آرشیف

2021-1-14

دمی که بهاران را نگاه، از پنجره دیگر بود

 این بخش نوشته ، بهاران روزگاری را به  تصویر می کشد که مجاهدین (در هشتم ثور 1385) قدرت را از کمونیستان ، در حالی تسلیم گرفتند که در راستای تحقق آن، بهای سنگینی پرداخت شد و خون بیشتر از دو میلیون انسان خدا جوی آزادی پو ، به زمین ریخت . مسلما " رسیدن ناخدای رستاخیز به ساحل نجات و آزادی ، بعد از دو دهه جهاد مقدس و پیکار خونبار،افتخاربزرگ نه تنها به سرافرازان دشمن شکن افغانستان تلقی میگردید،   بلکه مایهء خوشی وسرور مسلمانان جهان نیز به حساب می آمد. لذا خنیاگران امید و مباهات ، با برپایی مجالس جشن و پایکوبی، ضمن نواختن آهنگ دلنواز رهیدگی ، از بوسه خواهی لب پیروزی ازرکاب مجاهدان و از تولد «عزت» و«شان »ازبطن انقلاب ، مژده آوردند و به گوشها رساندند: که اینک   خورشید طرب از پس ابر های تیره رنج و یاس و اسارت و اندوه ، با جلوه ء خاصی به تابش  و رقص طرفه آغازیده .صبح هزار رنگ تبسم «مباهات» برلبهای مشتاقان آن شکوفیده .   بناء" می سزد تا زبانها ، به ساز تهنیت چنگ زنند و نام با ابهت  مجاهد را، ملت عزیز وسربلند سرزمین شیران را ،در سرلوحهء تاریخ به خط زرین رقم زنند .صیت و اعتبار آمیخته با افتخارش را به اقصای عالم بپیچانند. همان بود که تشکیل دولت اسلامی در افغانستان ،امید ها ی فراوانی را در دلهای مردم دربند جهان   بالاند، و بدین ترتیب :
  «یاران خبر جلوه بی پرده شنیدند   
    جلوه ای که به بهای قربانی های بیشماری به دست آمده بود
       پروانه صفت در طلب شمع دویدند …. »                      اما …!  
چه درد آلود بود و حسرت زا ، که پس از سپری شدن دوره ای کوتاه :
      « بیرون نقاب آنچه شنیدند ندیدند
خورشید دمی از پس دیوار برآمد
در پرده نهان شد! »
      آری، با بدر شدن دست های کثیف مداخله و توطئه در پهلوی وزش صرصر خودخواهی ، قدرت طلبی ، انحراف و فساد …، از  وادی اندیشه های برخی از راهیان جهاد ، شیپور جنگ خانمان برانداز و خونریزی به صدا درآمد. مردم بیچاره و مظلوم چنان غرق موج پریشانی و محو شکست زورق طوفانی شدند، که باگذشت هرروز ، شکوه وعظمت جهاد وانقلاب عظیم اسلامی ، آهسته آهسته می رفت تا رنگ ببازد ومتاسفانه با دیدن هر سلاح به دوش- که جمعی آنرا به منظور امر مقدسی حمل می کردند- در هر گوشه و کنار کشور، ویژه شهریان بیچاره ء «کــــــــــــابل » تجسمی از نفرت وبد بینی ، پدید آید…!
        قلمداران دردکش وارباب احساس ورفاه اندیشی که رسالت شان آوردن نوید سعادت بر غمخستگان است ، در میان امواج اندوهی از آه و حسرت ، به چهره های دروغین معلوم الحال ، نفرین نثار کردند که :
       چرا ، افتخارات جهاد را درلباس مجاهد به پول وقدرت طلبی وزرق وبرق دنیای ناپایدار معاوضه کردند ؟
      چرا  ، گلهای آرزوی مردم را – مردمی که بااشک ونیایش وتضرع ، شوقمندانه وارادتمندانه خواستارپرپایی نظام مردم سالار و برخواسته ازاندیشه خداپرستانه بودند- به این سادگی وقساوت پر پر ساختند؟
    چرا  ، ساغر امید مردم عزیز ازجمله ساکنین کابل ، این قلب پرتپش کشور را در بحبوحه ء جوشش خوشی ها واوج امید وآرزو وشور وشعف ها ..، با سنگ جفا ونامردی شکستند و…؟  
آن روز ها عروس بهار، برای آراستن  طبیعت، به ویژه سیمای کابل ، از دیاران دور برگشته بود. مردم انتظار داشتند که  شروع سال سیزده هفتادویک ، یا وسط بهارآن سال ،  بارهایی ازهفت خونین ، به پیشواز هشت رنگین خواهند شتافت و به همین ترتیب ،به پیشواز دونعمت عظیم بساط نشاط خواهند گسترد:
یکی بر مقدم  ورود عروس گل افشان طبیعت: ( بهار)، که   پس از سالیان دراز زمستان زدگی، به مفهوم واقعی اش – که مظهری از رفاه وخوشحالی است–   وبه دور از مصایب جانکاه اسارت و عاری از رنج بیشمار تازیانه های آدمکشان قسی القلب ، می شتافت ،که وجب وجب خاک کشور غرقه به خون مارا به سلول های زندان تبدیل ساخته بودند .
   – استقرارنظام مردمی واسلامی وسقوط رژیم وحشت وکشتار  …! نظامی که میلیون ها انسان این مرز و بوم ، عزیز ترین های شان را برای نیل به آن ، عاشقانه   به قربانگاه ها فرستاده بودند. ..اما دریغا ، که اشکهای شادمانی ، به زودی رنگ اندوه و رنگ خون  بر خود گرفت.         بهارستایانی که با استقبال از تعویض طبیعت ، تغییر اوضاع را نیز ، به حجله جشن و خوشی نشسته بودند و به وصف هردو چکامه های طرب می سرودند ، در فاصله زمانی کوتاه ناگزیر شدند تا باز   فریاد برآورند که:
  چرا با ز عروس زیبا پیکر بهار، به این زودی در خون نشست ؟
   چرا باز مقدم او«جفاتمهید» است؟
  چرا « ذوق نگاه  »، در چمنزارش« پای در  دامن شکسته »؟
      چرا تا هنوز بهار آرزوهای مردم ، شکوفا نگشته ؟
      چرا دست ها، با مهربانی ، اقدام به ستردن اشک های خون آلود یتیمان ،بیوه گان و هزاران انسان درد دیده و رنج خسته ، نمی کنند؟
      چرا بهار ، این مظهر لطف الهی ، باز امسال آمیخته با درد است ؟
      چرا بار دیگر به هر سو ماتم زدگان ، «گدازناله می رویند و تخم اشک می کارند…؟»
      چرا به جای ریزش باران طراوت زا ، با ز  به هر کوچه وخیابان و در صحاری و جویباران ، امواج خون  انسان جاری است؟
 « بپرس ازشقایق که چون میدمد    
که جای گل ازخاک ، خون می دمد؟ »
   و:
 « درآن زمین که شهیدی به خون نغلتیده است
  بهـــــــار لالهء سیراب بر نمی آید»
 به همین نحو با دریغ  به نظر می آمد که ،
 صفحه خونین شفق ، باز گویای حالت زار و زبونی ، به گونه دیگر است که مردم حسرت زده و مایوس ما ، بهار وطن را  ، در رنگ شهادت خفته می بینند . …
 باز می  پرسیدند :  چرا …؟ و چرا امسال نیز موسم خوشی آور ، یعنی بهار طبیعت ، بهار رفاه ، بهار آرامی ، بهار صمیمیت ، بهار احساس، بهار ترحم ، …چندین بیابان دور تر می نماید و…؟
     مگر آدمکشان تا هنوز از ریختاندن خون انسان های بیگناه خسته نشده اند که باز به نحو دیگری  بدان دست یازیده اند…؟
    … متعاقب این همه پرسشهای دردآلود ، غمگینانه خروشیدند:
     پاسخ این چرا ها را باید کسانی باید بدهندکه : با سرنوشت مردم بازی کردند. آبروی جهاد را ریختند، مسلمانا ن گیتی را شرمسار و سرافگنده ساختند و تنها به یک چیز اندیشیدند :
     و آن همانا : تصاحب و انحصار قدرت ، منهای سایر اقشار و گروه ها و اقوام و ملیت ها و حتی کسانی که سنگین ترین بار مسئولیت جهاد و مقاومت را  بر دوش کشیدند…!
      آری، پاسخ این چرا ها را آنانی باید دهند که همه تعهدات و شعارهای شان را ، به باد فراموشی سپردند و تا توانستند مغز و اندیشه و تلاش خود را به منجلاب فساد و زشتی آلودند…!
      کسانی پاسخگو باشند که ؟ به یک بارگی عوض شدند ورسن خود خواهی را تا کهکشان رساندند وتوسن غرور وکبر و خود بزرگ بینی را چنان مهمیز دادند که پنداری جز آنان هیچ کس و هیچ جنبنده ای را حق و یا مجال جنبیدن و زیستن ، دراین عرصه عبرتناک نمی باشد…!!!
     کسانی پاسخگو باشند که ، مصداق این بیت شاعر شدند:
« 
همچو کاغذ باد هرکس را هوایی در سر است
از برای سیر مردم ریسمانش می دهند »
 آری !اینک مجددا " بهار در سرزمین خونین ما ره کشوده . اما چنانکه از سیمای آن پیدا است :
 امسال نیز اندر وطن چون پار غمگین آمده
حسرت گرا، رنج آشنا ،باقلب خونین آمده
با کوله باری از الم ، با درد سنگین آمده
  با خود زشهر فاجعه برکف فرامین آمده 
    بهاری که:
 «  هرلحظه ازوروایتی می شنویم
  وز قصه او شکایتی می شنویم »
 ودر مقدم ورود آن ، مناطق مختلفی ازخطهء ما ، به خصوص پایتخت او باز اسیر چنگال تب سخت است وبیماری شدید !
 وباز درد آن مشابه  به درد همان زخم خونچکانی است که ازپی فرازو فرود آمدن تازیانه های فتنه انگیزان مصیبت گستر وقاصدان شب وسرماوزمستان ، با ناله های جانکاه درد مندان دیگر ، پیوند خورده بود .
 اگر دیروز استاد خلیل الله «خلیلی» به تصویرش می کشید :
 می کند شفق گلگون ، آسمان کابل را
  تا کند به خون تصویر ، داستان کابل را 
سرو سرنگون گشته ، سبزه تر به خون گشته
 بخت واژگون گشته ، باغبان کابل را
آفتاب آن مرده ، نو بهارش افسرده
  سیل اشک وخون برده ، بوستان کابل را
بلی ، بهار آمده ، اما این بهار چه فرقی با بهار دیروزی خواهد داشت ؟ شاید برخی از موارد تفکیکش درآن باشد که ، عامل مصایب وارده دیروز ، بیشتر سیطره اژدهای بیگانه بود. فجایع او وبیگانه گراها بودکه لهیب هستی سوزش به سرتاسر خطه زخم خورده و ویران ما می پیچید و دار و ندار ش را به دست نابودی می سپرد و به قول استاد مولوی حنیف بلخی :
 به جز خون وبه جز آتش ندیدی
ز مرز بلخ تاآن سوی کابل
 همه دود ازهریوا ، تا سپین غر
 همه درد ازکنر ها تابه زابل
               امااکنون شوربختانه ، آتش مصیبت ازمیان خانه خود مان وبادستان فرزندان  ناخلف همین دیار و با دستیاری دشمنان معلوم الحال و شب گرای دیروزی ..،زبانه می کشید و قلب کشور(کابل که همواره در محراق توجه و انظار جهانیان قرارداشته …- شام و سحر می سوخت.جایی که ساکنین صاف قلب آن، هرگز به این انتظار نبودند که به جام های مملو از شهد شیرین زندگی  و آمال شان ، زهر درد و حسرت خلط سازند !
وشاید یک فرق دیگرش این بود که ، آنگونه که درد بی وطنی ، درد فراق ودرد دوری از یاران  ، بیشتر قلب ها را می فشرد و ما را سرنوشت ، به سرزمین دیگران کشانده بود …، فلهذا از نظاره جلوه بهار وطن محروم بودیم . این امر را میشد دلیل موجهی برای دل خوش نکردن به پیشواز بهار انگاشت . اگر آهنگی به گوش می چکید که بهار آمده است ،اززبان استاد خلیلی به او پاسخ می افشاندیم :
  با بی وطن مگو سخن از  نرگس وسمن
          از خار گو  ،که هست به دل آشنا بهار !
 و یا به قول یکی از پرچمداران  فضل و درد و احساس و مورخ نامدار معاصر کشور( دکتر نصری حقشناس ) :گل اگر در  دل باغی می رست، یا اگر    از سینه کوهی یا بادیه ای سر بر می کشید، آن گل «گل خون » بود که ازخون شهدا آبیاری می شد :
                            ازبسکه زمین گشته به خون شهدا تر
 هرسبزه که سربر کشد از جا گل خون است
درچشم من خسته وآواره ورنجور
 از فرش زمین تا به ثریا گل خون ا ست
      وشاهد مدعای دیگر را ، در چکیده زیبایی از سخنور عزیز ما« تارشی » در نمونه ذیل نیز می توان جست :
  ز بس آزرده از زخم است هر عضو وطن زانرو
 سرشک آسمان افتد برآن چون نشتر ای بلبل !
 زبویش آه می خیزد ، زرنگش داغ می ریزد
چمنزاری ا گر یابی ، به خا ک کشور ای بلبل !
 شاعر آزاده و دردمند : لاجوردین شهری را نیز عقیده بر این بود که :
در بهاران که مزار شهدا
محفلی« دا غ » زخون آرایند
دشت ها نیز به پاس دل «شان »
همصدا لاله ء خونین آرند…!
 ویا موصوف در سروده ای به نام :«قافله ء اشک» بهار  را آگنده از بوی «حیف» یافته وسروده  بود:
 دراین شکوفه بستن وروئیدن و«شدن»
در گلفشان هستی وگلریز کهکشان
  کاهنگ رشد وشوروسرود زمانه هاست
 آخر چرا چنین
 تصویر گونه در« نگریستن  » فسون شدی؟
بی کیفیت چو جام تهیدست « باده» ها
–   بی مستی وسرود …
بی شوق زیستن
اندر طلسم «لمس نکردن» فرو شدی ؟!!
ودرجای دیگر این شعر  که دربهار سال 1360 خورشیدی دردیار هجرت سروده شده ، آمده   است :
شرمنده بهار …
شرمندهءبهارونواوحیات وشور
شرمندهء « شکفتن» وشرمنده ء «امید»
شرمندهء مبشر « پیغام خاستن»
شرمندهء «قیام»…
– بنگر به«خویش» خویش  
–   بنگر نمرده ای ؟!!
شاید که مرده ای وتو ای ننگ زیستن
مسئوول «انتخاب » «خود» خویش نیستی …
وندر بهشت   امن چریدن چریده ای
کای ضد آگهی …!
ای ضد انقلاب…!
 تا جاودان « چریدن » تو مستدام نیست !
و به همین نحو شهید مظلوم : ( استاد  نجیب الله حسرت فاریابی) ، از نیامدن  بهار پیروزی شکوه ها داشت :
          آمد بهار ونامده ذوقی به سر هنوز
دور فلک بسرشد وما رهگذر هنوز
            صبح امل زپرده ء آفاق بر دمید
   اما نگشت شام غریبان سحر هنوز
         ازفیض ماست زمرمهء فتح در جها ن
     با خود نخوانده لیک سرود ظفر هنوز
      اما ،  باور مان همباور بود با برداشت وتصور یکی ازسروران نامورادب معاصر کشور : استاد  مولوی محمد حنیف حنیف بلخی ،که عقیده اش را آن زمان در محیط هجرت ، چنین تصریح   ساخت :
بها ر وطن آن زمان ارجمند
که آزاد با شد از زنجیر وبند
***
 محلی برای تردید نخواهد بود ، اگر گفته آید : درترویج نارسایی های آنچنانی ، یا تراژیدی ها ومصایب جانکاه ، دستان خون آلود وفتنه پرور بیگانه ها ودستانی هم از آن سوی مرز ها ی مشترک ، کارگر افتاده !   این درست است  . ولی ، تمامی تقصیر را نباید تنها به گردن اجنبی افگند.
زیرا :
                      ابلیس کند راهزنی راهبرا ن را
این گرگ نظر از همه بر سر گله دارد
        شرارت پیشگی آنان  ( که اظهر من الشمس است ) ، روی دیگر سکه مصیبت ها می توانست شمرده شود. اما ندای انصاف اینست که باید در برابر حقایق سلمنا گفت و سر به رسم خستو فر و    آورد و روی عیوب و اشتباهات گذشته انگشت گذاشت و تجدید تعهد راستین کرد ، تا چشم تیزبین زمان و دیدهء روشن تاریخ ، شاهد تکرار دوباره آن نباشد !
 انصاف باید داد ومعترف باید شد ، آیا کابل حق  داشت تا بگوید :
 ای بسا امید کاندر خاک شد
 نقش شادی یکسر از دل پاک شد
 یا نه…؟
آیا به « کابل » اجازه باید داد که از آرزو های بر باد رفته اش ، به گونه زیر ، لب به شکوه بکشاید، یا خیر؟:
  آرزو ها داشتم روز ی رسد
 خطه ء عالم خورد بر من حسد
             شاهد امنیت  اندر   بر کشم
                  بادهء شادی وعشرت سر کشم
             برسر دیو جفا خنجر کشم
                   خط بطلان  روی ذلت در کشم 
            هر که او در راه حق کرده جهاد
                  بر زنم از مقدمش بوسه زیاد
            خاک پای او بمالم من همیش
                   تاکه روشن سازم از آن چشم خویش
         لیک صد افسوس آن امید پیش
                  بر کشیده زین میانه  رخت خویش
    آیا ادامه ء چنان وضع ، به دلهای آگنده از درد ، حکم نمی کرد که بنالند :
         زیر نام پاک اسلام وجهاد
                   گاه می بینم ، بود جاری فساد
         کرده اندآئین حق بد نام وخوار
                  صبحگاه روشنش ، چون شام تا ر
   به تاسی از بررسی اوضاع واحوال درد زای آنچنانی بود که ، این قلم به ادامه سروده بالا ، از احتمال وقوع یک فاجعه بزرگ دیگر هشدار داد وفریاد برکشید …!
    آری ! در اواسط تابستان سال 1374 بود که صدای هشدار ی از زبان این خامه بلند شد وبر خروشید: هرگاه تغییری برخود پدید نمی آورید وبه ادامه ء چنان وضع تاسف بار و ناامید کننده   تن در می دهید و یا :
                        گر بود اینگونه وضع این نظام
   در آن صورت این دولت محکوم به زوال و سقوط خواهد بود . در آن روزگار، زنگ خطر قابل  پیشبینی نه غیر از این بود که با فریادی شکوه آمیز ،   از قلم درد آشنای من تراوید :
                           شک بود تا  سال بنماید  دوام !
                         والسلام