آرشیف

2021-1-10

روزی که، کابل از چنگ عفریت رهید، اما افعی نیمه جان، مردم آنرا به گونه ء دیگر گزید

 

 برگی از خاطره ء اولین رئیس عمومی رادیو تلویزیون وافغان فلم و سرپرست موقت وزارت اطلاعات وکلتور حکومت مجاهدین

( عبدالقیوم ملکزاد )

 

 

« دعای سبز گیاه »

 

به رگ رگش چو روان شد روان آزادی

به برنمود وطن طیلسان آزادی

دعای نیمه شب خستگان اجابت شد

خجسته سوره ء فتح مبین تلاوت شد

شکفته گشت گل عهد دی به باغ دلم

شراب شوق سفر کرد پر ایاغ دلم

برآن شدم که شوم سوی زادگه راهی

که هست عشق وطن همچو آب ومن ماهی

چه سالها زغمش عاشقانه موئیدم

تمام عمر به صحرای داغ روئیدم

 

 انگیزهء اساسی ارسال مطلب زیر  که خاطره پیروزی مجاهدین در 8 ثور و3 روزقبل ازآن می باشد  تنها به منظور آن نیست که نگارنده بعد از یک دورهء سیا ه و وحشت بار، افتخار سر پرستی (موقت ) وزارت اطلاعات و کلتور را، در پهلوی مسوولیت ریاست عمومی رادیو و تلویزیون و افغان فلم،به عهده داشته است . بلکه هدف عمده در آنست که : نوشتن وقایعی نظیر (5 ) = پنجم ثور 1371خورشیدی ( روزیکه دسته ای ازبرادران به دستور قهرمان ملی کشور فاتحانه وارد کابل شدند وهریک ، چون: مارشال محمد قسیم خان فهیم ،داکتر عبدا لرحمن ، گدا محمد خان ، شهید پناه خان ،اینجانب به عنوان رئیس کمیته فرهنگی شورای نظارج.ا.ا، و… به استقامت مسوولیت های سنگینی توظیف یافتند ) باید همیشه زنده ودر اذهان تداعی شود و افتخار آن باذکرواقعیت ها ومیزان ایثاروازخودگذری مجاهدین واقعی ، به نسل های بعدی انتقال یابد. با درک همین رسالت بزرگ اینک گوشه ای از آن رویداد بزرگ را   ،خدمت خوانند گان عزیز پیشکش می کنم :

ساعت 9 صبح روز سوم ثور ،اثنایی که در اطاق کارخود مصروف نوشتن مطلبی بودم ، زنگ تلفون به صدا درآمد . گوشی را برداشتم دکترعبدالله ( وزیر امور خارجه قبلی) بعداز سلام واحوال پرسی ، مرادرجریان رسیدن پیامی که ، شهید ( احمد شاه مسعود رح) ، ازطریق مرکزیت مخابره به وی داده بود ، قرار داد . محتوای پیام دال برآمدن من به «جبل السراج» بود  دکتور گفت : باید برای رفتن به بعد از ظهر امروز آمادگی بگیرم ، که ذریعه هلیکوپتر( چرخ بال) انتقال داده خواهم شد .

با عجله وسایل مربوط به دستگاه رادیو را همراه با تعدادی کست وکتب  که درآرشیف کمیته فرهنگی وجود داشتند  جمع آوری کردیم . ساعاتی بعد تلفون دیگری از دکتور عبدالله رسید وگفت: ورود طیاره به فرداموکول شده است .

   قبل از پیشین فردای آنروز ، دو بال هلیکوپتر روسی ، چرخ زنان به چمن شاروالی تالقان نشست کردند . مردم شهر ، خصوصا" نوجوانان وخورد سالان ، سیل آسا به طرف چمن هجوم آوردند . ازسیمای تعدادی ازمردم آثار خوشی هویدا بود وتعدادی هم بایکدیگر تبصره میکردند : « دوسه روزبعد ماهم به دیدن کابل خواهیم رفت .»

دراین سفر دوسه تن از همکاران خوددرکمیته فرهنگی ، از جمله انجنیراحمد فرید «کاکر» ، مسوول رادیو ، خواجه ضیاءالدین کاروانی مدیر اداری و… را باخود گرفتم . علاوه براینها ، یک ودو نفر از برادران ازبخش های دیگر« شوری » نیز همراه با وسایلی که درمیان کارتن ها وبکس های بزرگ جاسازی شده بودند ، به صف ماپیوستند . طیاره ها به پرواز درآمدند . لحظاتی   بعد دیدیم رود آمو در زیر پای ما ست وقریه جاتی از خواجه غار و مناطقی از آی خانم ، درتیر رس دید ماقراردارد و به جانب دست راست دهکده هایی به مشاهده میرسند که گفته شد: مربوط به ساکنین سرحدی تاجیکستان میباشند .

پیلوت ها ، پرواز ازاین مناطق را  با وجودیکه مسیر ، طولانی می شد- به خاطر آن انتخاب کرده بودند، که امنیت آن نسبت به فضای کندز بیشتر محسوس بود.

هلیکوپتر ها، فضای دشت های وسیع انباشته ازگلها را  که قسما" مربوط به افغانستان وقسما" به حدود جغرافیایی کشورهمسایه شمالی (تاجیکستان ) میشد، حدود بیشتر از دوساعت زیر بال گرفتند. عمله طیاره به همین ترتیب از دره ها ودشت های وسیعی  که اکثر آنها برای من نا آشنا بود  گذشتندو سرانجام بعداز عبور ازکوهی مربوط به بغلان ، جهت سوخت گیری ، وارد دشت کیله گی شدند . مسوولیت این دشت ، که وسایل زرهی وآثاری از تانک های سوخته ویا غیر فعا ل وقسما" فعال ، در هرگوشه وکنار افتیده بودند ، به عهده نیرو های آقای سید منصور نادر ی قرارداشت .

 سفر مابعد ازتوقف وپذیرایی گرم والی بغلان ، صبحگاه فردای آنروز دو باره از سر گرفته شد.هلیکوپتر ها باعبور از فراز کوتل و کوه های برف اندود سالنگ ، بالاخره به تپه سرخ جبل السراج نشست کردند . دامنه های تپه ها و سرکها انباشته از مردم وافراد مسلح ، تانک ها و وسایل جنگی و عراده جات مختلف النوع بود .طوری معلوم میشدکه کابل در شرف استقبال ازیک تحول بزرگ  است .

اما چگونه استقبال ؟مسلما" با چشمانی اشک آلود . اینکه آن اشک ها ، اشک های شادی بود ، یا اشکهای غم؟ روز ها ی آینده آنرامعلوم می ساخت !

 انجنیر احمدشاه مسعود در همین تپه قرار داشت و باجمعی از فرماندهان بزرگ در اطاق مخابره سرگرم گفتگو و مذاکره بود.من نیز مستقیما" درآن وارد شدم . باهم دست دادیم و مختصر سلام علیک واحوال پرسی کردیم. ده ها قوماندان و سرگروپ دیگر در بیرون دروازه منتظر دیدار با او بودند ، تا با دریافت هدایات مختصر ، دنبال ماموریت های خود بروند. ملاقات ها با وی با عجله و سرعت انجام می پذیرفت . دساتیری برای  هر کدام سپرده میشدو او به همین ترتیب فرماندهانی را باشتاب چون برق به حضور می پذیرفت و وظایفی را به عهده آنها می سپرد و مرخص می ساخت .

  مسعود در همین اثنا یکبار رو به من کرد و پرسید :

دستگاه رادیو   را باخود آوردی ؟

پاسخ دادم : بلی !

دستور داد تا به سرعت دستگاه را در کلوپ جبل السراج نصب و به نشرات آغاز کنیم .

مقدمات کار نصب دستگاه با کشیدن آنتن های بزرگ آن، حدود بیشتر از یک ساعت را در بر گرفت.در فرصتی که می خواستیم به نشرات شروع نماییم ،یک بار، دو عراده موتر ( که مربوط به خود آمر مسعود بود ) در برابر دروازه ءکلوپ به سرعت بریک زد. دیدم سکرترو یاور ودو بادیگارد ایشان حامل پیامی دیگر از موصوف برای من اند. اینها گفتند : آمر صاحب میگویند ، باید هر چه زود تر همراه شما خود را نزد ایشان برسانیم .»

دو باره به تپه سرخ وارد شدم. معلوم گردید در وضعیت یک و دو ساعت گذشته ، تغییرات فاحشی در ارتباط باقضایای نظامی و سیاسی افغانستان، بالاخص در رابطه با کابل پدید آمده است .

 طیارات نظامی لحظه به لحظه نشست و پرواز می کردند . طیاره ها بیشتر افراد را از مزار شریف و تالقان و بدخشان انتقال می دادند و نیرو های جنرال عبدالرشید دوستم:   فرمانده مقتدر شمال با قوت های آمر مسعود متحدانه وارد عمل شده بودند. مسعود قدم زنان به فرماندهان و نظامیان ملبس به یونیفورم خاص جهادی ، دساتیر لازم صادر می کرد و تعدادی دیگر را غرض اجرای هدایات و اوامر به دنبال خود می کشاند و هر کدام پس از شنیدن رهنمود ها به هر سومتفرق میشدند .

همینکه چشم آمر صاحب ، ازمیان انبوه مردم به من افتاد، مرا به کناز خود فرا خوا ند. شانه به  شانه به قدم زدن پرداختیم. او ضمن یاد آوری یک سلسله مطالب گفت :

« گزارش ها می رساند وضعیت کابل با حملهء نیرو های حکمتیار، با همدستی افسران خلقی در مرحله خطر ناکی قرار گرفته ؛ فکر می شود کودتای خونینی در دست اجرا است …»

نامبرده به سلسله گفتارش- که به سرعت و فشرده ادا مینمود  رو به من متذکر شد :

ـ « حکمتیار فیصله ای را که رهبران صادر کرده بودند ، حاضر نیست به آن پابند باشد. او در نظر دارد به تنهایی همراه با خلقی ها قدرت را تصاحب کند …!  اما ما مجبوریم به خاطر نجات کابل، آبرو و عزت جهاد، این توطئه را خنثی کنیم …!

سپس افزود:

« هدف از خواسته شدن تواین بود که سعی کن تا زود تر وارد کابل و محل فرستنده رادیو و تلویزیون شوی و صدایت را از خود کابل بلند کنی و…!»

مسعود بعد ازآنکه با بلند شدن صدای طیاره ء در حال فرود ، لحظه ای چشمش را به افق دوخت ، با بالا انداختن  کتف عریضش  که نمایندگی از اطمئنان او می کرد – دو باره رو به من کرده  افزود :

.تا اینجا را ان شاء الله فهمانده توانستم ؟

 جوابش دادم : بلی !

ادامه داد :

  «… اگر یک گروپ از مجاهدین وارد کابل شدند ، و به تصرف گوشه ای از کابل موفق گردیدند ، به توکل خدا، موفق خواهیم شدو خلقی ها و حکمتیار به آرزوی خود رسیده نمی توانند…ان شاءالله  »

  به نظر می رسید در آن لحظات حساس و سرنوشت ساز، در رابطه با اتخاذ تصمیم خود خواهانه و تعهد شکنی حکمت یار سخت عصبانی است . او فرصت صحبت کردن طولانی را با هیچ کس نداشت . ضمن دادن چند فاکت مهم، در اعلامیه ای که برای اولین بار از طریق رادیو و تلویزیون  به نشر می رسید ، خواست دستش را برای خداحافظی با من دراز کند و برای رسیدگی به کار های دیگر بشتابد ، وافزود:

 « وقت کم است به طیاره بنشین و برو نشراتت را از طریق رادیو و تلویزیون افغانستان شروع کن . توکل همه ء ما به خدا …! »

او ، چرخ خورد .« صدای گامهایش وسعت گرفت . گامهایی که طعم هیاهو در او آمیخته بود و از تمام پهنه چشمش غرور می بارید »

 انبوهی از حاضرین  که  در جستجوی یافتن فرصت برای گفتگو بااو بودند   باز به اطرافش حلقه زدند .

و من هم به نوبه ءخود سنگینی بار مسوولیت را به شانه ام به خوبی احساس میکردم . ضربان قلبم به شماره افتاده بودند …

ضربانی که توام بود باهیجان وبی تابی …!

 بی تابی از آنرو که ، همین حالا به کابل می رفتم . شهری که سالها بود عشق دیدار او را به سر می پروردم .

احساس عجیبی به من دست داد و آن اینکه : شوق جبهه سودن در آستان شهادت را ، بار بار از زبان مخلصان جهاد و دلباختگان آزادی ، شنیده بودم . اگر راستش را بپرسید ، از توجیه و تفسیر درست این « عرض نیاز» عاجز بودم و تا آنگاه مشکل بود که بدانم در دل این « آرزو » چه رمزی نهفته است ؟

 همواره باحود می پرسیدم : آیا واقعا" ممکن است که انسان در برابر جاذبه «عشق شهادت» سر تسلیم فرو کند واز دعوت سر قافله سفر جاودانگی ، در هاله ای از اضطراب و هراس قرار نگیرد و یا خود را نبازد؟ بلکه برعکس در برابر چنین« ندا» لبخند بزند ؛ لبخندی رضائیت بخش و مسرت آمیز؟!

بلی ! چنین چیز ، یا چنین یک حالت ، با مفهوم درست و کلیش ، وجود داشته و من او را در مقابل خود مشاهده میکردم …!   من عملا" آنرا در ضمیر خود یافته بودم …! و من اکنون با تمام هستی ام ابلاغ می کنم که: این شوق گاهی نیازمند تفسیر نبوده…بل ساده بوده ..طبیعی…! و در یک جمله خلاصه باید کنم که :

 چه افتخاری بزرگتر ازاین ، که رسالتمندی چون من ، با کوله باری از ماموریت بزرگ ، در آستانه فیروزی حق بر باطل ، یا انقلابی که خطر آن وجود داشت  که سبوتاژ شود ، و مبارزهء فیصله کن خدای نه خواسته به نا کامی مواجه گردد…، وارد میدان شوم  و اعلان کنم :

   – در نوشتن نامه ء آزادی در صفحه زرین روز گار ، در جمع خون گلرنگ عزیزان ، قطراتی از خون مرا نیز اضافه کنید، تا از باغسار «پاداش » آن ، شاخه گلی هم به من رسیده باشد و دراین امتحانگاه عبرت آموز ، عزیزانم نفسی از بوی دلاویز آن شمیده باشند…!

 پیش از اینکه پا را به زینه ء هلیکوپتر آماده به پرواز بگذارم ، نگاهی ممتد و طولانی به اطراف افگندم وتا آنجا که ممکن بود ، تماشا کردم . می دیدم که مردم است و وسایط است و ابزار جنگی !

 باخود گفتم : تجمع نیروها و قطعا ت در این محل ، لازمه ء عهدی است که مسعود در گفتگوی مخابروی اش ، دو – سه روز قبل ، در برابر تهدید امیر حزب اسلامی افغانستان ، یاد آور شده و گفته بود:

    « در صورت امکان یورش از سوی نیرو های او ، به اشتراک خلقی ها ، آمادهء حمله ا ست .

  حمله برای دفاع از کابل ، زن کابل ، مرد کابل و خورد و کلان کابل ….

 دفاع از ملت مظلومی که به خدا پناه می برد و نمیداند سر نوشت آینده او چه خواهد شد ؟»

  طیاره ای که در آن ،  جا به جا شده بودم ، دکتور عبدالرحمن رئیس کمیته شورای نظار (وزیر هوانوردی سابق که کشته شد) ، مولانا فرید «قربان»(دپلومات وزارت خارجه درقاهره ، جنرال ذکرالله(یکی ازفرماندهان شوری..) و تعدادی دیگر به شمول همکارانم در کمیته فرهنگی ، و رزمجویان وابسته به شورای نظار جمعیت اسلامی ، نیز قرار داشتند .

مناظره مخابره ای انجنیراحمد شاه مسعود با حکمتیار ، دو باره به ذهنم روئید که با جمعی از برادران آنرا می شنیدم . گفتگویی که، امیر حزب تهدید کرده بود ، :« روز یکشنبه به کابل حمله خواهد کرد!!» اما مسعود از او خواسته بود ، از این تهدید دست بردارد. ورنه حمله به کابل باعث کشت و خون خواهد گردید. وی به جای تهدید با رهبران بنشیند و حکومت موقت را مشترکا" تشکیل دهد…!

 شنیدن حرف های طرف مقابل(گلب الدین حکمتیار) ، مضحک مینمود و مثل کسی که در حق شخصی و یا  پدری او تشبثی صورت گرفته باشد ، گفته بود :

 « من گمان نمیکردم و انتظار نه داشتم که شما این حرفها را  بزنید!!!»

     او افزوده بود ،که هدایاتش برای عملی شدن تصمیمی که اتخاذ کرده ، صادر شده و تدابیر لازمی هم گرفته است !!! یعنی فیصله ای که نتایج او را مثبت ارزیابی نموده ، تغییرپذیر نیست !!!؟؟؟

     حسب  هدایاتی که آمرصاحب به ارتباط ترتیب اعلامیه داده بود ، مطالبی را به روی کاغذ مینوشتم، که نکات بر جسته و مهم آنرا دادن اطمئنان به مردم و تقاضای همکاری از ایشان برای دفع دسیسه بزرگی که در پایتخت کشور روان بود و. ،تشکیل می داد .

هنوز هلیکوپتر، یا چرخ بال از فضای مناطق تحت تصرف استاد عبدالصبور فرید از فرماندهان حکمتیار نگذشته بود ، که صدای شنیدن چند مرمی به بدنه ء طیاره به گوش ما رسید. دقایقی بعد یکی از عمله ، پیام خیریت به ما رساند و علاوه کرد : طیاره دیگری که همزمان با ما پرواز کرده بود ، با فیر راکت نیرو های وابسته به افراد حزب حکمت یار ، سقوط کرده است .

انجینیرفرید کاکر  که در جنب من نشسته بود  آهسته به گوشم زمزمه کرد:

 این دومین بار است که طیاره حامل ما طی دیروز و امروز ، مورد حمله قرارمیگیرد . خدا نگاه ما کند !

پرسیدمش : به یادت هست که اولی به کجا اتفاق افتاد ؟

بعد از آنکه سر خود را تکان داد ، با تبسمی مختصر گفت :

–          بلی ! پیش ازاینکه ما به دشت« کیله گی» برسیم ، کوهی که به عقب آن دشت  افتاده ، مواضع یکی از قوماندان های حکمت یار است …!»

 برای تسلی او گفتم : خدا پشت و پناه ما.و بعد خود را به ادامه نوشته ( اعلامیه) مصروف ساختم و در پهلوی آن مناسب انگاشتم ، در گوشه ای از کتابچه یادداشتم باقید تاریخ و زمان بنویسم : « ساعت 4 بعد از ظهرپنجم ثور ، صدای سنگینی از اصابت مرمی به بدنه طیاره حامل ما خبر داد، اما تغییر سمت دادن طیاره توسط پیلوت به طور آنی ، بهانه ای شد که راکبین هلیکوپتر از مرگ نجات یابند »

  در میان غرغر طیاره، از کش و گیر افکار گوناگون ، فارغ نبودم . در همین اثنا حرفهای به یاد ماندنی فرمانده استوار قامت را  که  لحظاتی قبل با من درمیان گذاشته بود ، به خاطر آوردم  ،که میگفت :

 «.در پشت سرمان راهی طولانی و پر از خار و خونهاست . در پیشروی مان راهی طولانی تر به سوی بی نهایت ! راهی که پر از جنگ های سخت و برخورد های فکری ، و افعی های حیله گراست ! ولی به یاری خدا ، ما پیروز خواهیم شد . کوه های شیر دروازه ، آسمایی و. در برابر قلب مومنان راستین ، سر فرود خواهند آورد . هر چند توطئه ها ، روزگاری باتکوین دسیسه های ننگین ، زهر رنج و اندوه بیشمار و درد سر هایی را در کام ما و ساکنین مظلوم کابل  که بی صبرانه در انتظار ورود فاتحان خداجوی یااین پروانه مشربان بساط وفا واخلاص ، و استقبال از آنها بودند ..- فرو خواهد ریخت   !..»

   در حالیکه چشمم برای باز بینی اعلامیه ای که نوشته بودم ، دوخته شده بود ، باخود می گفتم : ایکاش همرزمان مقصد باخته ما برای رسیدن به قدرت ، با دشمنان دیروز  که تنها دشمن وطن نبودند ، دشمن عقیده و آزادی نیز بودند- طرح ائتلاف نمی ریختند که :«پیروزی بزرگ همانا ، پیروزی بر وسوسه نفس است …»!

 یکبارمتوجه شدم که هلیکوپتر حامل ما در حال فرود آمدن است . آنجا میدان هوایی خواجه رواش بود . تعداد زیادی از مردم با حمل اسلحه و مهمات شان ، گروپ گروپ از اینسو به آن سو در حرکت بودند .    همزمان با ورود ما ، تعدادی از سران عالیرتبه رژیم در حال سقوط نجیب  به شمول تعدادی از جنرال ها  که انتظار آمدن ما را داشتند-  به استقبال ما آمدند . ما بعد از توقف کوتاه در گارنیزیون کابل ، در میان بارانی از گلوله ها وآتش باری ها پیهم و دنباله دار، شامگاهان وارد مقر رادیو- تلویزیون شدیم که جز همین محل و میدان خواجه رواش دیگر همه جا تقریبا به دست خلقی ها و نیرو های وفادار به گلبدین حکمت یار قرار داشت و گروپ های دیگری هم با استفاده از اوضاع بی امنی در برخی از موسسات دولتی جا به جا شده بودند .

  به همین ترتیب مسوولیت بزرگ سرپرستی وزارت اطلاعات و کلتور و ریاست عمومی رادیو وتلویزیون و افغان فلم ، از همان لحظه به بعد ، با عالمی از مشکلات و جنجال ها و تکالیف و درمیان سلیقه های گوناکون و طرز فکرهای متفاوت ، به عهده من تعلق گرفت .

 ناگفته نباید بگذرم ، نقش نیروها ی شمال افغانستان اعم از مجاهدان و فرماندهان مختلف جهادی و گروپ های وابسته به جنرال دوستم ، در دفع توطئه کودتای خلقی ها و نیروهای وفادار به حکمتیار- که دوشادوش نیرو های آمر احمد شاه مسعود مقاومت سر سختانه برای آزادی و فراهم ساختن فتح کابل و گرفتن زمام قدرت در روز 8 ثور به  دست مجاهدین می رزمیدند…- نیز ستودنی بود ، که البته  بعدا " نیرو های خورد و کوچک دیگری نیز آهسته آهسته  به آنها پیوستند .

 آری ، در هشت ثور کابل ، با ایثار و جان بازی های عاشقان وطن و آزادی از چنگ عفریت  رهید ، اما دردا و دریغا که مردم مظلوم آن ، زهر نیش تهدید و مصائب جانکاه بیشمار افعی هایی را که هنوز در درون بیغوله  ها نیمه جان مانده بودند ، چشید ،که به جایش ازاین آلام نیز گفته خواهیم  آمد . ان شاء الله