آرشیف

2016-6-3

نثار احمد کوهین

زبـــــــان گنگ و مبهم:

وقتی از تقبیح کردن و تسلیت گفتن خسته شدی ازخودت می نویسی ،تنها می شوی و به تنهایی هایت همچون دیوانه ها حرف می زنی وشایدم دیوانه می شوی ؟! دیوانه که نه؛ شبیه ی دیوانه ها می شوی، فرق تو این می شود که از حرف های بدی که به مردم بگویی و مردم باتو بگویند می هراسی در صورت که دیوانه ها نمی هراسند، و بعد ازمرگ و رهای ازچنگ هیولایی زندگی نامت را صوفی،خدا دوست ،خدا ناباور ،نا امید، شکسته خورده و…و می مانند، یکی عاشقت می شود و دوستت میدارد و یکی هم صدها فحش و نا سزا نثارت می کند، و بعد شاید شوی مکتب و شایدم مطرود، فرتود و گمنام، کی میداند که آینده چی می شود؟
منم مدتی شده از خودم می نویسم و فکر می کنم این زبانی خوبی یست، چون وقتی دوستانم می خوانند بعد از رو برو شدن مسخره ام می کنند،سوژه خنده و مزاح شان می شوم و همچنان آنانی که مرا در باور خود دشمن و بد می بینند خوشحال می شوند و گروهی هم شاید همدرد، و این گفته ها زبان بیان شان باشد:
سال اول دانشگاه بود، درس می خواندم ،نسبتن بی درد و بی غم بودم و تنها چیزی را که می خواستم آموختن بود ، باتمام توانم تلاش می کردم که بیاموزم ؛ ولی نتیجه چی شد؟
تاهنوزم که هنوز است  معلوم نيست. هر روز نسبت به روز گذشته  به  ندانستنم  بیشتر و بیشتر باور مند می شوم و هر روز نسبت به روز گذشته درد های روحی، جسمم را نا توان و مرا منزوی و منزوی تر می سازد.
در دهکده همه چیز خوب بود و دربین آن همه خویشاوند کمتر کسی هم بازی و همرازم بود و با آن چند هم سن وسال محدود راحت بودم، اگر کسی یا خورد و یا بزرگ می خواست به یکی ما مشکل ایجاد کند همه مان باهم یکدل و یک زبان بودیم ،بایک دیگر دروغ نمی گفتیم،اگر گاهی از یک دیگر دور می شدیم واقعن پشت یک دیگر دیق می شدیم ،گریه می کردیم و از بزرگ ترها خبر می گرفتیم ،هرگز یکدیگر را فریب نمی دادیم و اژه فریب را نمی فهمیدیم، هیچ گاهی از یکدیگر خود را بر تر نمی دانیستیم،وبرای بی عزت سازی هیچ کس پلان نمی گرفتیم،باخود و خدایی خود صادق بودیم و همیشه خدارا حاضر و ناظر می دانیستیم، خدارا دوست داشتیم نه اینکه به خاطر بهشت و یا از او بترسیم که به جهنم روان مان نه کند؛بلکه بدون کدام توقع دوستش داشتیم،… وقتی به شهر آمدم اطرافم پر از انسان شد،انسانهای اطرافم هر روز اضافه و اضافه تر شده رفتند و سر انجام در شهر خودم به چالش ها و مشکلات زیادی رو به رو شدم ،عمل های مرتکب نشده را به مرتکب شدن قبول کردم  ،سخن های را که هر گز نگفته بودم مجبور شدم بپذیرم که گفتم ،بدی دیدم و بد شدم  ،دشنامم دادند و دشنام دادم، در برابرم استادن و در برابر شان استاد شدم؛اما خداوند شاهد بوده وشاهد است که  بار،بار فریبم دادند،فریب ندادم ،خیانت دیدم؛و خیانت نکردم ،مردمم دوستم نداشتند؛ولی همه را دوست داشتم و دوست دارم،وبا تمامی فراز و نشیب های زمان و مکان سوختم و ساختم و تا اینکه سر از دانشگاه در اوردم و در روزهای نخست که پا به دانشگاه ماندم اینجا کسی را نمی شناختم ،محیط دانشگاه طراوت ، تازه گی و لذت خاص خودش را داشت و سعی می  کردم فقط به تنهایی هایم، خو بگیرم، و به تنهای ها عادت کنم وهمه پشت سرم مغرور و خود خواهم می خواندند؛روزهای یکی پی دیگری گذشت و انیس بهتر از قلم و کاغذ و سیگار نداشتم و با این سه یار مهربانم آرامش داشتم، می خواندم و می نوشتم:

رفته ،رفته باغم تکرار عادت می کنم
با قلم و کا غذ و سیگار عادت می کنم …

اما ،اما بسیار زود من ترک یار  سوم(سیگار) گفتم، شاید حق با سگرت بود و من بی وفا بودم؛ولی بی وفایی های سگرت این بود که نه مرا نابود، نابود می کرد و نه هم بودنم را راحت می داشت. روزها و شب هایم با قلم و کاغذ و کتاب سپری می شد. کارهای اجتماعی ، فرهنگی را از قدیم الایام دوست می داشتم؛آرام ،آرام در محافل فرهنگی و علمی دانشگاه راه یافتم و با اندک زمان اطرافم پر از آدم شد؛آدم های که مدعی انسان و انسانیت بودند و بلبل شان خیلی دلنواز می سرود. روزها شب شد وشب ها روز ،یکی پی دیگری گذشت، و آدم های اطرافم هم مانند شب های و روزها یکی می یاید و یکی میرود؛اما دریغا!و دردا! یک آدم همدم نمی شود یافت. آدم های زمان ما خودت را برای خودت نمی خواهند،خودت را برای خودی شان می خواهند و هیچگاهی دوست ندارند حرف دلت را بشنوند و شریک غم هایت باشند و بر عکس از تو توقع دارند که دوست شان داشته باشی و شریک غم های شان باشی، هرگز راز تورا حفظ نمی کنند؛ولی دوست ندارند راز شان را افشا کنید، خواهش تورا بی جاه و غیر منطقی و محدود کردن قدرت و آزادی خود می دانند؛اما امر خود را دلپسند،منطقی و بر آوردنش را ضروری می پندارند و تورا مجبور به بر آوردنش می کنند و اگر نپدیرفتید تورا ترک گفته و همیشه دشمنی را با تو آغاز می کنند. ازمدت معرفتی که با تو داشته اند، داستانهای نمرود و فرعون  و…و می سازند. می روند و دلت را می شکنند،اعتماد باور و انسان بودنت را می شکنند،… آری

چهره سازان بهتان پرداز بودیم ماهمه 
گرچه انسان نام ماست نا ساز بودیم ماهمه 
هرچه بیشتر روزها شب می شود 
شب نشینان بلند آواز بودیم ما همه

بااین همه ما به دوست داشتن اطرافیان مان مجبور هستیم ،عشق و رزیدن و دوست داشتن یکی از نیاز های ماست، 
اکنون سال چهارم دانشگاه است و آنچه که در دانشگاه آموختم بی اعتمادی،بی باوری و آنچه که سهم من از دانش برایم رسید درد و رنج است . دردهای اجتماعی،درد انسان بودن و عذاب کشیدن، دردهای که طبیب حاذق انسانی ندارد و باید دست به دعا بر داری و رنج تاریخی و محرومیت های تحمیلی ات را تحمل کنی:

سخت است که لبریز حقایق باشی
با این همه با درد موافق باشی
آری شاید مفهوم معنویت زندگی همین است:
دوست داشته باش اگرچه میدانی  دوستت ندارند 
عاشق باش اگر چه دیگران عاشقت نیستند 
صادق باش اگر چه دیگران باتو صادق نمی باشند
خیانت نکن اگر چه  باتو خیانت می کنند
برای دیگران بسوز و اشک بریز اگرچه برایت غصه نمی خورند
همدرد دیگران باش اگرچه  هم دمت نمی شوند…
…اگر چه دیگران نمی باشند…!  
زبانم گنگ و مبهم می نویسم 
به لب خندم دو صد غم می نویسم 
برای سرنوشت ساز سر شتم 
شکایت را دما دم می نویسم                        

کوهین 
پنجشنبه 13 خرداد 1395
فیض آباد _ بدخشان
کلبه دانشجوی.