آرشیف

2022-2-23

عثمان نجیب

روایاتِ زنده‌گی من: ضمیمه‌ی بخشِ۲۰۶

اشکریز به آصفِ طنین:
صایب نفره ده جایش شاندم…
اشکریز مقابل آصِف طنین و ذبیح آمرین خود گفت:
وزیرِ دفاع بد کد… و ….خورد…
پیش از شرحِ‌ کار‌روایی‌های آقای اشکریز در دورانِ خود سرپرست خوانی، این داستانِ جالب را بازرسانی می‌کنم.
ما سفر کاریی داشتیم هم‌رکابِ آقای ماڼوکۍ منگل در شبرغان به دعوتِ آقای دوستم.

از فردای برگشت به کابل کارِ ما روی ترتیبِ گزارش‌ها آغاز گردید. نوشتنِ متن ترتیب و تنظیم مواد و ردیف کردن آن‌ها برای آماده‌سازی کارهای خُرد و ریزی داشتند که باید رعایت می‌شدند.
هر کدام در هر سه بخش کاری ما به عنوان نماینده‌ های وزارت های خود دقت زیاد به خرج می‌دادیم تا همه اصول و‌ موازین اداراتِ محترمِ هم‌کارِ تخنیکی و نشراتی و مجموع ضوابط نافذه‌ی رادیو تلویزیون ملی را رعایت کنیم. به خصوص بخش اردو که قسمتِ اعظمِ نشرات را عهده‌دار بود و تشکیل کلانی داشت. ( … اهداف ایجاد اداره را بعدها می‌خوانید که آن‌گاه من در فرقه‌ی هشتِ ارتش و برای مشوره و ابرازِ‌ دیدگاه‌های قبل از ایجاد در خدمت محترم احمد بشیر رویگر ( معین نشراتی آن زمان کمیته ی دولتی رادیو تلویزیون و سینماتوگرافی بودم…)، محترم انجنیر سیدنعیم زیوری نمادِ اخلاق و آدمیت
دوره‌ی سربازی شان را در نشرات نظامی و بخش اردو سپری می‌کردند. عادتِ من بود که برای جلوگیری از تصادم‌ یا غلط فهمی تأکید بر الزامی بودنِ رعایتِ رویه های پذیرفته شده می‌کردم و آن موضوع
بیش‌تر در گرفتنِ زمان برای ( ادیت) در استودیوهای موسوم به ولایات ‌و تولید ۲ و پرودکشن جهتِ ثبتِ بودند. به محترم زیوری سفارش داده بودم که همیشه در (مونتاژ) برنامه‌ها با من باشند و همان روزی که از سفر آمدیم، اولین گپِ من برای آقای زیوری آن بود تا سه ساعت وقت برای ما بگیرند و خود شان با من کار کنند‌ و بعدتر هم پیشنهادی معنونی ریاست محترم تخنیکی تلویزیون مزین به امضای رئیس محترم اداره‌ی ما ترتیب شد، تقریبن همه‌ی انجنیرانِ محترم ذکور تخنیک رادیو تلویزیون ملی و حتا انانی که در استودیوهای پلِ‌باغِ عمومی بودند، مانند هم‌کاران ذکورِ بخش‌های نشراتی دوران سربازی شان را در اداره ی نشرات نظامی سپری می‌کردند.
زمانِ موعود فرار رسید، برای حفظِ احتیاط و حصولِ اطمینان خدمت محترم زیوری تلفن کرده و‌ پرسیدم همه چیز آماده است ‌‌و خودِشان همراه من کمک می‌کنند؟ گفتند بلی. پس از صرف چای صبح که من معمولن در دفتر می‌خوردم با هم‌کاران ما و محترم عبدالله زاده صاحب راهی استودیو‌ها شدیم. آقای زیوری آمدند ‌و در استودیویی موسوم به تولید۲ رفته و بی‌خیال و بی‌خبر از چنددقیقه بعد کار را شروع کردیم. هنوز نیم ساعت نه گذشته بود دیدیم محترم عبدالغفار ستاری مدیر عمومی استودیوها داخل شده و به مجردِ دیدنِ آقای زیوری در کنارِ من عکس‌العملی نشان دادند که به دلیل حدِاقل هم‌کار بودنِ ما بایسته و شایسته نه بود، در حالی‌که همه کارمندانِ شان سربازانِ ما بودند دوباره به وظایف شان گماشته شده. ( اگر هم‌کارانِ محترمِ ما قضاوت واقع بینانه کنند اداره‌ی نشرات نظامی به خصوص بخش اردو کمک کننده‌ی فعال و بدونِ تعصب با همه بود، از معرفی متقاضیان به چهارصدبستر و از حوزه‌ها تا تبدیلی و مقرری‌های دوستانِ هم‌کارانِ ما در هر سه ارگان قوای مسلح تا انواع کمک‌هایی که مقدور
می‌بود از ایشان دریغ نه می‌کردیم به شمول پروازِ برخی های توسط هواپیماهای ارتش به ولایات… ماما عارفِ جوشان در استودیوی ۸۹ رادیو افغانستان را همه می‌شناسیم، روزی بسیار پریشان بودند دلیل را پرسیدم گفتند: «…بچیم ده قندار اس مام ده خانه کسی نه دارم حیران ماندیم چی کنم؟ »،‌‌من شهرت پسرِ شان را گرفته هم‌کاری دوستان و رفقای ما در وزارت دفاع را خواستم. پسرِ ماما جوشان را درست زمانی که مردم را به ولایات می‌فرستادند به لطف خدا در کم‌تر از یک هفته به کابل تبدیل کردیم، وقتی رئیس محترم دفتر ریاست عمومی امور سیاسی اردو که آن زمان محترم رفیق زیارمل بودند، نامه‌ی تبدیلی را آوردند ماما جوشان اصلن باور شان نه می‌آمد. هنوز آقای محمدشفیع فرزند ماما جوشان عزیزِ ما که توسط شفر به کندهار از تبدیلی شان خبر داده شده و کابل نیامده اند که ماما جوشان امر کردند تا آقای محمدشفیع. را در کمیساری کابل تعیین کنند چون معیوب هم هستند، گویی تکت لاتری پسر ماما جوشان برآمده بود‌، من باز هم با‌ رفقای ما تماس گرفتم و با آمدن محمدشفیع ایشان را به حیث مدیر کادرو‌ پرسنل کمیساری ناحیه‌ی نهم در شش درک تعیین کردند. تصادف روزی به خاطر اجرای کار کدام دوستی به آن کمیساری رفتم، دوست ما یک‌ کسی را نشان داد که کارِ شان پیش او بند است. بالای درب دفتر نوشته شده بود « پیژند» من که آقای شفیع‌خان را نه می‌شناختم، گفتم کاری خدمت شما دارم. اجراء می‌کنین یا نزد کمیسار صاحب بروم؟ کار مهمی هم‌ نه بود و فقط پیدا کردن یک سوقیه بود، دیدم که نه‌شناختند و نام خدا بسیار کاکه هم نشسته اند و‌ معلوم است که کار عادی را نه می‌کنند. رفتم خدمت کمیسار صاحب در طبقه‌ی دوم، آشنایی داشتیم، محبت کرده چای خواستند ‌و هم زمان دستور دادند تا مدیر پیژند را بخواهند و‌ پسر ماما جوشانِ نازدانه‌ی ما آمدند،‌ محترم کمیسار  اجرای کار را برای شان هدایت داده و‌ گفتند منتظر هستیم دفتر بیاور.
وقتی آقای محمد شفیع از دفتر کمیسار خارج می‌شدند، من صدای شان کرده و‌ گفتم ماما جوشانه بگو یک رفیقت سلام گفت و بر شان بگویی که کار مره هم نه کدی اینه کمیسار صایب سرت اجراء کد…بسیار کوشش کرد تا جبران کند ولی دیر شده بود… من رفع زحمت کرده و آن دوست ما همراه شفیع خان رفتن. فردا در دفتر بودم که ماما جوشان همراه شفیع خان آمدند و ماما جوشان بسیار معذرت خواستند و آقای محمدشفیع هم چنان. من گفتم ماما حق‌دارِ ما است و لی هر کس که کار داشت گذشتی خوده فکر کو و‌کارشه بکو … مهم نیس بشناسیش یا نی… ههههه در همین حال ماما جوشان گفتند کار خانی از  ای چطو میشه دگه هفته کمیسیون اس ده وزارت دفاع… من با عزیزان ما یگان بار شوخی هم
می‌کنم، خنده کرده گفتم ماما جان لاتری بچیت برآمده مه خوار نه دارم که همورام برش می‌دادم، اگه می‌گی اغایمه بگویم نه نی مه ایلا کنه همورام برش بتم… ماما عارف قلعه‌چه‌یی و ماما جوشانِ محترم ما کم‌تر از ما شوخ نه بودند،‌ با قهقه خندیده گفتند … نی او ره حالی بان زن داره … بازِ بخت بالای شانه های محمد شفیع خان نشسته بود.‌ من که خودم تا آن زمان خانه نه داشتم کاری نتوانسته بودم، خدمت معاون صاحب امور ساختمانی وزارت دفاع تلفن کردم و شفیع طالع داشت که درخواست سابقه کرده بودند. لطف خدا شد و کمیسیون برای ایشان یک باب آپارتمان هم توزیع کرد انشاءالله که هم ماما جوشانِ ما و هم محمدشفیع خان همه‌ی شان صحت کامل داشته باشند. هدف من از این روایت پاس داشتن حرمتِ هم‌کاران عزیز ما نزد ما و مقامات وزارت محترم دفاع بود که اهمیت رسانه‌یی را درک
می‌کردند، چیزی که حالا به نا کجاهای فراموشی فرستادندش…).
آقای محترم ستاری با کراهیت بسیار بر محترم سیدنعیم عتاب کرده ‌و گفتند: (… اینجه خو‌ منده‌یی نیس که هر کس هر چی بخایه بکنه و‌ هر کس هر سات خاست کارکنه… آغاصایب بخی برو دفترت..) و محترم رحمت الله خان سربازِ ما را هدایت دادند تا با من کار کنند. محترم رحمت الله هنوز چیزی از تخنیک نه می‌دانستند و ما ایشان را به جای بردار شان که به اثر اصابت راکت در منزل شان شهید شده بودند سوق کردیم. ..برادر شان کمره‌مین و سربازِ ما بودند و همیشه به من گفتند از مرگ‌ و ‌از راکت بسیار می‌ترسند، ترس ‌و وحشت شان آن قدر زیاد بود که هر نصیحتی و هر دل‌داریی نه می‌توانست از میزانِ آشکارِ
واهمه‌ی شان بکاهد و‌ تقدیر چنان بود که شبی در ده‌دانا به اثر اصابت راکت از همان چیزی که
می ترسیدند شهادتت نصیب شان شد، روح شان شاد.
من چند بار از محترم زیوری پرسیدم که ( تو خو گفتی مشکل نیس حالی ای بی آبرویی ره سیل کو چرا ای رقم کدی..؟ آقای زیوری زیرِ دو سنگ آرد ماندند و سنگِ من با مسئولیت‌تر بود، چرا که من قبلن و با تأکید گفته بودم تا وقتِ قانونی بگیرند و‌ خودِشان با من کار کنند… محترم رحمت الله خان پهلوی من نشستند، نو‌ جوانِ غم‌دیده و‌ کم‌تجربه و‌ هراسانِ کار کردن. و آن طرف مهم‌تر انتظارِ مقامات به قول محترم رفیق منگل انتظار رئیس جمهور. ‌کلافه شده بودم افکار پریشان شدند و برای محترم رحمت‌الله در موجودیت محترم ستاری صاحب گفتم: (…هر غلطی که کنی از طرفِ مه ده بار تنبه می‌شوی…)، دیدم به دلیل آشفته‌حالی روانِ من ادامه‌ی کار ممکن نیست به آقای رحمت الله خان گفتم تا مونتاژ را قطع کنند. ذهن در ماجراجویی غلتید ‌و اداره نه شد، به هر دو انجنیر صاحبِ حاضر وظیفه دادم تا بی‌درنگ تمام انجنیر صاحبان را که در بخش اردو سرباز هستند بگویند کارها رها کرده و پیش سوچ بورد جمع شده مستقیم دفتر من بروند. بخشِ اعظمِ انجنیر صاحبان سربازان اردو بودند و همه‌گی جمع شدند، در میان شان انجنیر صاحب هارون یاقوت معلوم نه می‌شد و من که از عصبانیت می‌لرزیدم پرسیدم کجاس هارون…؟ گفتند: عایشه جانِ جلالی ده پرودکش ثبت داره خلاص شوه میایه گفتم عاجل بیایه مهم نیس که به کی ثبت داره و هیجان چنان سراپای من را فرا گرفته بود که خودم با شتاب جانب استودیوی پرودکشن رفتم ‌حتا سلام و گپ عایشه جان را نه شنیده و با انجنیر صاحبان داخل استودیو هم سلام علیک نه کرده مستقیم دروازه‌ی استودیو را در حالی باز کردم که ثبت جریان داشت و هارون را صدا کرده با خود بردم. (… هر چند من در آن زمان کار درست و عقلانی انجام نه داده و خِرَد را تابع احساسات ساختم… اما از لحاظ مقررات عسکری آن زمان همان کار ایجاب می‌کرد و باید انجام می شد…).
با سربازانِ خود جانبِ دفترِ ما حرکت کردیم. وقتی رسیدیم فهمیدم که مقام ریاست عمومی رادیو تلویزیون و رئیس محترم اداره‌ی ما از ماجرا آگاه شده اند و از آن عملِ من در کوتاه مدت برداشت‌های گونه‌گونی صورت گرفت و‌ هر کسی تعبیر خود را کرد.
تازه در دفتر داخل شدم و‌ همه سربازان و‌ صاحب منصبانِ ما هم با من بودند، زنگ تلفن آمد. جواب دادم‌ از آن طرف آواز رفیق آصفِ طنین که در امنیت ملی وظیفه داشتند، سلام علیکی کرده و از ماجرا پرسیدند، من گفتم گپ مهمی نیست و موضوع داخلی اردو است. می‌خواستند چیزی بگویند و فهمیدند که اثری نه دارد افاده دادند که آماده‌ی هم‌کاری اند و تشکر کرده خدا حافظی کردیم. تلفن ها از هر سویی شروع شدند و ساکت تلفن را کشیدم. محترم محمد ایوب «ولی» آمد. ایشان سربازِ ما و ‌در دفتر مقام ریاست توظیف بودند. گفتند رئیس اداره‌ی ما من را فراخوانده است. دفتر محترم اشکریز رئیس ما رفتم.‌ایشان با نرم‌خویی‌ساخته‌گی و‌ لب‌خندِ ظاهری که من ‌و خود شان می‌فهمیدیم از من دل جویی کرده و خواهانِ وضاحت شدند و من همه ماجرا را تعریف کردم، گفتند: ( … وختی ای کاره کده بودی سربازای هر سه بخشه جَم می کدی…)، این ترفندی بود که من می‌دانستم و نه مورد اجرایی داشت و نه گذر قانونی و نه صلاحیت رسمی برای من.. هر سه بخش تشکیلات مستقل و روش عدم مداخله در امور یک دیگر داشتند و  ‌‌تنها کسی که می‌توانست تصمیم عمومی بگیرد رئیس اداره بود…)، وقتی دانستند که آن طرح کارگر نیافتاد، گفتند که: «… همقه بسِ شان اس سربازا ره پس روان کو که شَو تمامِ برناما
می‌مانن.‌من که از تلفن کردنِ آقای طنین بسیار رنجیده بودم، تصمیم گرفتم موضوع به وزرای محترم دفاع و اطلاعات و فرهنگ اطلاع داده و‌ خواهان تفهیمِ رسمی عدم مداخله‌ی امنیت ملی در امور اردو شوم. با آن که محترم طنین را جواب قطعی داده بودم‌ ‌‌و ایشان هم درک کردند. به توصیه‌ی جناب رئیس اداره قبول کردم‌ که سربازان برگردند به وظایف شان.‌ در سکرتریت دفتر رئیس محترم ما ایستاد بودم و ایوب را فرستادم تا محترم سعیدخان یا محترم عارف خان و‌ محترم نظیمی را بیاورند که بگویم سربازان را دوباره بفرستند و آقای محترم رئیس ما فکر کردند من آن جا نیستم. دربِ دفتر شان کاملن بسته نه شده بود ‌و من هم در چوکی مقابل میز سکرتر نشسته بودم‌ و آواز شان را بسیار رسا می‌شنیدم، صدای زنگ دایل کردنِ شان آمد و دیری نه‌گذشت که جانبِ مقابل جواب داد، پس از سلام علیکی کوتاه به طرزِ شخصیتی خودِ شان گفتند: (… رفیق طنین جان او نفره خاستم ده جایش شاندمش و سربازا رام پس روان کدم…)، آن گفتار دروغینِ آقای اشکریز آتشِ در حالِ خاموشی وجودِ من را دوباره مشتعل ساخت و‌ دربِ دفترش را که کمی باز بود کاملن باز کرده و‌ نگاهِ معناداری انداخته و از دفترِ خود شان شروع کرده سربازِ اردو را کشیده و با محترم سعیدخان که آن جا آمده بود به دفتر برگشتم، همه‌ی ما در دفتر نشستیم و ساعت هم نزدیک های ۱۲ ظهر شده بود. تصمیم من جدی شده بود تا خدمتِ هر دو وزیر محترم بروم. دیدم‌ دربِ دفتر ما باز شد و محترم کاکا لطیف باشی دفتر وثیق صاحب رئیس عمومی  با شرف و با ‌وقار ریاستِ عمومی رادیو  تلویزن آمدند که وثیق صاحب هر چی زنگ می زنه تلفن تان جواب نه میته خود ته‌ خاسته پایان. رفتم خدمتِ محترم وثیق‌ صاحب، ایشان هم شکوه‌هایی داشتند و دلیل ماجرا را جویا شدند و‌ من جریان را چنانی که گذشته بود عرض کرده و گفتم تصمیم دارم وزیر صاحب دفاع ‌و وزیر صاحب اطلاعات ‌و فرهنگ را ببینم.  هدایت دادند تا سربازان را پس به کارهای شان بفرستم و از گزارش دادن رسمی یا غیر رسمی به مقامات اجتناب کنم و آقای ستاری مکلف به معذرت‌خواهی است.‌ من هم‌چنان تعمیلِ مصلحتی امر محترم وثیق را کردم و سربازان محترم به وظایف شان رفتند و نسبت نه داشتن فرصت زیاد انجنیر صاحبان و هم‌کاران تخنیکی لطف کرده امکانات ادیت برنامه را مساعد ساختند و محترمه مهربانو  نبیله همایون هم متن را بسیار عالی و‌ عاطفی خواندند و بخش. اول  برنامه هر چند با جنجال اما تهیه و  آماده‌ی نشر گردید، خدمت رئیس محترم عمومی امور سیاسی اردو اطمینان دادم که برنامه نشر می‌شود.
نشر چنان برنامه‌ها نه برای آن که مقامات وقت  دولتی از جمله نفر اول مملکت ( رئیس جمهور و سر قوماندان اعلای قوای مسلح قدرت‌مند آن زمان ) عاشق چهره‌های خودِ شان یا کدام مورد دیگری بودند، بل برای اهمیت کلانِ سیاسی و کاری آن گونه گزارش‌ها بود.
گزارشات سفر رفیق منگل در سه شب نشر شدند،‌ هم زمان نشر چنان گزارشات سر و‌ صداهایی به‌ گوش ما رسیدند که حاکی از محکوم کردن نشر گسترده‌ی آن‌ها در چند روز و هم نشر خبرهای مربوط به آن‌ها بودند. حوادث و‌ روی‌داد‌های بعدی نشان دادند که علی‌الرغم سعی ما برای حفظِ حضور رفیق منگل به عنوان کرکتر مرکزی و‌ محوری گزارش‌ها استقبال از آن‌ها فقط در همان شب اول بود‌ و بس. آن چه سبب بروز نگرانی های پس پرده‌ی آن گزارش‌های تلویزیونی و‌ اثرگذاری آن بر نمایانی قدرت مردمی آقای دوستم شده بود نه در آن چیزهای که ما نشر کردیم، بل هراس از فعل و انفعالات و گردش آن‌ها به دست و هدایت آقای دوستم در شمال بود و پشیمانی از هدایاتی که برای من در نشر گسترده ی مراسم داده شده بود.‌ پسا نشر گزارش ها، روزی آقای دوستم برای من تلفن کردند تا شب مهمان ایشان باشم، شب رفتم در جریان صحبت ها از رفیق دوستم پرسیدم به چی دلیل تقاضای نشرات زیادتر از فعالیت های فرقه ی ۵۳ را کرده‌‌؟ در حالی که ما فعالیت های تمام‌ بخش های اردو را طبق برنامه و اصول دفتر خود ما نشر می‌کنیم.‌  ایشان جواب دادند: (… تو خو ده چند جای دیدی که مردما به خاطر تبلیغ فرقی ما مخالفت ها می‌کدن…‌من در جواب آقای دوستم گفتم ..، ما فقط از رفیق منگل که آمر مستقیم ماس هدایت می‌گیریم اگه دگه مقامات وزارت هر چی داشته باشن مستقیم به مه هدایت میتن…)، گپ جالب محترم دوستم این بود:
(…باد از امو سفر و آمدن مردم به دولت… داکتر صایب نجیب چندان ده قصی ما نیس و تو خو
می پامی که مه مثل اطفائیه به اوستم…)، من برای او نه گفتم که چی‌جنجال تیر کدیم به خاطر  او سفر . گفتم شاید داکتر صایب مصروف بودن یا کدام وخت دگه ببینی ته…)، گفتند : ( .. هی رفیق عثمان مه می‌پامم چی گپ اس تام می‌پامی خو نه می‌گی…).
(…بار قبل هم نوشتم، رفیق دوستم چندبار به من گفتند که هفته وار یا هر پانزده روز یک بار حتمی با شادروان دکتر نجیب الله ملاقات می‌کردند و آن ملاقات ها یک باره قطع شدند. در نتیجه‌ی کشمکش‌ها یک بار تا سرحد آماده‌گی عملیات رزمی از جانب آقای دوستم علیه شادروان دکتر نجیب الله و مقر ریاست جمهوری انجامیده بود و‌ نشانه‌هایی جدی از تنش‌های خاموش و آتش‌فشانی که خاموشانه و‌ پنهانی آماده‌گی ویران‌گری و سوزاندن ملک و وطن را داشت مشهود بودند…).
نا وقت شب از منزل رفیق دوستم بر آمده و خانه رفتم…
چند روزی در فضای تنش آلود اداره‌ی ما پس از آن همه ماجرا سپری شد ‌و من که از اولین ساعات اولین روز افتتاح اداره‌ی نشرات نظامی به اصطلاح عوام ( …ده رنگ آقای رئیس ما نه شیشته بودم…) ناگزیر خودم برای دفاع از خودم هم آتش‌نشان و هم کشافِ محلِ حادثه و جلوگیری از سرایت آتش برای سوزاندن بدن خودم شدم و باید چشم و‌ گوش ‌و حواس من در حضور و عدم حضور من مراقب اوضاع می بودند. از گزارش دادن به مقامات هم گذشتم اما اشتباه کردم، زیرا همان گزارش را نه دادم که چند وقت بعد آقای محترم رئیس اداره‌ی ما بار دوم و در محضر  آقایان محترم محمد آصف طنین و محترم رفیق ذبیح مسئولان امنیت و ولی نعمت‌های شان خطای بسیار بزرگی کرد تا به آمرین بی‌تجربه‌ی خود نشان دهد. گفت: وزیرِ دفاع بد کد ‌و … و آن‌گاه من گفتم ای گپا ره به خاطر رفیق طنین و رفیق ذبیح می‌گی پیش روی وزیر دفاع گپ زده نه‌می‌تانی گفت. پیش رویشام میگم گفتم خی باز بگو… درب دفترش را به. شدت کوفته و بر آمدم. شبِ جمعه بود مستقیم ده‌مزنگ خدمت پدر و‌ مادرم رفتم که تا نا وقت های شام جمعه همه‌ی ما یک جا می‌بودیم…
ادامه‌ی جالب دارد که چهره های شخصیت ها را معرفی می‌کند…