آرشیف

2016-4-14

Shahla Latifi

خنده های من

داستان کوتاه ای که هنر سازگارشدن با تغییرات و تحولات زندگی را به ما گوشزد می کند:

زن، دیگر حوصله اش به سر رسیده بود که نه تنها مشغولیت های زندگی هوشش را سخت محاطه کرده است بلکه یک بار اضافی دگر خیلی اذیتش می کرد; یک احساس، دلتنگی، یک نیاز…
امروز دوست نزدیکش را که تازه ازدواج کرده بود و چون الماس به روی حلقه پیوند جدیدش می درخشید با احساس عجیبی استقبال نمود. گرچه میدانست در مقابل آن دوست عزیزش حسادت نمی ورزید، اما خوشحال هم نبود که وی را با شوهرش، یک مرد ایده آل و مهربان چنان دوش به دوش یکدیگر گرم و زیبا بنگرد.
– آخر تو چه کردی؟ نتیجه رابطه داغ عاشقانه تو با آن نویسنده به کجا کشید؟
زن که عینک آفتابی به چشم داشت و موهای سیاهش به زیر نور خورشید برق میزد با تبسم کمرنگ جواب داد: آن رابطه دیری ست که دیگر سرد شده است.
هوای ملایم ماه آوریل، صدای پرندگان رنگ رنگ و هیاهوی بیرون کافه کوچک رو به جاده مزدحم ایونڈیل, با احساس زن به یکبارگی پیوند خورد. و باد شدید و ابرهای زودگذر بهاری آسمان آفتابی روز را با تندی به آغوش کشید. نوعروس با موهای بلند خرمایی و بینی پهن و چهره نمکینش که دست شوهرش را به دست داشت با نرمی دهن گشود: متأسفم.
مرد، که موهای طلاییش را باد دلگیر بهاری سخت می نواخت با صمیمیت خاصی دست خانمش را بوسه ای زد و تقاضای رفتن به داخل کافه را کرد: اینجا به یکبارگی سرد شد، بیایید داخل برویم.
در داخل کافه که صداها و خنده های شاد فضایش را پیچانیده بود; زن احساس آرامش کرد; و آن سردی را که در بیرون از کافه احساس می کرد دیگر با خود نداشت و با لبخندی که چهره اش را رنگ بشاشیت پوشانیده بود، دست به موهای کوتاه سیاهش کشید و بلوز حریر سپیدش که دو برجسته گی اندامش را با جسارت جلوه میداد در میان بازوان خوش تراشش پنهان نمود و بی باکانه با یک مستی گفت: همین حال فکر می کنم عاشق شده ام; دل بسته ام; آزاد شده ام.
زن موخرمایی خندید: وای چقدر زیبا مگر اینجا کسی را دیدی؟
زن با خنده مستانه ای ادامه داد: نه! حس کردم هوای آزادی را; هوای که را هر روز تنفس می کردم اما ارزشش را نمی دانستم. هوای را که با دلخوری های بیهوده و دلتنگی های بی حاصل بدست خود مکدر ساخته بودم. با دیدن شما و هیاهوی گرم فضا اینجا و تغییر ناگهانی هوا در بیرون به یاد آوردم که من میتوانم واقعأ آزاد باشم مانند ابرها، باد،خنده ها و پرنده ها… و می توانم پرواز کنم جایی که واقعأ دوست دارم.
مرد با چشمان متحیر و بهت زده با خنده گفت: سحر برایم می گفت که تو بی مثالی. الان میدانم وسعت روح ترا. اما کجا خواهی رفت و چگونه؟ زن موخرمایی با هیجان شوهرش را همراهی کرد: بلی کجا و چگونه؟
زن با شوق پاسخ داد: بر بال های عقاب آزادی واقعی که همین حالا اینجا در فضای صمیمیت و لمس انسانها یافتمش; و جای که فقط من باشم و خنده های من. 
هر سه از بخت بلند خویش بدون حس ناراحتی، ندامت و یاس یکجا خندیدند….

شهلا لطیفی
۳۰ مارس ۲۰۱۶م