آرشیف

2018-11-25

دکتور محمد انور غوری

خاطره پنجاه سال قبل
حدود سال 1347 شهر چغچران(فیروزکوه) متشکل بود از تقریباً چهل دکان ، یک مسجد گِلی ، یک کاروانسرای، مکتب متوسطۀ سلطان علاءالدین غوری ، مکتب ابتدائیۀ کاسی تاصنف ششم و چند تعمیر دولتی . مکتب کاسی در شهر، غرب رودبار کندیوال موقعیت داشت. معلمین مکاتب اکثراً از هرات و کابل می آمدند. معلمینی که ازکابل، پروان ، مشرقی یا جنوبی بودند آنها را کابلی می گفتند ، یکی از همین معلم های کابلی معروف به آقای « ن. نظری»، کوتاه قد ، به طور غیر عادی وسط شانه هایش کُپ (قورپشت) ، جوان، ملبس با دریشی و کلاه پوست زرد رنگ در مکتب کاسی وظیفه داشت . استاد نظری خشمگین ، عصبانی و گویا با انظباط بود . با اندک حرکتی شاگردان، غضبناک می شد ، اطفال را بسیار می زد ، فحش می گفت ، اهانت می کرد و پروای هیچ کس را نداشت ( به کسی بنده واز نبود)، همه از او می ترسیدند.
القصه شروع سال1347 شاگردان جدیدالشمول(اطفال شش- هفت ساله)به مکتب کاسی آمدند، در یک اتاق معینه روی زمین نشسته بودند، با اصول مکتب نا آشنا و اولین بار غریبه از خانه . به ادارۀ مکتب گفته شد که همین شاگردان جدید بسیار بی تربیت هستند در صنف آنها را کسی خاموش کرده نمیتواند، یک معلم با انظباط و جدی در کار است تا آنها را تادیب نماید . بلی چه کسی از عهدۀ این کار می بر آمد؟ البته که « ن. نظری» . نظری لاف زد که خاموش کردن این بچه های فشّوک برایش نسوار نیست، به توصیه خودش چوب های از شاخۀ سپیدارقطع کرده به وی دادند و وارد صنف شد، پیش روی شاگردان ایستاد از مغز سر فریاد زد که «چُپ باشین!». همه خاموش و حیران ، آنگاه گفت خبر دار ! اینجا مکتب است ، خانۀ مادر تان نیست که بی ادبی کنید ، اگربعد ازین، صدای کسی بلند شد با همین چوب ها به سر و کله اش «می زنم ، می زنم ، می زنم ، …» ، همه می لرزیدند نا گهان طفلی از جایش برخواست و گفت « معلم صاحب ! همیتو مارا می زنی ، می زنی و می زنی تا که پشت ما هم مثل پشت تو واری قور شوه؟؟؟»، بلی طفل از خط سرخ محیط انظباط نظری گذشته بود ، اعصابش شارت شد، بطرف او دوید و طبق همان گفته اش به سرو شانه های وی زدن گرفت، طفلِ به وحشت می افتد ، فریاد می زند و جناب نون را با همان فریکونسی ضربان چوب با لهجۀ محلی چنین فحش می گوید : هیک« ک … » مه به همو «ک …ک» ددۀ تو، یعنی که( چیز مه به همان چیزک مادر تو). مادامی که ضربان چوب سرعت می گیرد عین فحش هم آهنگ با آن تکرار می شود ، چوب ها همه پارچه پارچه می شوند و آقای نون عرق می کند ،  در جایش می ایستد اما فحاشی طفل خاموش نمی شود . معلم کمی به خود می آید که این طفل اگربا سرو روی رخمی به خانه برود آیا پدر ومادرش خشمگین نمی شوند ؟ عاقبت چه خواهد شد؟ پیشمان می گردد ، ازجیبش بیست افغانی می کشد و به طفل می دهد برایش می گوید دیگه دشنام نتی تورا نمی زنم و بخدا سوگند که در آینده اولاد هیچ کسی را نمی زنم ، شاگرد خاموش می شود و به خانه می رود ، پدرش میخواهد به  معارف شکایت کند، طفل او را نمی گذارد و می گوید که معلم کابلی قسم خورده  دیگه کسی را نمی زند. پسرموصوف ، غلام ربانی فرزند مرحوم آقای بیغم(میرزاعبدالباقی بیغم ) بود که بعد از فراغت و تحصیلات جایی وظیفه گرفت اما سی سال می شود که خبر ندارم کجاست ؟ امید وارم زنده باشد و صحت اورا می خواهم .
یادداشت : این خاطره را از جهتی ننوشتم که گویا معلمین آن وقت ها، ظالم بوده اند ، در « او غایتا » اندیشۀ تنبیه جسمی – فزیکی، بیشتر رواج داشت اما تعلیم و تربیت، در همه جا خوب بود. آقای نون نظری هم بعد از آن تجربه تغییر کرد و خودش گفته بود که از آن درس مهمی گرفته است . یادش بخیر.