آرشیف

2015-9-23

نثار احمد کوهین

دفـتــر جـوانــــــی:

دفتر جوانی را باید بست 
رنگ جوهر به مداد خشک شده 
این سیایی سفید گونه ابر
بسی ازبغض گلویش بشکست 
عاقبت دهکده  را ویران کرد
طفلی معصوم به کوچه داد زده 
هایی ! مردم بخدا حاجت من آرزوی دیرنه یی آن شیطان است!
کی صدایش را شنید ؟
دفتر جوانی را باید بست 
سوسماران پی هم علوفه ها را بُردند
کبکی دره غله هارا خوردند
کی پی داروی ، دامی برخواست؟
دفتر جوانی را باید بست 
بیشه ی بی ریشه را باید سوخت
که درآن جنگلی از جنس علوف خوارانست
شیری که آهوی حامله را ، اوطمعه خویش می خواهد
به زبان بی زبان  باید گفت:
که تو هم خوانی شغالانی همان پس کوچه یی.
کی به تصمیم سیاحت درین بیشه رود؟
تابگیرد خونی آن مادرو فرزند وجگر گوشه ی ما
دفتر جوانی را باید بست 
هایی ! مردم بخدا حرف مرا نشینده باخود گفتید:
که فلانی همه بیراهه به ما آموزد
لب من مهری سکوتی بستند 
که به دید همه گان نمیشه دید
همه اندو غمم به زبان پرآب 
همه شرمم که به هرکس پیداست
ولی در ذایقه شان مزه ی تلخک دارم
کی بگفت: داروی از تلخی به دردی درمان؟
دفتر جوانی را باید بست.!!!

کوهین 6/2/1394