آرشیف

2014-12-25

سید شکیب زیرک

دختر جنگل

 

 

شب فقط تاريك بود

آسمان تاريك

سايه ها در زير نور شب

ابرها در سطح آب

موج ها رو سوي فلاكت برده اند

شب تمام شب نگين ماه در گردش كمان نور

سگ كنار خانه گك آرام آرام يك نگاه ميكرد

گوسپندان هريكي تا انتهاي شب نخشار ميكردند

اشتري گاه پست وگاه بالا سرش را بر هوا ميكرد

ماده بزها بق بقي بالا بلندي درهوا كردند

ناگهان چشمان اشك آلود ابري

از فراسوي آسمان بيداد كرد

رنج كوه ها دور تا دوران نمايان بود

آه !آنجا بر فراز قله اي كوه گيسواني تا به دامن

چشمكان سردو بي روح

بازوان نرم ونازك

دامن از جنس صنوبر

ابروان در شام تار گشته بودند همچو مار

لب چو برگي از گلستان

صورت گلگون

فضا را از وجودش نور باران كرد

قلب كوهي گريه آلودي

وه !چه خندان كرد

در درون قلب لشكر زد

ابر را صد پاره كرد

موج ها آرام كردند

كوه اندك سر فرود آورد

ابر ها ديگر به گرد او چرخيدند

از جمالش درتمام درها آواز بر پا شد

گريه هر بچه آهوي درون خانه اش آرامتر ميشد

دست ها در لابلاي موج از شادي

بسوي آسمان رفتند

در دعاي خود چنين گفتند:

يارب اي خالق!

اي آرام بخش فلب هاي كهنه!

اي مونس به هر دردي!

اي انگيزه اي بر هر وجود!

روح جنگل را به تو بسپاريم

چشم جنگل را به تو بسپاريم

« دختر جنگل » بتو بسپاريم.

 

***

پيچ پيچ زنده گي

آنانكه مثل گلي پاك زيسته اند

حيف است در كنار ما نشسته اند

ما را بگو وچه آلوده عمر ما

هرگز نكرده گنه پاك زيسته اند

عصيان ما به فضا سر كشيده است

آنها زابتداي عمل سخت خسته اند

ما در تغافل خود غرق گشته ايم

آنها به زلف حقيقت دست بسته اند

در پيچ پيچ زنده گي محصور بوده ايم

ايشان كه پيچ زلف ستم سر شكسته اند

شكر ايزد كه عجب رحم مصفا بنمود

ورنه مارا به تباهي كمر بسته اند

***

 

وشب

آنجا كه ستاره ها ميخنديدند

زورقي بود

زورق حقيقت

وتنها درختي

از نور

از شقايق رنگين

واز بهارينه

***