آرشیف

2014-12-30

مرزا احمد زاهد

دوستانم مرا ميديدند از من مي گشتند پنهان

مجنون وارميگشتم به سحرا تنها وپريشان
كسي پيدا نشُدبرمن گويد چراهستي حيران

هركس ديدم به دنبال كاري خود بود روان
نميدانستم چيكنم دلم درنزدش بود به گريان

به همه گفتم به كي از من رسيده بود زيان
جُـرم عاشق شدن اينست هميشه باشم نالان

بدون يارسبزه ها درنظرم برف زمستان
زه غمهايش دلم بود پ‍ژمرده چوبرگ خزان

چشمانم پُراشك و دِلم پُردرد جيگرم بريان
هرسومن دوانم نميدانم كجاست منزل جانان

دوستانم مراميديدند ازمن مي گشتند پنهان
كس همرازم نشد تا به جاده غم گردد روان

بكجا روم ومسكن گزينم تا نبيندمرا رقيبان
آنجا تنها نشينم ازخاطرش كنم چاك گريبان

گر ابرسياه ازقبيله خيزد من هستم گريزان
چون ازسمت اوآمده مراتاشام نكند غمباران

روم درغروب به ساحل هريرود تيزودوان
گويــم آفتاب چشمم ازتو قلبم رابه اوبرسان

زاهد به هرمكان باشد هميشه ازاوكندپرسان
الهي تو نفرت را از دل نازنيم دوربگردان