آرشیف

2014-12-28

خــــــــــــــــزان عمر

پیری رسید ز در، جوانی ز دریچه رفت
ایام پر غرور.. با هزار دلی شکسته رفت

اکنون چشم بگشودم، ديدم …..آیینه عمرم
آن شور نو جوانی در گذشت ز دیده رفت

آن چهره موزون، به هزار دل نظاره داشت
حالا دراین خزان، همچون گلی خشکیده رفت

آن قامت رسا….. که پر نیرو و شگوفه بود
حالا با چرخ گردون شکست و خمیده رفت

آن روشن رخ زیبا ،چون آیینه تراشیده بود
با موسمی خزانی زرد شد و رمیده رفت

آن هوش آن ذکاوت را پیری ز من گرفت
یاداشت من با گردش ساعت پاشیده رفت

غافل شدم ز نقش خود ……..در راه زندگی
ز آن روز که پا های من ز درد خوابیده رفت

ای باد صبحگاهان ………. بیار بوی جوانیم
این دل شگوفان کن، که ز درد ها نالیده رفت

س (نایاب )
18.12.2012