آرشیف

2014-12-28

محمداسحاق فایز

دلتنگی ها 2

 

کسی رویِ تبسم کار می کرد

کسی هم نقش بر دیوار می کرد

کسی با تیشة شبگاهِ غربت

تن دیوار  زنفرت غار می کرد

 

چه رفته بر دلت گز بی ز بانی

 به فریادم زنی کشتِ نهانی

عقوبت می فروشی جای مهرت

که دایم در تن من در فغانی؟

 

 سکوت از پشت کویِ تنگ خیزد

وسنگ از آستینِ چنگ خیزد

مگر دیوانه ام دانی تو ایدوست

که از میعاد گاهت سنگ خیزد؟

 

شبانگه ها که د رخوابت ببینم

به شانه زلفِ کج تابت ببینم

سحر گاهان شوم بیدار و صد وای

پرشان نقش برآبت ببینم

 

کجایی یاد واری هم نیایی

اگر آیی،  دمی با من نپایی

صدا کن از پسِ دیوارِ باغت

که مُردم دیگر از این بیصدایی

 

کنارِ جویباران دم گرفتم

بیادت سال و مَه را کم گرفتم

بهانه دیر شد فصل جدایی

به برگ خاطرت شبنم گرفتم

 

بهانه گفته گفته تنگ شد دل

به خونِ دل تپید،  خون رنگ شد دل

تو نشنیدی صدایم ای نفس جان

مگر در سینه ات هم سنگ شد دل؟

 

بیادت آتشی در بر گرفتم

پریشانی کشیدم،  دَر گرفتم

پس از سی سال درد انتظاری

ره پیموده را از سر گرفتم

 

بیا دیگر بهانه بی تو سردم

به شوقت هردم اینجا کوچه گردم

به سودای تو در شعر و ترانه

غزل پرورده یی دنیا یِ دردم

 

صدایم بشنو ای مانده بهانه

در این دنیایِ من یکتا نشانه

اگر لختی به دردِ من نبینی

پَگه آتش کشد از من زبانه

 

به فهم من نمی گنجی،  بیا زود

که دلتنگم دراین عمرِ غم آلود

سکوت زنده گیم شد یگ بهانه

که آنهم در درونِ من نیاسود

 

روم پروان و با دریا بگویم

رخِ یادِ تو در دریا بشویم

بِغلتم در دلِ دریایِ سالنگ

گیاه غم شوم هر جا  بِرویَم

 

بِرویَم چون گیاه،  نامم تو باشی

گلِ بر شاخِ بادامم،  تو باشی

به سنجد ها خزم همراه بویش

به شرط انکه یک شامم تو باشی

 

دلِ شب رنگِ چشمان تو دارد

گل اینجا رنگ دامان تو دارد

ضمیرِ قندها ر،  افسونِ پغمان

طراوت های پروانِ تو دارد

 

گل پروانیی من ، گل پرستم

چه گویم که از گلِ رویِ تو مستم

شده عمری که در وسواسِ چشمت

غزل گویِ  دو چشمانِ تو هستم

 

دلم افسونیی پروان زمین شد

به زیر تاکهایش خوشه چین شد

کنارِ من نشستی اشکِ چشمت

چکید بر دست و آنجا یک  نگین شد

 

ببار باران! که دلگیرم من آخر

خرابِ دستِ تقدیرم من آخر

مگو فریاد شو از سینه برخیز

بهانه، پا به زنجیرم من آخر

 

نشد پروایت از فریادِ  دردم

نترسی از خروشِ آه سردم؟

نیایی یک شبی گویی که فایز!

به حقت چه بدی هایِ که کردم

 

چو سودایِ تو در  جان پروریدم

دلِ خود غرقِ افغان پروریدم

ترا سُفتم ز مرواریدِ شعرم

خودم را زین، ترا زان پروریدم

 

 شبانه غرقِ سودایِ تو جانم

بهانه گوی گشته این زبانم

اگر یک دم نباشی پیش چشمم

الهی بی تو من هر گز نمانم

 

به تاجیگان پگاهی خانه میرم

ز خود بیگانه و بیگانه میرم

دریغم می کنند نان و قتخ را

خمیده سر به روی شانه میرم

 

گلم، فصلِ بهاران شد،  کجایی؟

چمن آیینه زاران شد،  کجایی؟

توگفتی:_  " یک شبی بارانی،  ایدوست

می  آیم" ،  اینه باران شد کجایی؟

 

فرانگفورت- آلمان، اپریل 2010