آرشیف

2023-5-15

عثمان نجیب

روایات زنده‌گی من بخشِ   (… ) 

 

منی که در دوازده ساله‌گی و‌در عین نادانی با خدا یک معامله کردم تا خانه‌واده‌ی مرا از مضیقه‌های اقتصادی و اجتماعی رهایی دهد و در عوض جهنم را جای من سازد، عجیب کار های احمقانه هم کردیم. اگر پدر زودتر من را به شاگردی دکان  کاکا رحیم نه می‌فرستادند، هرگز هوشیار نه می‌شدم. 

مدام،‌ شاگرد تنبلی بودم. گاهی می‌گفتم،‌ تنبل ‌شاه خان برو یک امتحان سَویَه بتی که از غمِ رفت و آمد مکتب خلاص. دلایل هم زیاد بودند، فقر و‌ تهی‌دستی عامِ کشوری، ناشی از بی‌داد ‌انحصارِ همه سرمایه های ملی و ملت به دست خاندانِ سفاک و جبارِ نادر غدار. گاهی بوت می‌داشتم، پیراهن نه، گاهی جمپر می‌داشتم و شلوار نه. با آن هم دزد ماهرِ دخلک خانه بودم. هر آن‌چه از نوک دَرَوشِ پدر پیدا  می شد، بخشی از آن را می‌دزدیدم. کشیدن ِ پول دزدی هم از دخلک، وقت و زمان زیادی کار داشت. به هر رو هر چه و چی که کشیده می‌توانستم، در عینِ بی‌عقلی، کَتَه کَتَه خرچ می‌کردم. در خانی پدر بی‌چاره یک گُل آرد نه بود و‌در بامِ نفس و خِرَدِ نارسای من (۹) تا تندور.  تکسی های والگاهِ روسی بودند، گاهی از بازار ده‌مزنگ، زمانی از سرک عمومی نوابادِ ده‌مزنگ یکی از آن‌ها را کرایه می‌گرفتم. ولی دزد با انصافی بودم، در هربار فقط یک مسیر را می‌رفتم. مثلاً در شهرنو بزای چپس خوردن می‌رفتم. چپس های آن زمان هنوز در خانه ها مروج نه بودند و آن چپس ها زیاد مزه دار بودند. یک پاکت چپس ده روپیه پول آن زمان بود. تکسی از ده‌مزنگ یا نواباد تا آن جا بیست روپیه می‌برد و بیست روپیه هم می‌آورد، گاهی هم بیست و پنج روپیه می‌شد. منِ نوجوان نادان برای خریدن و خوردنِ یک پاکت چپس پنجاه روپیه‌ی خانه را می‌دزدیدم. همین گونه از مبدأ تا کارته‌ی پروان که روز دیگر می‌رفتم، کرایه‌ی تکسی  رفت و برگشت از شصت روپیه کم نه می‌شد. دکانی در زیرِ سینمای بهارستان  به کُنجی‌ترین ساحه میلان دار زیاد طرف غرب دیوار سینما بود. ماشین‌های تهیه‌ی آیس‌کریم را تازه آورده‌ بودند. و می‌گفتند : از ایتالیا آورده اند . انصافاً آیس‌کریمِ بسیار اعلا می‌دادند. با بس‌کویتِ‌ خُرد پنج روپیه و با کلان ده روپیه. من آن‌جا هر باری که می‌رفتم، باید هفتاد روپیه هم‌راه می‌داشتم. به منتو  زیاد علاقه داشتم، یک کاکای ازبیک مهاجر در ساحه‌ی نواباد خانه داشت و مندوی بسیار مزه دار می‌‌پزید. وقتی پیسه‌ی منتو را که معمولا یک خوراک سه دانه‌یی دو تا سه روپیه  می‌شد.  وقتی از کوچه‌ی نواباد رد می‌شدم، گذشته از منزل محترم استاد عمری، پدرِ مینه بکتاش، چند دکان دگر هم بود.  درختم کوچه دست چپ می‌ایستادم  تا کاکا منتو فروش می‌آمد. خانه‌ی شان میان ِ تعمیرِ ماهِ سرخ و نوآباد بود. حسن فرزند کاکا محمدحسین محترم، هم‌صنف مکتب و رفیق چوکی من هم در همان ساحه زنده‌گی داشتند. پدران هر دوی ما کفاش بودند. حسن هم خواهران قابل داشت. خواهران ما هوسانه‌های خوبی می‌پزیدند و‌ من و حسن  در صنف یک‌جا می‌خوردیم.  یعنی حسن برای من بسیار لطف داشت. پدر محترمِ برایش یک بکسی از چرم خالص بدون ِ قطعه یا کاک ساخته بودند که قوه‌ی تغییر داشت. به هر رو من بیش‌تر وقت ها یا عصر یا هم صبح از نزدِ کاکای منتو فروش، منتو می‌خریدم و چار و پنج می‌انداختم. گاهی دلم می‌شد می‌رفتم از پول دزدی باز تکسی می‌گرفتم، نزدیک سینما‌پارک برای خوردن شورنخود و کچالوی جوش داده و لوبیای جوشانده. کاکا های فروشنده، در تهیه‌ی آن‌ها چنان ماهر بودند که مه‌پرس. گفتی قَسَم خورهای دروغین دانِ دروازی ولایت کابل، که از  خوردن هیچ سیر نمی‌شدم.  از بس رفته بودم… همه من را می‌شناختند. فکر می‌کردند چی بچی سرمایه داری استم… راز بین ما و خدا و همان دخلک ها می بود. وقتی به لیسه‌ی  حبیبیه رفتم،  فقط منتظر بودم، چه؟ وقت زنگ‌ تفریح  زده می‌شود تا طرف کاستین مکتب و بالای سر دیگ منتو.بروم. از همان ‌جا هم بود که علاوه به لقبِ عثمان لڼدۍ، به عثمانِ منتو هم شناخته شدم. ولی عثمان لڼدۍ برچسپ زیادی برایم داشت. چون محترم استاد کاشف صاحب ِ‌گرامی، معلم فارسی ما این نام لقبی را بالای من  گذاشته بودند. روزی خواستم پول دزدی کنم، هر قدر پالیدم، دخلک را نه یافتم. آن زمان کاکا های کهنه زری کو و خاله ‌های جوری بپوشین جوری زیاد در کوچه ‌های شهر و محله‌ی ما پرسه می‌زدند. صدای کاکای کهنه زری کو را شنیدم، رفتم به طرف الماری بزرگ چوبی رنگ سبز و دارای شیشه های زیبایی که خانه‌ی فقیرانه‌ی ما را آراسته بود. دیدم گوش‌واره‌های زیبا زیبا از مادرم استند.  نگین‌های گلابی کم‌رنگ، ولی بسیار شفاف و دلبری ْ داشتند، من که ارزش‌ها را نه می‌دانستم، اصل و بدل را هم نه می‌‌شناختم. تنها بازارخوری و تکسی‌سواری را می‌دانستم. آن هم همیشه مثل مَلِک‌های بدل، در چوکی های پشت سَرِ کاکا های دریور دَپ می‌کردم. دو تا یک رنگ از آن گوش‌واره ها را دزدیدم. دزدانه. از خانه. برآمدُم  و پشت کاکای کهنه ‌زری کو می‌گشتم. کوچه‌ی ما دو راهِ عبور و مرور افتاده به جنوب و شمال دارد.  راه ورودی کوچه از جانب جنوب شروع می‌شه، ولی گویی ما از راه داشتن هیچ طالع نداشتیم. نصفِ جانبِ چَپِ  کوچه مشرف به غرب را مجرای بیرون رفت فصلات انسانی تشنابِ کاکا  آمر صاحب بنده انداخته بودند که سراچه‌ی شان آن‌جا بود. هم ما و هم هم‌سایه ‌های محترم و محترمه‌ی ما و ره‌گذار های بی‌چاره، مجبور بودیم بدون درنگ و طور آن همه فضلات را ببینیم. و هوای بوی‌ناکش را تنفس کنیم تا انرژی بگیریم هههه. گاهی دل ما خوش بود که اگر ما ۲۴ ساعت این تعفن را با مشام ِ خود بوُ می‌کشیدیم. گذر کننده‌های محترم بالا کوه هر صبح و عصر با ما شریک اند. ولی خدا مغفرت کند کاکا آمر صاحب ‌و فرزندان‌ گرامی شان را، اصلاً خمی هم به ابرو نه ‌می‌‌آوردند. گلاب ها و جالب ها پیش‌روی تان، تعفنِ آن گل‌های جامانده از تخلیه‌ی شکمبه‌های هم‌سایه‌ی گرامی ما وقتی صد چندان می‌شدند که روزِ ما می‌گَشت و باران های سیلابی می‌‌باریدند. سیلاب ها وسیله‌ی خوبی بودند، برای خراب‌کاری های همه‌ی ما. هر یک  دودکش‌خانه‌وار به  شمول ما بیل ها را بند کرده و فضلات را به سیلاب ها هدیه می‌دادیم. بدون آن که یکی از ما ها یا پدران محترم ما یا عمومِ بزرگان ما تشخیص دهیم که انجام یک چنان کار، عملی‌ست خلاف ِتمام اصول انسانی. چون همه کثافات از دهنِ دروازه ‌های هریک ما گذشته و سرانجام در مناطق هم‌وار میدانی وارد منازلی می‌شد که درسطح پایانی هم‌کف زمین عقب دیواره‌ی غربی محبس قرار داشتند. محبس آن زمان فعال بود. طور نمونه: منزل محترم قریشی صاحب با همه‌دکاکین و حویلی خود شان و هم‌سایه ‌های محترمِ شان، یا منزل محترمه زرغونه ‌جان معلم و نگران ِ صنف ِ ما و هم‌سایه‌های عزیز شان، با هربار سیلاب آمدن مخازن دفن همه کثافات انسانی می‌شدند که ما بی انصافان، تشناب ها در مسیر راهِ آن‌ها تخلیه می‌کردیم.  تنها کسانی از آن سیلاب ها در تخلیه‌ی فضلات شان سود می‌بردند که در نقاط بلندِ بالا‌کوه قرارداشتند. اجرای این اعمال شنیع در تمام مناطقِ شهر و ولایت کابل  جریان داشتند و در کمال شگفتی کسی هرگز هم اعتراض نه ‌می‌کرد. قصه ره دراز کدم، خدا به تو روزِ نیکی بته، بدی نی.‌ طرف راست کوچه ره دیوار خانه و معاینه‌‌خانی خُسربری آغایم، بند انداخته و  خدایش بیامرزد، از حق ما و راه عامِ ما و مردم، طور ثوابی برای ما رها کرده بود.

ادامه دارد…