آرشیف

2015-1-8

محمد عمر شجاع غوری

راز مــؤفـقـیـــت

پیر مرد خردمند احساس می کرد، روزهای آخر عمرش فرا رسیده است، وبه زودی ازین دنیای فانی رخت بر خواهد بست.
روزی از روزها دو پسر جوانش را نزد خود خواست. وبه آنها گفت:
موهایم سفید وکمرم خمیده شده بدون عصا حرکت وقدم زده نمی توانم، مرگ حق است وزمان مرگم فرا رسیده است ولیکن باید یکی از مهمترین تجربه های زنده گیم را به شما بگویم.
بعد آنهارا هدایت داد چند دانه از شاخه های باریک درخت را برای او بیاورند وسپس به هرکدام از پسرانش یک دانه چوب باریک داد واز آنها خواست تا آن را بشکنند.
پسر ها از هدف پدر شان چیزی نفهمیدند. 
اولی گفت: پدر ببینید. یکی از چوب های باریک را براحتی از وسط دونیم کرد.
پسر دوم گفت: این که خیلی آسان است. وبه راحتی شاخۀ باریک درخت را شکستاند.
بعد پدر چوب های باریک را کنار هم گذاشت وباهم بست و به آنها داد واز آنها خواست که آنهارا همزمان بشکنند.
این بار کار سخت بود ودیگر آن چوب های باریک به راحتی قابل شکستن نبودند.
پدر گفت: شما هر کدام به تنهایی به مانند همین شاخه های نازک وباریک هستید وهر کسی می تواند به راحتی شما را از بین ببرد ولی اگر شما با هم متحد ویکپارچه باشید دیگر هیچکسی نمی تواند به راحتی شما را درهم شکند.
این پند را همیشه بیاد داشته باشید که این برترین تجربۀ زنده گی من در این سالیان درازعمرم بوده است.