ما آن باشد که عاشق انسانی باشیم.
سیمرغ سیمین تن رویا های من در عالم رونده و‌ بازنده همان آهو چشمان و همان رنگین‌کمانی از زیبایی هاست که خرام خیال های او از راه خانه‌ی ما تا دورای دور در این چرخ ناصبور می‌گذرند و سینه سینه سخن از شهر دلی که من دارم به سوی او پرواز مدام دارند و تنها خریدار بازار عشق او من ام، می دانم که سبد فروش عشق او عام نیست و تهی از بار عشق من نیست و گر سخن بر لب نه دارد آتشی افروخته در سینه دارد و پیام من برای او در

سی سال و اندی بیش این بود:

تصویر کوتاهی در لحظاتی که به عشق خود می اندیشم

من در استواری لحظه ها، من در امیدواری نگاه ‌ها و من در قرار ها و بی قراری هایم از تو می گویم؛
ای ساربانِ کاروانِ اندوهِ دلِ دل‌داده و ای قامتِ بلندِ بی‌شکست، ترا دوست دارم، ترا دوست‌ام می‌دانم و ترا با همه نیازَم
می‌خواهم،
ترا…

سیمرغ سیمین تن رویا های من

نوشته‌ی محمد عثمان نجیب

بخش شش
زنده‌‌گی و فُرود فَراز های تلخ و شیرین آن دل‌پذیری و دل‌گیری های خود را دارند، این انسان است که هیچ نه می داند چی و چی وقت اتفاق می اُفتد؟ جولانِ زنده‌گی گاهی چنان خود‌نمایی
می کند و انسان را حیران می سازد که درون مایه‌ی هستی، انسان را به سازگاری های باورمندِ فردای نیک رهنمون می‌شود.
فصاحت و‌ بلاغتِ انسانی، عطوفت و محبت انسانی نردبان اساسی همین بازی تقدیر است. انسان پیش از رسیدن به ایست‌گاهی که هرگز در فکر و خیال‌اش هم نه بوده به همان‌جا پیاده می شود.
حالا اگر از دید فلسفی و عقلی موضوع رابشکافیم، برآیند آن ماندگاری جاودانه‌ی راهی‌ست که همان قطار بزرگ سرنوشت و‌ تقدیر آدم را به آن جا رسانده و پسا پیاده شدن است که دیگر قطاری و راننده‌ی قطاری وجود نه دارد که یک قوت غیبی همه را در خدمت انسان گماشته بود، دیگر موقعی است تا آدم با تکیه به الطاف آن قوت غیبی که یک‌تاست و بی‌همتا‌ست و با تلاش خود مسیر سرنوشت از پیش تعین شده‌ی خود توسط خدا را به یُمنِ ر‌َحمتِ خودَش می‌یابد و باید بیابد.
پذیرش با خِرَدِ نَوَسٰات هستی زنده‌گی شخصی، مذهبی، سیاسی، مدنی،‌ علمی و تجربه‌وِی‌ انسان درست آن گاه ممکن است که به گونه‌ی الزامی بین انسانیت ‌و کَرامت انسانی رابطه‌ ایجاد شود، هر چند من نه می دانم عُلمای عِلمِ رابطه و انسان از کدام منظر به این پدیده‌ ورود دارند ‌و معقولیت و‌ مقبولیت آن نفی می‌کنند و یا در حدِ حُکم خِرَد متکی اند؟ آن چه از ورای بی‌پرسش و بی‌کوششِ آدم ‌از پس زمینه یا پیش زمینه‌ی رابطه پرده می‌ بردارد، گذر زمان است که در صلاحیت خود آدم نیست تا بپذیرد و یا حلاجی کند کدام شیوه مناسب بهینه‌گی رُشدِ معنویت و یا ماد‌ِیَتِ وجود اوست؟ بحث تفکر در رونما کردن هر گونه تغیر بر بسنده‌‌گی یا رونده‌گی در حِیطه‌ی تعاملات چه کنم ‌و چطور کنم های ماستند،‌ نه در یَدِ قدرت ما. با چنان درک ظریفانه ‌است که می یابیم سبز شدن و‌ زرد شدن بَرگی در گستُره‌ی ره‌نوردی راهِ زنده‌گی‌ حاصل‌ و‌ فر‌آیندِ کارساز دست تقدیر است و ما را به سکینه‌گی روحی می‌رساند و باید در طی طریق زنده‌‌گی فُرصت های گذرایی به جولان زدن آزاد تقدیر هم داد ورنه قدرت مالک‌ِ تقدیر بر تصمیم ما بند و بازی نیست، مگر این که ما با تضرع و‌ کَمِینی به پیش‌گاه او‌ زانو بزنیم و‌ سراپا ‌و دل و جان تسلیم رضای او باشیم. راه سبزی که دل میل رفتن‌‌ طرف‌اش را دارد مستلزم حوصله است ‌و بُردباری، اما راه باید رفت.
مادامی که من می‌خواهم سیمرغ سیمین تن رویا های خود را در عالمِ هستی به کِنار ام داشته باشم و چهار – ده سال انتظار رکاب دار شدن اش بودم،‌ خودم را از منظر تقدیر به صاحب تقدیر و کُل امورِ ما سپردم، اما در عالمِ عقلانیت، عقلی را که صاحب تقدیر به من داده بود رهبری بی تدبیر کرده و عِنان آن را به اجنبی سپردم، این‌جا دگر تقدیر را در بی‌ تدبیری عوض کردم، من حالا نه از صاحب تقدیر حق پُرسش دارم و نه سنگ ملامت به تقدیری
می زنم که در وامانده‌گی های خِرَد‌ورزی از کف دادم.
گاهی که می‌خواهی تقدیر را با تدبیر رهبری کنی ملزم بر محاسبات پیش زمینه ها و‌ پس زمینه ها‌ستی که باید به گونه‌ی حقیقی و‌ دور از تشویش و‌ دلهره به آن ها بپردازی. باز‌دهی این محاسبه‌ی فکری و ذهنی هر آن‌چه و چی باشد کم‌تر از گام‌گذاشتن در یک مسیر جدید نیست که به گمان‌ِ غالب فردا های زیبا و روشن برای تو داشته باشد و تا به خود آیی به عروج با منزلت در قله های شامخ سر افرازی و کام‌گاری رسیده باشی. اما اگر در رَوَندِ بی باوری و غرق در تَوَهُم گام گذاشتی همان ندای رسول‌الله اعمال‌ِ تو نتیجه‌ی نِیاٰتِ تُست، پس تقدیر را نه بل تدبیر خودت را محاکمه کن.
من چنان بودم، کوشش نه کردم تا تقدیر را جدا و بالا از باور های خُرافات اندیشی بدانم. باز دهی عمل من هم نتیجه‌ی نِیَتِ من بودکه بر توان‌مندی های خودم در تسخیر تقدیر خودم باورمندی نه داشتم.‌
با چنان نابخردی هم تقدیر را از دست دادم و هم سیمرغ سیمین تنِ رویا هایم را به دست شغالِ باور به نا‌کسی سپردم.
گناه من آن بود که از واقعیت اندیشی عینی و به قول فلاسفه ها ریالیستی زنده‌گی در آن نقطه‌یی که باید خود شناورِ بحرِ خروشان به دست آوردن سیمرغ می بودم نه بودم. نتیجه چنان شد که به گذشته برگشته نه می‌توانم و آینده را به دست خودم ملتهِب ساختم و همان التهاب سبب شده تا هر روز به جای عروج اوج ها در به دست‌ گرفتنِ پر های شهپر پرواز سیمرغ سیمین تنِ خودم، زمین‌گیر شدم و به ضعف رفتم که نه باید می رفتم.
دور نما های زنده‌گی از رَوزَن گونه‌گون به من ‌و تو و هر انسانی جلوه‌ می‌کنند،‌ بُرد با کسی‌ست که قرائت های سخت‌گیرانه‌ی فرساینده را از زنده‌گی‌‌ خود برچیند و‌ بساطِ به تحلیل رفتن و گزنده‌ی حضور فیزیکی ‌و روحی ‌و درون‌کاویی را به نیستی بسپُرد.
اگر در ره‌بُردن ها به سوی رَوزَنَه های بازِ زنده‌‌گی که شاید یکی از میلیون های آن برای تو اختصاص یافته باشد کاهلی داشتی و آرزویی هم در دل می‌پروراندی در حقیقت خود‌فریبی داری، گذر زمان ترا به جایی نه می‌رساند مگر به ندامتِ بی‌‌‌سود.‌ من اگر خودم را در وَهم و گمان های بی ارزش غرق نه کرده بودم،‌ در فِراقِ بُراق و سیمرغ سیمین تن خودم بانگ غمگنانه‌ی جَرَس سر نه می دادم.‌ من روشنی نور چشم خودم را در قافله‌ی تحقق رویاها به دستان خودم و با دهان و‌ زبان و تصمیمِ نابِخرَدانه‌ی خودم به دست سرما و گرمای روزگار سپردم و چی سود که حالا عُمری در بستر غم غُنُودم…؟
گاهی که تو می دانی معشوق یا معشوقه تَجاهُلِ عارفانه می‌کند ‌و مهم نیست کدام بخشی از عشق‌ِ گدازنده‌یی، معشوقه یا معشوق؟ بی مهابا اندیشه‌گر می‌شوی …
من حالا شصت بهار زنده‌‌گی دارم شش ده بهار می‌شود و چهل زمستان سَرد ‌و گرمِ عُمرَم‌ بود سیمرغ سیمین تنِ رویا های من بی‌خبر از آن که من چه نوشتم؟ حالا که بخواند چه سود؟
در آن چهار ده سال پیشین که سخن گفتن مروارید ساختن بود مَنِی نادان نوشته‌ی پنهان کرده بودم و اگر او می دانست هم تجاهل عارفانه می‌کرد.
نَوِشتَم:
در سکوت بی او بودن راهی منجلابی‌ام که نمیدانم؟
اما،
در نگاه بی عاطفهٔ دنیای غرورِ آمیخته‌ از شکست زود رَس را می‌خوانم‌ که بیم آن دارم.
من آفتابِ روشن و رُخشانِ بیانم، توانم و جهانم را در مقدمِ با صلابتِ دوستی او سراغ داشتم که دیگر آن همه خیالاتِ من شکسته شدند.
رویا هایم نقشی بر آب گشتند.
افسوس بی بنیاد بودند و بی ثمر، و در پَرت‌گاهِ نَومیدی فرورفتند و غرقِ لحظه های تصویر‌گر ذِهنَم شدند.
نگاه های عصیان‌گری که بر من از سویَش دوخته شده اند جزء فریفتنِ خیالاتم و فزونی تصوراتم هرگز پیامی ندارند و‌ ندارند.
او، دیگر آن صیادی‌ست که قساوتِ قلب‌اش پیمانِ آشکار بی‌رحمی‌اش نگاهی دارد بر ویرانی و یران‌گری قلبی، احساسی و عاطفه‌یی.
او،‌ دیگر افسون‌گرِ شب‌های تار زنده‌گی‌ست که وجودش لمحه‌یی،‌ لحظه‌یی و‌ گاهی را نَمیپذیرَد، عشقی را نمیپذیرد و انسانیتی را نَپذیرفته.
او بر اندیشهٔ آن است که توانمندی وجودِ توانمندش را باید و باید در دلهرهٔ دوستی به کار بَرَد و نگذارد عشق که همه هست و بُودِ عُشاق را به سویی شان و‌ سویی دلداده های شان می‌کشاند، گامی در استواری بر دارند.
من با عبور از لحظاتِ بی‌بیانِ ره‌سپاری در دنیای عشق و دوستی فراوان ناباوری هایی دیده ام، اما گاهیکه به دلبَسته‌یی اعتنا نمیشود، آنگاه میخواهم تیر از کَمان برآرند ‌و از جَوشَنِی بگذرانند ‌‌و دو تایش کنند.
پس وای بر آن که اعتنایی نه کند….
 
 

سیمرغ سیمین تن رویا های من

نوشته‌ی محمد عثمان نجیب

 
بخش هفت :
اَها ای آسمان هایی که به امر الاهی دل شبان‌گاهان را می شگافید تا نورِ روز را به ما ارزانی کنید و الله ج به ما آگاهی داد که « … و‌ جعلنا نهار معاشا…» وقتی می‌دانید ما کاهِل شدیم لشکر هجوم تان را بر تسخیر روشنایی روز می‌فرسید تا بساط سیاه شب را بگسترید و ما آرام باشیم و خدای ما فرمود: «… ‌و جعلنا لیل لباسا…» ما هرگز به خالق شما و خالق خود صادق نه بودیم، او به شما سپرد تا در انتظام باشید ‌‌و بودید و استید و به ما گفت: «… و بنینا فوقکم سبعاً شدادا…» و به آن هم بسنده نه کرد و به راحتی جان ما گفت: «… ‌و جعلنا سراجاً و هاجا و انزلنا من المعصراتِ ماً ثجاجا…» در خورد و نوش ما و در گذر ما از دوزخ به جنات نعیم به ما مهربانی کرد: «… لنخرج بهِ حباً و‌ نباتا و جناتٍ الفافا…»…
اما ما بنده های سرکش هی در کشکمه‌کش های خود در عصیان و طغیان بودیم و باز پروردگار ما فرمود: «… ولقد صرفنا فی هذالقران.. ادامه…و کان الانسان اکثرا شیا جدلا…».
بدان ای انسان:
اُبُهت و جلال این قدرت بی پایان و عظمت لامکان در ید صلاحیت آفریدگاری است که ما را از بدی ها دور می خواهد و به نیکی کاری ها امر می کند او انسان را و زنده جان را عاشقانه آفرید تا او را عبادت کند و گفت من همه خلق نه کردم مگر به «… الالیعبدون…».
چه و‌ چی؟ شد که خدای مان ما را از گذرگاه های خطر عبور داد و از نیستی به هستی آوردمان ‌و ما هیچ نه دانستیم.
چرا؟ غرقِ لجن زارِ بدبختی هاستیم، ما که در هُبوط بودیم دوستی کردن با گناه را پیشه کردیم و بیش‌ترین ما از آدم‌یت بی‌گانه شدیم.
از بدو‌ خلقت هم‌چو فرشته‌گان حیای حضور باصلابت بودیم و مالکِ کائنات، همه خلایق دیگرش را به خدمت ما گماشته و فرشته‌گان و ملایکِ ملکوتی را که پاکی و طهارت شان سرحد حساب هم نسبت به ما نه دارد در سجده به ما امر کرد و گفت: «… و اذقلناذللملائکته اسجدو…» و آنان را به خدمت ما آراست.
ما باور های شهر آدمیت هاستیم یا شهروندان دیار گناه؟ جهان را یک سره از خود بی خود کردیم و چون خود مان با خود نه بودیم و‌ گران‌سنگی نه دانم کاری های مان ما در خواب غفلت نگاه داشت و بیدار نه شدیم تا هوشیار باشیم.
ای بدبختی های نگون‌سارِ هوس های هستی چرا؟ نه گذاشتید باری هم که شده نیکی ها را از بابی به بابی بیاموزیم و با بال نیکی ها به پرواز آئیم و روح پر طراوت داشته باشیم نه دلِ با عداوت. ای نفس طاغوتی چی؟ شد که نه گذاشتی فروتنی عبادی داشته باشیم گلایه های ما ز تُست ای زند‌ه‌گی که گنه‌کار ما کردی و عقده آلودِ ما کردی و دنیا دوست ما کردی و بر شکوه جلالِ ظاهری عاشقِ ما ساختی.
چرا؟ این همه بهانه و‌ شکوه داریم ما هم که بی تقصیر نیستیم فقط گناه مان را بر دیگری می اندازیم.
بیا ای انسان هنوز که هنوز است فرصت بسیاری داریم تا به خود برگردیم، پروردگار آمرزنده داریم،‌ پیامبر ما بر شفاعت ما ایستاده است (ص).
ارادت انسانی و اسلامی داریم بیاییم و‌ بدی ها را در غرقاب بدی ها دفن کنیم و خود مان هُمای سعادت شویم برای عباداتِ و برای اطاعات ما و برای بنده‌گی مان به او تعالیٰ.
من که چنان می گویم نه به خودم خود بودم ‌و نه سیمرغ سیمین تن رویا هایم و پنداشتم سیمین‌ تنی های اوست که رهی در دل من باز کرده و هم ناله‌ی نایی از من ساخته و هم بانگ جَرسی.
من اما نه دانستم و نای را باید دَمید ورنه او خود صدایی نه دارد و گر تو او را نه خواهی او صدسال هم ترا نه می خواهد و در بیشه‌ی خودش خُفته است و اگر سراغ او را گیری و او را بِدَمِی محشری از نواهای عاشقانه بر پا می‌کند.
شایسته‌ی سیمرغ رویا های من سکوت اندرون نه بود، بایسته‌ی سیمین تن من فروغِ دیده در راه او قربان کردن است و فریاد کردن خواستن مداوای عشق از اوست.
عمری از دست دادم و سیمرغ من جولان‌گر زیبایی های‌ خودش پیش رُخ من و من بینای نا بینا و نوشت‌گر پنهان ها. چه حماقتی در من بود مثل کودکِ گرسنه در گهواره افتیده و از نادانی سکوت داشتم تا مگر مادر خودش بیاید… نه وقتی بی فریادی، چگونه؟فریادرسی به تو‌ رسد. تا به خود آمدم سیمرغِ سیمین تن من از قفس پریده بود.
من یاد آوردم که یاد بگیرم تیر را به موقع از کمان رها کنم‌، نه سودی از تیر های بی‌کاره در انباری که شکار پیش چشم کمانِ او پرواز می کند و نه راهی که شکار برگردد. مگر نابخردی بدتر از آن هم می‌شود که صیاد تو باشی و صید به دیگری بسپاری تا به تو دهد اش؟ و من عمری چنان کردم. حالا که هم تیر رفت و هم کمان و هم سیمرغ سیمین تن من و هم صیاد نامرد صید مرا با خود بُرد تضرع من چه جایی را دارد جزء هیچ و دمیدن من در نایی که به دست دگری داده بودم چه سود؟
این پنهان نگاری را سه ده سال و اندی بیش به سیمرغ سیمین تن خودم نوشتم و فکر کردم در انبار است.
سی و چند سال قبل نوشتم:
( …میخواستم همه آنچه نسبت به تو و‌ عشقت در نهاد دارم همچنان در حجاب باشد و باشد تا نشود بر آوردن زبانم اسباب رنجش خاطر تو گردد. تا نشود آفتابی که تازه رو سوی زنده‌گی ام نهاده و تابش رخشانش روشنگر تاریکی های همیشه‌‌گی حیاتم به زودی رو از کلبه ام برگرداند. تا نشود دیگر خیالاتم که اگر به واقعیت نمی‌گرایند به نیستی روند و نشود تا الهامی برای زنده‌گی ام که به مشکل یافته ام از من به دور ها فاصله گیرد ولی : این دیگر آن شعله هایی نیستند که بخواهیم در کتمان نگهداریم شان. سر می کشند و بر آن جا هایی می روند که شاید بر من نقشی بالاتر از یک خیال واهی نخواهند داشت.
در مقدم همه آنچه ره آورد عشقِ مان می شود می خواهم بدانی!
من عشق را در پیوند واهی و ارضای خاطر آدم ها قرار دادن نه تنها نمی‌ستایم بل با دشواری های بعدی آن سخت در تضاد استم.
نفاست این الهام نفیس در زنده‌گی آدم ها باید همچنان مروارید و صدف های شفافِ ته یی آب در نفاست نگهداشته شوند و من چنین می کنم.
فراتر،
باید بدانی که توان و استعداد تظاهر در امر حصول ایقان تو برای آنکه ترا الهه‌ی زنده‌گی ام پنداشتم ‌و در وجودم نمی بینم و این تقصیر نیست.
شاید تصور و اندیشه ات بر آن باشد که من غرق اندیشه های واهی استم و قلبم چیزی نمیداند. حرف بر آن است که در یک کلمه تو همه چیز در زنده گی ام بوده و استی.
فکر می کنم باورت به این امر استوار باشد…).
 
ادامه دارد…