آرشیف

2016-7-28

نثار احمد کوهین

درد نـــــامــــــرد:

دردِ نامردِ گلویم را فشرد 
سالهاشد درد من در من نمرد
درد من تنها به بالینم نبود
هر طرف با درد من دردِ فزود
مغز ودل در مرزها پیمان نداشت 
درحریم یک دیگر ایمان نداشت
انتحار دل جنایت می کند
باهمه نیرنگِ بیعت می کند
هیچگاهی درد من درمان نداشت 
از گلیم اش پا فراتر می گذاشت
فهمِ هر نا فهمی ام بامن به جنگ 
الامان از مرز وبوم سخت تنگ
خانه ی ویرانه ویران می شود 
درد من ناسورِ دوران می شود
آدمم، آدم نمی دانم که کیست
آدمیت را دمی باید گریست
آدمیت دم به دم گم می شود
کی بهشت عاری زگندم می شود؟
مابهشت خواهان جهنم می کنیم
خون خویش را آب زمزم می کنم
کعبه مقصود خود گم کرده ایم
رو به سوی شهر مردم کرده ایم
ماهمه خود را کمر بشکسته ایم 
دست بشکسته به گردن بسته ایم
کی شود که گفتگو آسان شود
حرفی نا گفته کمی پرسان شود؟
کی شود فتوا فروشی بس شود
دین سرشت از دین فروش بی کس شود؟
***

آه! نمی دانم کلاغ روزگار
تابه کی قو قو زند بر بام یار
یارمن از لحن من آزرده گشت
همچو دل مرده دل من مرده گشت
صد دل ونادل صدایش می زنم
سیب عشقم را به پایش می زنم
گاه گاهی من نگاه اش می کنم 
پا به پا در ردِ پاه اش می کنم
این سر سبز و زبان شوم خویش
واژه های خسته و معصوم خویش
پیش پایش جان فدایش می کنم
هردو چشمم فرش رایش می کنم
کاشی این جا حرف من پهلو نداشت
واژه انسان وآدم می نگاشت
واژه های غیرتی افغانی ام
حفظ حرمت های زندان بانی ام
یک کمی در مرزهای باورم
جا می افتاد اینکه من یک بشرم
در بشر بودن شعورم می رسید 
دست من با چشم کورم می رسید
کورِ بینا دل زبینا بهتر است
آن که دل کور است زکوران بد تر است
کاشی این جا باد وطوفان کرده بود
سقف های کهنه ویران کرده بود
حسی انسانی به انسان می رسید
معنی این واژه آسان می رسید
خسته گی از دیو و ددَ بودن چی سود
وقتی انسان بودنم بامن نبود؟
فکر انسان گرکمی انسان شود 
مرزِ این و آن همه ویران شود

20/4/1395
کوهین 
فیض آباد بدخشان .