آرشیف

2019-5-22

داستان صبور نادم خبرنگار آزاد افغان

یک خبرنگار افغان که به خاطر مشکلات امنیتی کشورش، در سوئیس پناه بردهاست، دلیل فرار از افغانستان و خاطراتش را از مسیر طولانی و پرماجرای سفرش از طریق زمین به سوئیسرا چنین بیان میکند. 
برای فرار از افغانستان دلایل زیادی نیاز نیست، همین که تصور کنید افغانستان نزدیک به چهل سال، بیشتر از سه میلیون کشته و زخمی و میلیون ها آواره داشته کفایت می کند.
مسیر رفتن به اروپا برای من و همراهانم از پیچ و خم‌های ارومیه ایران آغاز شد، با دلهره و اضطراب در بیابانی ها بی سروپا حرکت می کردیم و ترس داشتیم که مبادا در آغاز راه، کسی به ما شلیک کند.
تراژیدی این مرگ خاموش تنها گذشتن از مرز نبود، در مرز میان ایران و ترکیه تا چشم کار می کرد سنگبود و زمین های نا هموار.
در آنجا سربازانی را می بینی که به اطراف نگاه می کنند و آماده شلیک اند، باید شانس داشته باشی و قاچاقبر که تو را از مرز رد می کند، با آنها معامله داشته باشد.
با تلاش و تحمل کردن سختی ها، سر انجام به روستای *واین* ترکیه رسیدیم و این پله ای بود به سوی اروپا.
احساس میکردیم دامنه مشکلات بریده و اکنون میتوان نفس راحت کشید و امیدوار بود اما دریغ از آن که باید مرزها و راه های پرخطر و باورنکردنی دیگر را نیز پیمود.
شب را در همان روستای ترکیه گذراندیم و فردای آن شب قاچاقبر ما را در یک بس سوار کرده و به سمت استانبول ترکیه روان نمود.
چند روزی را در ترکیه به‌سربردیم و بعداً با عجله و هیجان رخت سفر بسته و به سوی شهر ازمیر ترکیه حرکت کردیم،‌ درست در تاریکی های نیمه شب به یک جنگل رسیدیم، احساس میکردیم در آن جنگل تنها ما ۳۰نفر خواهیم بود اما وقت که وارد جنگل شدیم تا چشم کار میکرد مردان، زنان و اطفال دیده میشدند که در هوای سرد آنجا شب ها و روزها گیرمانده اند و انتظار دستور قاچاقبر را میکشیدند، آن زمان هوا خیلی سرد و بارانی بود، از یکسو سردی هوا و نبود لباس گرم سخت رنج آور بود و از سوی دیگر موجودیت گاردهای ساحلی ترکیه که هر لحظه آن ساحه را بازدید میکردند دردآور و مشکل ساز بود.
درست بیاد دارم نیمه های شب بود، هوا سرد و دلگیر که دو قایق حامل پناهجویان از سوی گارد ساحلی ترکیه از وسط دریای ترکیه و یونان توقف و بازگردانده شدند و سپس گاردهای ساحلی آن ها را ‌مورد لت و کوب قراردادند سروصدای اطفال و زنان به گوش میرسید که با صدای گریان و بلند از خداوند کمک میخواستند، آن شب قاچاقبر ما را به دلیل حضور گسترده گاردهای ساحلی نتوانست با قایق بادی به سمت جزیره لسبوس یونان روان کند و شب را با نا امیدی و در هوای سرد در جنگل سپری کردیم، جنگل خیلی سرد بود به مشکلات توانستیم شب را بگذرانیم و فردای آن شب را نیز در جنگل بسر بردیم تا اینکه شب بعد فرارسید و با حرف های گرم و چرب قاچاقبر امیدواری بوجود آمد که امشب میتوان از این دریای که هزاران مهاجر را غرق خودش کرده است با قایق های بادی عبور کنیم، شب تاریک و سیاه باز فراه رسید و قاچاقبران از نقطه های مختلف مسافرین شان را سوار بر قایق های بادی میکردند‌، قایق های که گنجایش ۳۰مسافر را داشت اما نزدیک به ۱۰۰مسافر را بر آن قایق ها سوار میکردند، نوبت ما رسید با ترس و دلهره سوار قایق شدیم، قاچاقبر ظالم و خدا ناترس در قایق کوچکی بادی که گنجایش 30 نفر را داشت در حدود 90 زن، مرد و طفل را سوار کرد، درست ده دقیقه نگذشت که آب داخل قایق را گرفت و سروصدای زنان و اطفال بلند، همان لحظات وحشتناک که هر لحظه احساس غرق شدن بما دست میداد بجز دعا به درگاه خداوند دیگر راهی نداشتیم. قاچاقبر گفته بود که ۴۰دقیقه راه است اما این قایق بعد از ۴ساعت و با یک عالم ترس و وحشت مارا به جزیره لسبوس یونان رساند ۱۰۰متری نزدیک به آن جزیره قایق ما به علت تمام کردن بنزین خاموش شد، آنگاه همه خود را به آب انداختیم و از آب بیرون شدیم، تمام وسایل و موبایل های ما در دریا غرق شد.
بعداً خود را به پولیس یونان تحویل داده و همان شب با پذیرای گرم مردم یونان روبرو شدیم، احساس بسیار خوبی داشتیم. سپس از سوی پولیس یونان برای مان اجازه نامه یکماهه داده شد و فردای آن شب جزیره لسبوس را بسمت آتن، پایتخت یونان ترک‌ کردیم.
برای مدت سه ماه در خیمه های پلاستیکی، با سختی های فراوان و با درگیری‌های متعدد میان مهاجرین کشوهای مختلف در آتن پایتخت یونان گذراندیم، در آن مدت طعم سختی های زیادی زندگی را چشیدیم.
بعد از آن همه دشواری ها با یگانه دوستم نذیر هنر رخت سفر را بسوی اروپای غربی بستیم، اروپای که تمام مرزهایش را بروی مهاجرین بسته بود و حتی پرنده‌ی توانای پرزدن را از مرزهای بالکان نداشت، هردوی ما ساعت ۶بعد از چاشت با هیجان توسط قطار بسوی شهر تسالونیک یونان به حرکت ادامه دادیم، درست ۷صبح خود را به آن شهر رسانیدیم و بعد از آن توسط تاکسی و با پرداخت پول هنگفت به مرز تسالونیک و مقدونیه رسیدیم آن هم نیم روز را با پای پیاده راه رفتیم، شام آن روز قاچاقبر را پیدا کرده و همرایش قرار گذاشتیم. لحظه که قاچاقبر حرف میزد خوشحال کننده و نوید بخش بود، احساس میکردیم هرآنچه قاچاقبران میگویند توان اجرایش را هم دارند، من و دوستم نذیر با قاچاقبر هماهنگ کرده و شب آن روز روانه مقدونیه شدیم،از بخت بد ما در آن زمان ناتو مسئولیت کنترول مرزهای بالکان را به عهده گرفته بود که گذر از آن مرزها کاری بسا سختی بود، شب اول که وارد خاک مقدونیه شدیم یک سلسه نزاع میان قاچاقبران بوجود آمد که باعث شد تمام شب را کوه‌گردی کنیم و دوباره بسوی هوتل "آرا" که در کنار مرز مقدونیه قرار داشت برگردیم، در کنار و گوشه آن هوتل هزاران مهاجر با خیمه های کوچک و در زمین خاکی انتظار عبور از مرز مقدونیه را میکشیدند.
در کنار و گوشه آن هوتل به سختی میشد جای برای خوابیدن در زمین خاکی پیدا کرد، فردا شب دوباره روانه مرز مقدونیه شدیم به قول قاچاقبران (گیم میزدیم) تا اینکه شب‌ها و روزها پیاده راه میرفتیم و سپس پولیس مقدونیه دستگیر مان میکردند و دوباره به خاک یونان میفرستادند، من و دوستم نذیر ۸ بار این راه را پیمودیم راه که پر بود از گرسنه‌گی، تشنه‌گی، پیاده‌روی، سردی، خوابیدن در روی زمین خاکی، تا گزیدن انواع حشرات و دست و پنجه نرم کردن با سختی های فراوان دیگر.
آخرین بار که پولیس مقدونیه ما را دوباره بسمت یونان فرستاد آن زمان مهاجرین که در هوتل آرا (هم مرز با مقدونیه) زندگی میکردند آنها از سوی پولیس جمع آوری و روانه شهر تسالونیک یونان شدند، آن روز خیلی سرد و خسته کن بود با شکم گرسنه، بدون انرژی و با سر و وضع نهایت بهم‌خورده به دست پولیس یونان افتادیم تا اینکه ساعت ها در بازداشتگاه بسر بردیم در آنجا نه نانِ برای خوردن بود و نه جای برای نشستن، تا اینکه نزدیک های صبح پولیس ما را در یک بس بزرگ سوار کردند و اینکه کجا میرویم هیچکدام ما اطلاعی نداشتیم، بس در حرکت شد. در آن لحظات نه خواب به چشمهای ما میامد و نه هم حوصله حرف زدن را داشتیم فضا را سکوت پر کرده بود بجز صدای ماشین چیزی دیگری شنیده نمیشد، ساعات 7الی 8صبح بود که راننده بس را متوقف کرد و با صدای بلند گفت بیاید پایین! خیلی خسته بودیم حوصله حرف زدن را نداشتیم با سختی از طبقه دوم بس پایین شدیم.
 دقیق بیاد دارم دو شب و دو روز نان نخورده بودیم، در آن وقت یک سرباز یونانی آمد و ما را در صف "قطار" ایستاد کرد، یکی پی دیگری داخل پناه گاه شدیم، از پولیس تقاضای نان خشک را کردیم اما با صدای بلند و خشن گفت از نان خبری نیست اگر آب مینوشید میتوانید از شیر آب استفاده کنید. ما که حدود ۳۵نفر بودیم با پاتوهای خود در داخل محوطه آن پناه گاه دراز کشیدیم، تا اینکه ساعت 10 بجه شد و رئیس آن پناه گاه آمد، با آمدن رئیس آن پناه گاه برایمان نان و آب داده شد و سپس چشم های ما روشن و بدن ما به حرکت درآمد. آن مکان یکی از کمپ های شهر تسالونیک یونان بود که در گوشه دور از آن شهر موقعیت داشت بعد از سه ساعت خوابیدن با دوستم نذیر هنر روانه شهر تسالونیک، یونان شدیم تا اینکه بعد ۳نیم ساعت با پای پیاده توانستیم به ایستگاه بس برسیم، با انتظار نه چندان زیاد توسط بس بسوی آن شهر در حرکت شدیم، نزدیک عصر به شهر تسالونیک رسیدیم و در یکی از پارک های آن شهر که مهاجرین شب را بدون سرپناه و به سختی بسر میبردند خود را رساندیم و مثل بقیه در کنار و گوشه درختان و سبزه ها برای خود جای در نظر گرفتیم، اما در واقعیت آنجا افتضاح بود  پولیس آن شهر مانع ماندن ما میشدند. 
من و رفیقم و صدها مهاجر دیگر در گوشه و کنار آن پارک شب را سحر‌ کردیم، فردای آن شب پرماجرا من و نذیر قاچاقبر را ملاقات کردیم آن شخص با صدای بلند و با تندی گفت کجا هستید آمده شوید که امشب روان مقدونیه میشویم "گیم میزنیم" و شما را گرانتی میفرستم، "من و نذیربا لبخند تلخِ گفتیم چشم" ما خیلی نا امید و خسته بودیم هر لحظه تصمیم برگشت بسوی افغانستان را میگرفتیم اما اوضاع کشور مانع میشد، هردوی ما بسوی قهوه خانه رفتیم با گرفتن دو قهوه در گوشه نشستیم و خود را مقصر میدانستیم و با خود از خاطرات بدِ جنگل‌ها و گرسنه گی های آن قصه میکردیم، نذیر گفت صبور بیا دیگر این راه نا امید و پرماجرا را نه‌پیمائیم و برویم راه دیگرِ جستجو کنیم آن لحظه من با صدای خیلی آهسته و عاجزانه در جوابش گفتم نذیر جان رفیق خوبم برای آخرین بار این راه را امتحان میکنیم و اگر موفق به عبور از مرز مقدونیه نشدیم باز دیگر هرگز از این راه روانه اروپای غربی نخواهیم شد. نذیر در جوابم گفت با آنکه میدانیم عبور از مرز مقدونیه از این مسیر ناممکن است با آنهم برای نهمین بار این مسیر پرماجرا را امتحان میکنیم، اینبار نیز آماده سفر شدیم، ساک های پشتی خود را پر از مواد خوراکه و آب کردیم. درست ساعت ۶شام بود توسط تاکسی از تسالونیک بسمت مقدونیه در حرکت شدیم آن شب در دلم احساس میکردم این بار این راه را خواهیم پیمود و عبوری آسانی خواهیم داشت، با دوستم میگفتم نباید کنار راه بلد "قاچاقبر" را رها کرد بهرحال باید قاچاقبر و یا همان راه بلد را تعقیب کرد تا اینکه به مقصد رسید، دوستم میگفت اگر پولیس مقدونیه دستگیر مان کرد در صورت فرار راه بلد ما هم فرار میکنیم و‌اگر راه بلد فرار نکرد ما هم فرار نمی کنیم چون در نبود راه بلد (قاچاقبر) نمیتوانیم به مقصد رسید.
آنگاه در راه با قصه ها و حرف های دل خوش کننده در گوش همدیگر به سوی منزل نامعلوم روان شدیم، نباید با صدای بلند حرف زد و از دستورات قاچاقبر سرپیچی کرد و دلیل گفت آن مرحله باید همه چیز به خواست و ارده قاچاقبر پیش میرفت.
مدت سه شبانه روز با پای پیاده با عبور از کوه‌ پایه‌های بلند مقدونیه، جنگل های پُرپیچ و خم، راه های عجیب و غریب سر انجام قاچاقبر مارا مثل گوسفند در گوشه ی خواباند و گفت نباید کوچکترین حرف از دهن تان بیرون آید، آنگاه ما که بیشتر از ۲۰نفر بودیم آرام نشسته و حتی اجازه عطسه زدن هم نداشتیم.
پولیس مقدونیه در گوشه جاده‌ها با موترهای تاکسی به چشم میخوردند و طوری تاکتیکی مهاجرین را گرفتار میکردند و دوباره به یونان می‌فرستادند، با اینکه چندین مرتبه از سوی پولیس مقدونیه دستگیر شده بودیم و مارا بارها به یونان فرستاده‌بودند کاملا با تعدادی از سربازان آشنا شده بودیم هربار که دستگیر میشدیم با یک لبخند می‌گفتند باز خوش آمدید، بهرحال سربازهای مقدونیه یک خوبی داشتند وقتیکه دستگیر میکردند برای ما نان و آب میدادند آن وقت یک ذره انرژی میگرفتیم و چشم های ما میتوانست راه را بدرستی ببیند.
دقیقاً ساعت ۴صبح بود در حالیکه قاچاقبر راه را چک کرده و گفت آمده باشید و حرکت کنید ما بلند شدیم و حرکت کردیم که صدای پولیس بالا شد باکلمه حرکت نکنید " سر ما صدا زدند و چراغ دستی های بسیا قوی و روشن نیز در دست داشتند در آن حالت صدای قاچاقبر شد که هرکس میتواند پا به فرار بگذارد، با بسیار عجله و سرعت خودم را از بین سربازان کشیدم و بسمت جنگل‌دویدم، در بین جنگل صدای قاچاقبر بلند شد که هرکس خود را کشیده با عجله من را تعقیب کند، من با چند نفر دیگر دنبال رو قاچاقبر شدیم و در حدود ۵دقیقه راه رفتیم و بعدا شخص راه‌بلد و یا هم قاچاقبر بما دستور توقف را داد تا اینکه در بین جنگل در هوای خیلی سرد و با بدن های تر و شکم های گرسنه انتظار دستور بعدی راه‌بلد را داشتیم، راه‌بلد ما را شمارید که در کل ۸نفر هستیم در همان لحظه صدای نفس ها و خرش خرش پاه از نزدیک به گوش ما میرسید و احساس میکردیم چند نفر مارا دنبال میکند اما راه‌بلد به آهسته‌گی گفت حرف نزنید همسفرهای خودما هستند، لحظه‌ی نگذشت که یک زن و مرد با نهایت استرس و لرزان خود را بما رسانیدند آنگاه تعداد ما ۱۰نفر شد و قاچاقبر گفت بقیه مسافرین را پولیس مقدونیه با خودشان برده اند و ما و شما راه باقی مانده را می‌پیمایم.
در کل خیلی گرسنه بودیم هیچ چیزی به بخوردن نداشتیم با انرژی کمی که داشتیم فقط نام خداوند را مکرراً تکرار کرده و براه نامعلوم روان شدیم.
آنگاه من یکدفه متوجه شدم که رفیقم کجا خواهد باشد و با صدای آهسته صدا کردم نذیر نذیر نذیر….. کجا هستی؟ آیا اینجا هستی؟ اما جوابی دریافت ‌نکردم و یکی از همسفرانم در جوابم گفت نذیر را پولیس مقدونیه گرفته است و نتوانست که فرار کند، با شنیدن این سخن آن لحظه خیلی ناراحت و افسرده شدم، با خودم میگفتم اگر میدانستم که رفیقم فرار نتوانسته من نیز فرار نمیکردم، اما پولیس نذیر را بار دیگر به یونان فرستاد، من با ۹همسفر دیگر با دستکول های پشتی و با یک عالم خسته گی به آن راه پردردسر روان شدیم، راه که با سختی های زیاد روبرو است، ساعت ۷صبح در محل که باید روز روشن را تا شام تاریک سپری کنیم رسیدیم، آن لحظه خیلی خسته و افسرده بودیم حتی توانای حرف زدن را نداشتیم شخص قاچاقبر به همه گی ما گفت بخوابید و هیچ حرفی نزنید درست ما کنار یک دریاچه کوچک در زمین تر خود را دراز کشیدیم آنجا هیچ خانه‌ی دیده نمیشد. بالاخره صبح روشن را تا غروب آفتاب در آن وضعیت سپری کردیم وقتیکه آفتاب غروب کرد قاچاقبر با صدای آهسته گفت آمده حرکت باشید من و بقیه مسافرین دنباله رو شخص قاچاقبر شدیم حدود سه ساعت را در برگرفت تا اینکه در زیر یک پل بزرگ رسیدیم بنابر هدایت قاچاقبر باید در زیر آن پل ساعت ها انتظار کشید تا اینکه موتر بیاید و ما را به مسافرخانه قاچاقبر انتقال دهد، مسافرخانه قاچاقبر در مرز مقدونیه و صربستان موقعیت داشت، از نقطه که ما انتظار موتر را میکشیدیم الی مسافرخانه قاچاقبر حدود ۵ساعت را در بر میگرفت آن هم با موترهای تیزرفتار، بعد از ساعتی قاچاقبر با دریوران در تماس شد و بعد از قطع تماس گفت درست ۲ساعت بعد دو موتر اینجا میاید و باید از حالا بدو گروپ تقسیم شوید با شنیدن این خبر هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال بخاطر این شدم که شاید امروز قسمت بامن یاری کند و بتوانم از این وضعیت جنگلی و بدبختی نجات پیدا کنم و ناراحت از این شدم که رفیقم نذیر در کنارم نیست و خدا میداند در چه حالت قرار دارد، نذیر انسان خوش برخورد و اما تیزخوی است که در نبودنم احساس ناآرامی و ناراحتی میکند چون ما دونفر ماه ها و سالها باهم بودیم و خیلی باهم عادت داریم و در کنار هم بودن بما خوشی و سرور میدهد آن دو ساعت را که در انتظار موتر بودیم من فقط در فکر رفیقم بودم و هیچ نفهمیدم آن دو ساعت چگونه سپری شد، آنگاه قاچاقبر ما را به دو گروپ تقسیم کرد. گروپ اول را به کنار سرک انتقال داد، خوشبخانه من و یکی از دوستان خیلی خوبم جاوید جان نبی زاده یادش بخیر فعلا به آلمان است و با چند نفر دیگر خود را به کنار سرک رسانیدیم و بعد از ۵دقیقه موتر آمد و توقف کرد ما با عجله به موتر سوار شدیم. در آن لحظه همه در ترس بودیم و هیچ امیدی هم نداشتیم که بتوانیم به منزل برسیم، تا راننده خواست حرکت کند موترش خاموش شد هرقدر کوشش کرد موترش روشن نشد و بلاخره بقیه همسفران ما از داخل جنگل آمدن و موتر مارا تیله کردند تا روشن شد و براه افتادیم.
لحظ که موتر براه افتاد اصلا تصور نمیکردیم که بتوانیم به منزل برسیم، هر موتر که از کنار ما رد میشد قلب ما به تپش می‌افتاد و احساس میکردیم که پولیس است و بدون چون و چرا دستگیر ما میکند و به یونان می‌فرستد، آن ساعات که در راه بودیم و تا رسیدن بخانه با دلهره فراوان گذشت. بلاخره به منزل رسیدیم. با رسیدن به منزل و عبوراز بدبختی احساس میکردیم تمام غم ها از وجود ما دور و خوشی ها نصیب ما گردیده است اما در اصل تازه وارد مشکلات و راه های پُرپیچ و خم شدیم، چندین موانع سر راه ما وجود داشت اول: عبور از مرز مقدونیه و صربستان، دوم: عبور از مرز صربستان و هنگری و سوم: عبور از مرز هنگری و اتریش که بدبختانه این هر سه مرز بروی مهاجرین مسدود میباشد، از یکسو لحظه به لحظه چرخ بال ها بر این مرزها گردش میکردند بخاطر کنترل مرزها و از سوی دیگر موترهای پولیس با سگ های شان در هر ۲۰۰متری سیم های خار (فنس) بخاطر کنترل مرزها ایستاده بودند، در آن حالت عبور از مرزها نهایت دشوار است.
درست دو شب بخانه قاچاقبر سپری کردیم آن دو شب خیلی راحت شدیم و احساس میکردیم همه خسته گی و مشکلات ما تمام شده است و هرکدام ما آینده سفر خود را خوب پیش بینی میکردیم چون قاچاقبر برای ما خیلی نوید میداد و هر لحظه میگفت دیگر مشکلِ نیست و شما میتوانید به راحتی و بزودی به کشور دلخواه خود برسید.
در آن حالت که همه با لبِ خنده و خوشحالی با یکدیگر شان شوخی‌ و مزاق داشتند و بر سر کشورها بحث داشتند یکی میگفت آلمان میروم و دیگری میگفت اتریش میروم و بعضی ها میگفتن سویدن، بلژیک وووو برای مهاجرین کشورهای خوبی هستند در آن لحظه که در سکوت عمیق فرورفته بودم دوستم جاوید با صدای بلند گفت صبور تو دوستدار کدام کشور بروی؟ من که در فکر دوستم نذیر بودم و اصلا به این چیزها فکر نمیکردم که به موبایلم زنگ آمد دیدم نذیر است موبایل را اوکی کردم و گفتم سلام نذیر، اما جوابم را ضعیف علیکم گفت و انگار خیلی خسته و مانده است گفتم نذیر جان دوستم خوب هستی در جوابم گفت اگر خوب باشم و‌یا بد باید ساخت و سوخت و از دست ما چیزی ساخته نیست هرچه از طرف خداوند آید باید قبول کرد، از نذیر سوال کردم که فعلا کجا هستی و‌چرا از پیش پولیس مقدونیه فرار‌نکردی؟ یک آه کشید و گفت "مسئولیت یک طفل را بعهده داشتم و راه فرار نداشتم تا اینکه با شکنجه پولیس مقدونیه به یونان فرستاده شدم". 
نذیر تصمیم بر آن داشت که به افغانستان باز گردد اما من با التماس ها و خواهشات زیاد قناعتش دادم تا بار دیگر راه پر ماجرا را توسط قاچاقبر بپیماید، این بار چانس نذیر نیز یاری کرد و توانست از مقدونیه به صربستان عبور کند.
قبل از اینکه نذیر راه های دشوار مقدونیه را پشت سر بگذارد من با همسفرانم منطقه واکسینچه مقدونیه را بعد از دو شب به قصد صربستان ترک کردیم، حقیقتاً سرم خیلی سخت سپری شد نصف شب موتر ما توسط دزدها توقف شد و سپس راننده ما مورد لت و کوب قرار گرفت تا اینکه مارا در یک بیابان از موتر پایین کردند و خودشان شان رفتند، آن شب از یکسو باران می‌بارید و از سوی دیگر به اینترنت نیز دسترسی نداشتیم که با قاچاقبر خود تماس بگیریم، با جستجو یک خانه را پیدا کرده و خواهان کمک شدیم، صاحب خانه با دیدن چهره های وحشت زده ما دروازه را بست و دیگر باز نکرد بلاخره توانستیم با قاچاقبر در تماس شویم و نزدیک های صبح بود که قاچاقبر موتر دیگری را نزد ما روان کرد و مارا به یک قریه دیگر انتقال دادند که با سپری کردن یک شب در آن قریه دوباره توسط یک موتر کهنه و فرسوده و با بسیار دلهره و استرس به بلگراد پایتخت صربستان رسیدیم، در مرکز بلگراد پارکی مشهور به پارک افغان بود در آن پارک هرکدام ما در کنار یک درخت خوابیدیم، ساعتی نگذشت که پولیس صربستان با برخورد تند مارا از خواب بیدار کرد و گفت باید اینجا را ترک کنید آن خواب آلود بودیم جای برای خوابیدن و رفع خسته گی پیدا نتوانستیم، در آن پارک هزاران مهاجر  انتظار عبور از صربستان به سمت مجارستان را میکشیدند، آن لحظه موبایلم را گرفتم و با قاچاقبرم در تماس شدم و گفتم چه باید کنم در جوابم گفت تا لحظات بعد یکنفر میاید و شمارا بسمت مرز هنگری میبرد تا اینکه نفر قاچاقبر آمد و مارا به اتوبوس سوار کرد و روانه مرز هنگری کرد، دقیقاً به یادم ندارم اما حدس میزنم حدود 12 ساعت با اتوبوس سفر کردیم تا اینکه نزدیک به مرز مجارستان رسیدیم و سپس از اتوبوس پیاده شدیم و یکنفر دیگر آمد مارا تسلیم گرفت و آن نفر بسیار گپ های چرب و خوشحال کننده میزد و بلاخره با اعتماد کامل گفت هیچ تشویش نداشته باشید که امشب وارد مجارستان میشویم، و فردا شب به بوداپست، پایتخت مجارستان میرسیم، واقعا ما با شنیدن حرف های نوید بخش راه‌بلد خیلی خوشحال شدیم، راه‌بلد گفت حالا سفر پیاده گردی ما شروع میشود و باید در راه خاموش باشید، ما نزدیک به 40 نفر زن، مرد و طفل بودیم.
مثل همیشه راه‌بلد و یا همان قاچاقبر جلو شد و ما نیز تعقیبش میکردیم تا اینکه بعد از ساعت ها نزدیک مرز مجارستان رسیدیم، خسته شده بودیم، قاچاقبر برای ما گفت اکنون روز است ما باید تا شب در این جنگل بخوابیم، ما نیز چنین کردیم، روز را در آنجا سپری کردیم و از درختان میوه میگرفتیم و می خوردیم تا اینکه‌شب شد و دوباره روانه مرز شدیم.
قاچاقبر بنظرم آدم خیلی ضعیف و نابکار‌معلوم میشد اما ما چاره جز این راه نداشتیم، درست ساعت 2 شب لب مرز مجارستان رسیدیم بین مرز صربستان و مجارستان  سیم های بلندی خاردار وجود داشت که در ابتدا باید قاچاقبر سیم را با قچی و یا انبور فولادی قطع میکرد تا ما بتوانیم وارد خاک مجارستان شویم، از طرف کشور صربستان هیچ نیروی وجود نداشت برای کنترُل مرز مشترک شان تنها سربازان مرزی مجارستان دیده میشد که خیلی جدی مرز را کنترول میکردند، در زمین مرزبانان با سگ های شان مرز را کنترول میکردند و در آسمان چرخ بالها.
نزدیکی صبح بود که آن قاچاقبر تنبل ما با بسیار مشکل توانست سیم خاردار را با انبورش قطع کرد، ما وارد خاک مجارستان شدیم بدبختانه سربازان مرزی مجارستان خود را به آن جا رسانیدند و ما مجبور پا به فرار گذاشتیم و آنجا را ترک کردیم.
سرانجام نتوانستیم از‌ مرز میان صربستان و مجارستان داخل خاک آن کشور شویم و دیگر راهی نداشتیم بجز اینکه روانه کمپ تحت نام اورگوش که در حومه مرز مجارستان موقعیت داشت شدیم، چون شنیده بودیم با نام نویسی طور قانونی ممکن است داخل خاک مجارستان شویم، همان روز خودرا به کمپ اورگوش رسانیدیم و رفتیم به سراغ شخص مسئول که نام های مارا در لست نوبت بنویسد، بعد از نوشتن نامم از آن شخص پرسیدم چه وقت نوبتم میرسد؟ در جوابم گفت در حدود چهارالی پنج ماه بعد نوبتت میرسد که وارد کشور مجارستان شوید، پرسیدم چرا اینقدر دیر؟ در جوابم گفت کشور مجارستان روزانه 15 نفر را طوری قانون اجازه ورد به کشور شان میدهند که در بین این 15 نفر فقط یک مجرد چانس دارد و بقیه فامیل ها میباشند.
بعد از شنیدن حرف هایش با دوستانم گفتم برای فعلا باید اینجا زندگی کرد، کمپ اورگوش در مرز صربستان و مجارستان موقعیت داشت و مهاجرین که در این کمپ زندگی‌میکردند از همه امکانات صحی و ضروری محروم بودند، تشناب بخاطر رفع حاجت وجود نداشت و مردم در کنار و گوشه جنگل رفع حاجت میکردند، حمام برای حمام کردن وجود نداشت و مردم از چوب و برگ درخت حمام صحرای درست کرده بودند، غذای گرم وجود نداشت از سوی برخی مردم محل برای مهاجرین تُن ماهی داده میشد، داکتری وجود نداشت همه مردم مریض و خسته بودند، آبی کافی وجود نداشت در آن کمپ که میشد نامش را جهنم گذاشت نزدیک به یکهزار نفر زندگی میکردند یک شیر آب وجود داشت، همچنان مهاجرین آن کمپ از داشتن برق محروم بودند، همه مردم در تاریکی شب ها را سحر میکردند، یکتعداد از مردم خیمه نداشتند. مجبوراً مردم از درختان برای خود سرپناه و زندگی میکردند.
زمانی که میخواستیم موبایل های خود را چارچ نمایم مجبوراً به خانه های مرد عام در صربستان میرفتیم و در بدل 5 الی 10 یورو و برای دقایقی از برق شان استفاده کرده تا موبایل های ما چارچ شود و یا اینکه در بازار بنام اورگوش که حدود نیم ساعت با پای پیاده از کمپ فاصله داشت میرفتیم و در یک مارکت چینای طبق نوبت که آن هم ساعت ها در انتظار باقی میماندیم چند درصدی موبایل های ما چارچ میشد، درست به یاد دارم روزانه مهاجرین که از کمپ اورگوش بسمت بازار کوچک اورگوش بمنظور شارژ کردن موبایل های شان میرفتند در مسیر راه که جنگل بود توسط مردم صربیا مورد لت و کوب قرار میگرفتند وبعضا پول و موبایل های شان نیز توسط مافیای صربستان به غارت برده‌میشد، آنجا بود که در اوج بدبختی قرار داشتیم نه راه بازگشت داشتیم و نه هم راه رفتن.
مدت 26 روز در همچین وضعیت افتضاح در کمپ اورگوش صربستان زندگی‌کردم در واقعیت زندگی آنجا خیلی سخت بود روزها و‌ شب ها با گرد و خاک و حشرات سروکار داشتیم.
بلاخره مجبور به این شدم که با یک قاچاقبر در تماس شوم و همرایش جور آمد کنم تا من را راهی کشور مجارستان کند، این بار نیز آسان نبود تا چشم کار میکرد مرزبانان مجارستان در مرز شان جهت کنترول دیده میشدند از سوی کشور مجارستان خیلی سخت‌گیرانه مرز کنترول میشد اصلا انسان باور نمیکرد که ممکن شود روزی از این مرز عبور کرد، مرزبانان مجارستان با تجهیزات و امکانات مدرن طوری آماده باش بودند که آدم احساس میکرد جنگ جهانی دوم است، با دوربین های شب بین مرز را کنترول میکردند.
دقیقاً 10 نفر از کشورهای افغانستان و پاکستان بودیم با ساک‌های پشتی و مطابق  دستور قاچاقبر راه افتادیم هر لحظه احساس میکردیم ممکن نیست از این مرز پرماجرا عبور کرد باز هم قاچاقبر را تعقیب میکردیم تا اینکه در یک گوشه مرز رسیدیم ساعت هم تقریباً دو شب بود قاچاقبر خواست سیم را با انبور فولادی اش ببرد که مرزبانان مجارستان با تانگ ها و سگ های شان رسیدند و ما پا به فرار گذاشتیم درست دوشبانه روز در چنین وضعیتی قرار داشتیم شب ها در تلاش وارد شدن در خاک مجارستان را داشتیم و روزها را در کنار جنگل ها با انواع حشرات میگذراندیم تا اینکه خوششانسی به سراغ ما آمد و بعد از دو شبانه روز توانستیم وارد خاک مجارستان شویم و برای 3 کیلو متر فقط می دویدیم تا اینکه در یک بیابان رسیدیم و برای لحظه استراحت کردیم، خیلی ها خسته بودیم آنجا تنها مشکل که داشتیم قاچاقبر را با خود نداشتیم مجبور بودیم تا از جی‌پی‌اس موبایل استفاده کرده و راه های جنجالی مجارستان را بپیمایم.
آن روزها و مخصوصاً روز اول که خیلی دویدیم برای ما سخت بود نی نان برای خوردن داشتیم و نی هم آبی برای نوشیدن، راه را با برداشتن قدم های آهسته و بدون انرژی پی میکردیم تا اینکه بعد از دو شبانه روز بدون نان و آب خود را به یک روستای رسانیدیم و از مردم آن روستا خواستار کمک شدیم بجای اینکه مردم بما کمک کند با پولیس در تماس شدند و ما وارخطا محل را ترک کرده و راه جنگل را پیشه کردیم دقایقِ نگذشت که چهار اطراف ما را پولیس مجارستان محاصره کرد و راه گریز نداشتیم بجز تسلیم شدن به پولیس.
در آن لحظه که پولیس مارا دستگیر کردند بدون پرسش به لت و کوب ما پرداختند و سپس سگ های شان مارا مورد آزار و اذیت قرار دادند که حتی یکی از همسفران ما شدیداً مجروح شد و بعداً مارا به ایستگاه پولیس انتقال دادند و آنجا به طور اجباری هر ده انگشت مارا ثبت کامپیوتر شان کردند و به زندان انداختند، درست برای یکماه در حبس بسر بردیم آن هم حبسِ که از جهنم فرقِ نداشت نه نانی برای ما میدادند که شکم ما سیر شود، نه هم آبِ که سیرآب شویم و همچنان برخورد شان باما غیر انسانی و اخلاقی بود.
روزیکه مارا از زندان مجارستان  بیرون کردند بما اجازه دادند تا به بوداپست پایتخت آن کشور برویم، در آن روز من با یکی از دوستهایم در تماس شدم و خواستم تا شماره یک قاچاقبر را برایم بدهد با دریافت شماره و تماس با قاچاقبر خواستم تا من را از کشور مجارستان به یکی از کشورهای دیگری اروپائی بفرستد تا از این کشور هرچه زودتر دور شوم. 
قاچاقبر برایم گفت فردا آمده باش که تورا به یک کشوری میفرستم که آنجا علیه مهاجرین هیچ نوع خشونت وجود ندارد، من شب را در گوشه از بوداپست، پایتخت مجارستان سپری کردم و حوالی ساعت ده صبح یک نفر همرایم تماس گرفت که آمده باش تا لحظات بعد تورا از اینجا روانه کشور دیگری میکنیم من هم خیلی خوشحال شدم ساعتی بعد شخص قاچاچقبر به دنبالم آمد و باهم در ابتدا در یک موتر تاکسی مانند سوار شده و به جهت نامعلوم حرکت کردیم.
 بعد از یکنیم الی دو ساعت در‌ گوشه ای توقف کردیم، سپس بمن گفت تورا در یک تیلری جاسازی میکنیم و بدون تشویش و نگرانی به منزل میرسی آن لحظه من به فکر چندین حادثه افتادم که بسیاری از مهاجرین در داخل تیلری ها به علت نبود هوا و آکسیجن جان باختند، بعد از سکوتی به قاچاقبر گفتم آیا دیگر راه وجود ندارد که بتوانم از اینجا خارج شوم در جوابم گفت فعلا مرزها زیاد سخت گیری است هر نوع موتر شدیداً بازرسی میشود در صورتیکه در داخل تیلری جاسازی کنیم به راحتی میتوانی به مقصد برسی، با خودم گفتم اگر با تیلری نروم دیگری گزینه ی برای فرار از این کشور ندارم، با ترس قبول کردم که با تیلری به سفرم ادامه دهم.
راه بلد (قاچاقبر) نزدیک های شام که هوا تاریک شد من را داخل تیلری جاسازی کرد و‌یک بوتل آب و کمی هم نان خشک بمن داد و گفت متوجه خود باش همینقدر بخور و بنوش که نمری چون داخل تیلری تشناب نیست که رفع حاجت کنی و همچنان او گفت شاید یک و یا دو شب داخل این تیلری بمانی تا رسیدن به مقصد، بعد از شنیدن حرف های قاچاقبر من داخل تیلری شدم، آنگاه دیدم که داخل آن ‌تیلری کارتن زیاد است در گوشه رفتم و آرام نشستم قاچاقبر برایم گفته بود در اسنای بازرسی مرزبانان دقت کن که دیده نشوی.
من دلهُره و استرس زیاد داشتم چون موضوع مرگ و زندگی بود، بیشتر احتمال مردن وجود داشت چون داخل تیلری هوای وجود نداشت و خیلی هم جایم قید بود نمیتوانستم دراز بکشم و لحظه ای استراحت کنم. قاچاقبر به من گفته بود موبایلت را خاموش بگذار و بعد از یکنیم شبانه روز برای دقایقی روشن اش کن و بامن در تماس شو! من هم همان کار را کردم، اصلا باور نمیکردم از آن مکان تنگ و تاریک و راه طولانی زنده بیرون شوم. هر لحظه خداوند را یاد میکردم، نه میتوانستم بخوابم نه میتوانستم چیزی بخورم و بنوشم و نه هم احساس راحتی میکردم در واقع بدترین صحنه را تجربه میکردم، هر لحظه که موتر آهسته میشد احساس میکردم حالا دروازه را باز میکنند و من را بیرون می کشند، بلاخره ساعت ها و شب ها سپری شد من با قاچاقبر در تماس شدم گفتم چند شب و روز است که براه هستم گفت دو نیم شبانه روز است که براه هستی و بعد از ۶ساعت هرجا که موتر ایستاد شد با لگد و بوکس بزن تا دروازه را باز کنند و سپس تو پایین شو و همرای شان هیج حرف نزن و به یک‌ سوی حرکت کن، تماس را قطع کردم و درست بعد از۶ساعت در انتظار ایستاد شدن موتر شدم تا اینکه در یک گوشه ایستاد شد و من هم طبق گفته قاچاقبر دروازه عقب را با لگد و دست هایم کوبیدم تا راننده آمد و دروازه عقبی را باز‌کرد وقتیکه پایین شدم کاملا راننده حیرت زده شد و من هم به یک سمتی در حرکت شدم همرایش هیج حرفی نزدم و راننده نیز بامن هیچ حرفی نزد هرقدر دنبالم را نگاه میکردم راننده بطرفم خیره شده نگاه میکرد تا اینکه به یک فروشگاه رسیدم رفتم دستشوی دست و صورتم را شستم و چیزی خوردم کمی سرحال شدم، بعد از دقایقی با قاچاقبر به تماس شدم پرسان کردم که اینجا کجاست در جوابم گفت کشور سوئیس است، گفت سوئیس یکی از کشورهای زیبا و انسان دوست است برو خود را به پولیس تحویل کن، با شنیدن حرف قاچاقبر خوشحال شدم . از یک شخص پرسیدم این کدام شهر سوئیس است و چطو میتوانم پاسگاه پولیس را پیدا کنم آن شخص با لب خنده بمن گفت اینجا شهر بازل است و همچنان راهنمایم کرد که چطو پاسگاه پولیس را پیدا کنم من هم رفتم خودم را به پولیس این شهر تسلیم کردم.
از برخورد نیک پولیس تا فرستادن شان در یکی از کمپ های شهر بازل، کشور سوئیس خیلی ها برایم خوشحال کننده بود، من حدود یک‌هفته در شهر بازل بودم، در این شهر نشان انگشتهایم را گرفتند و مصاحبه اول را نیز اخذ کردند، و سپس من را به کمپ بنام گلوبنبرگ که مربوط شهر سارنن، سوئیس میشود فرستادند آن کمپ یکی از بدترین کمپ های سوئیس بشمار میرفت، زندگی در آن کمپ بسا سخت و طاقت فرسا بود مدت 3 ماه من در آن کمپ زندگی کردم در آن مدت از همه چه دور بودم، به موبایل، انترنت، شهر و بازار دسترسی کامل نداشتم در یک اتاق که 24 نفر بودیم شب ها و روزها را میگذراندم، نه شب میتوانستم بخوابم و نه هم روز کلاً در آن جریان دچار بیماری "سردردی" شده بودم، شب ها تعدادی از هم اتاقانم خرپُف میکردند و تعداد شان هم در خواب با خودشان حرف میزدند، خیلی ها تلاش میکردم که بتوانم بخوابم اما با کمال تاسف نمیتوانستم بخوابم.
آن مدت را من با خیلی سختی ها و دشواری‌های که حتی در خواب هم تصور نمیکردم ببینم به چشم های باز مشاهد کردم، در آن کمپ شب و روزی نبود که میان مهاجرین درگیری های فزیکی رخ ندهد، در آن کمپ کوچک بیشتر از 500 مهاجر از کشورهای مختلف جهان زندگی میکردیم، آن همه سختی ها نیز گذشت و روزی فراه رسید که من را از آن کمپ "جهنم" به شهر بنام لوزرن که اکنون نیز در گوشه این شهر زندگی میکنم فرستادند.
با آمدنم در این شهر حالت خیلی خوبی برایم دست داد با آنکه در این شهر نیز در یک کمپ مهاجرین زندگی میکردم و چهار نفر در یک اتاق کوچک بسر میبردیم، معمولاً زندگی در کمپ ها یک سلسله قوانین و مقررات خودش را دارد مانند اینکه شب ها اجازه مهمان داشتن نیست، طبق نوبت پاکاری کمپ متعلق به مهاجرین که در کمپ زندگی میکنند میباشد و در صورتیکه شب ها دیرتر از ده شب به کمپ آمد جریمه نقدی صورت میگیرد.
من برای مدت 7 ماه در این کمپ که نامش زونن اوف بود زندگی کردم و بعداً من را به کمپ دیگری تحت نام اوبرکیرخ، شهر لوزرن فرستادند که در آن کمپ برای مدت یکسال زندگی کردم.
با انتظارهای فراوان و سپری کردن دوسال در کمپ های مختلف کشور سوئیس سر انجام اداره مهاجرت این کشور من را به مصاحبه دوم دعوت کردند، من با سعی  و تلاش خودم و به همکاری اتحادیه خبرنگاران اروپا مورد قبول این کشور قرار گرفتم و اکنون بحیث یک پناهنده سیاسی در یک گوشه از شهر لوزرن، سوئیس و در یک اتاق یکنفره زندگی میکنم.
هرچند من خاطرات خیلی تلخ و دردآوری از مسافرتم از افغانستان تا کشور سوئیس و سپری کردن در کمپ ها را دارم اما اینکه سر انجام زحماتم با نتیجه ی خیلی خوبی به اتمام رسید و توانستم قبولی کشور سوئیس را دریافت کنم خیلی ها برایم خوشحال کننده و مسرت آمیز است.
 زمانیکه من دو ماه شده بود در سوئیس بسر میبردم، دوستم نذیر با یک عالم مشکلات توانست مرزهای پرماجرای صربستان، مجارستان و اتریش را عبور کند و خودش را به سوئیس برساند، با آمدن نذیر خوشحالی ام چندین برابر شد، نذیر خودش را به شهر زوریخ، سوئیس تسیلم کرد و با سپری کردن سه مصاحبه پی هم سر انجام توانست بعد از شش ماه قبولی این کشور را دریافت کند، در میان دو تن از دوستان و همشهریانم نیز خود را به سوئیس رسانیدند که اکنون محمد در شهر ارو، سوئیس زندگی میکند و سیداحمد در شهر دیگری این کشور بسر میبرد.دراین سفر که از افغانستان خودم را با یک عالم مشکلات به اینجا رسانیدم بدون شک سخت ترین های زندگی ام را چشیدم.
اگر می فهمیدم رسیدن به اروپا اینقدر رنج و بدبختی را با خود دارد هرگز رخت سفر نمیبستم و هرگز از خانه ام بیرون نمیشدم ولو اگر به قیمت جانم هم تمام میشد، من در این سفرم خیلی رنج و درد دیدم از تشنه‌گی تا گرسنه‌گی تا جدای از بهترین دوستانم و تا شب ها و روزها در هوای سرد و بارانی در جنگلها، دشت ها و کوه‌ها سپری کردن که حتی گفتنش هم برایم درد آور است و نمیدانم به چه شیوه بیان کنم.
زندگی با همه سختی ها و دشواری ها بدون تردید که آسایشی نیز در پی دارد که خوشبخانه طعم این آسایش را من بعد از سختی ها و دردهای فراوان  چشیدم، من که در یک کشور پر خشونت و نا امن بزرگ شده بودم و در آن کشور همیشه جای محبت و عشق را خشونت و نفرت گرفته است، از آن زندگی تا رسیدن به یک زندگی آرام تجربه های زیادی کسب کردم و با انسان های متفاوتی سرخوردم، با این همه خوبی های که در این کشورها وجود دارد هر انسان دلش پشت وطن و سر زمینش پر میزنه، من به سختی توانستم به سوئیس برسم و به مشکلات توانستم قبولی سیاسی سوئیس را دریافت کنم، در جریان دو نیم سال که من در سوئیس هستم یک متفاوت صد درصدی نسبت به افغانستان را حس کردم، آن متفاوت این است که اینجا کوچکترین استعداد را به بلندترین ها میرسانند و دوستدار پیشرفت هر فرد هستند اما در افغانستان برعکس همه روزه استعدادهای فوق العاده سرکوب و نابود میشوند. خیلی ها خوشحالم که در سوئیس توانستم به گوشه ی از آرزوهای گمشده ام برسم که همانا ادامه کار رسانه ی ام است، امروز با کمال میل و شادمانی در پرده تلویزیون دیاسپارای سوئیس حاضر میشوم وبه زبان شیرین فارسی هموطنان و همزبانانم را از رویدادها و واقعات روز با خبر میکنم.
بهرحال از خداوند بزرگ و مهربان خیلی ها سپاسمند و‌شکرگزار هستم که در همه حالات من را یاری فرمود تا بتوانم به یکی از آرزوهایم برسم، در این میان از راه دور دستان پر محبت و مهربان مادرم را میبوسم که همیشه دعای خیرش من را یاری میکند.

داستان صبور نادم خبرنگار آزاد افغان.

داستان صبور نادم خبرنگار آزاد افغان.

داستان صبور نادم خبرنگار آزاد افغان.

داستان صبور نادم خبرنگار آزاد افغان.