آرشیف

2015-10-14

Shahla Latifi

خشنودی
 

زن مات و مبهوت در جایش نشسته بود. نمی دانست چه کند. آیا یگانه دخترش را به عقد نکاح برادرزاده اش بی آورد؟ آن برادرزاده ای که از انسانیت هیچ نمی دانست. و در همه وقت از اخلاق بد و آسیب رسانش قصه ها شنیده بود؟ زن حیران بود که چه گونه جگرگوشه اش را از برای بیم و ترس روزگار چنان به قربانی بدهد؟ پس ناگهانی تصمیم گرفت که در مقابل چنین خواست غیرعادلانه با برادرش بجنگد.
با برادری که از قدرت و مقامش همیشه سؤ استفاده می کرد و هر چیزی را که می خواست از آن ِ خود کند برای دریافت طلبش، زیرپا کردن هیچ اصولی را دریغ نمی داشت. و زن که دخترش را همه ای این سال ها با تنهایی کلان کرده بود در پهلوی مشکل بیوه بودن و حس احتیاجی گاه و ناگاه، هیچ وقت دست کمک به برادرش یا کسی دگر دراز نکرده بود چون می دانست که قرضداری قیمت گرانبهایی دارد، لهذا می کوشید از زیر منت روزگار، خود و یگانه فرزندش را با کار و زحمتکشی شبانه روزی به طور کامل معاونت کند. مگر آمدن غیرمنتظره برادر با خانمش، آرامش فکر زن را کاملأ برهم زد.

مرد فربه با بروت آویخته اش که لب داغ پیاله چای را همراهی می کرد با صدای اعتراضانه گفت: ببین! تو خود بیوه زندگی کردی و سرسخت و لجوج که به هیچ کدام مان گوش نمی دهی. مگر باید به زندگی دخترت بهتر توجه کنی. من حتی یک قطعه زمین را به نامش خواهم کرد. پس دیگر چه می خواهی؟
زن بلادرنگ جواب داد: خوشبختی اش را که با پسر تو میسر نمی شود. 
مرد با غضب از جا پرید و شکم فربه اش پیشتر از خودش قدم به لب دروازه گذاشت و با فریاد بلندتر رو به خانمش کرده گفت: بیا که برویم . این خواهری و برادری دگر تمام شد. بعد از امروز فقط تو می فهمی و آن دخترت. و هوش کن که یک روز سر خم و گریه کنان پیش من با اشک ندامت نیایی که خودکرده را تدبیر نیست.!

زن، راست و متین سرش را بلند نگه داشت و به نرمی جواب داد: دخترم مانند من و پدر مرحوم خود خیلی باوقار است. و هرگز محتاج تو نخواهد ماند.
و با شنیدن نعره ای گوشخراش برادرش از لای دروازه چوبی می دانست که بعد از این، راه اش در بین جاده عزت خانوادگی و تحمل گپ و سخن مردم شهر خیلی تنگ خواهد شد. لیکن پروا نکرد و با خشنودی مادرانه به طرف دخترش که برای آمادگی امتحان کنکور درس می خواند با تبسم شتافت.

شهلا لطیفی
10-05-2015