آرشیف

2014-12-12

دکتور محمد انور غوری

خاطره ای از والی حنیف خان

تشکیلات اداری افغانستان تا حوالی سالهای1340 بر هفت حکومت کلان(نائب الحکومه گی) استوار بود که در راس هرکدام یک نفر به عنوان نائب الحکومه اجرای وظیفه می کرد . این واحدات عبارت بودند از کابل ، هرات ، قندهار، مزارشریف ، قطغن ، حوزۀ مشرقی و حوزۀ جنوبی . هر حکومت کلان متشکل از چند حکومت اعلی و هرحکومت اعلی مشتمل بر چند حکومت محلی و علاقه داری بود . در راس حکومت اعلی – حاکم اعلی و در راس هر حکومت محلی- حاکم و در راس علاقه داری – علاقه دار قرار داشت . دران زمان حکومت اعلی ی غور، با مرکزیت در تیوره، مربوط نائب الحکومه گی هرات می شد که آخرین حاکم اعلی ی آن ، محمد حنیف خان برادر جنرال عارف ، از قوم محمدزایی بود و یکی از پسران پادشاه داماد جنرال عارف میشد . در همان سالها تشکیلات اداری کشور تغییر یافت ، نائب الحکومگی های هفتگانه ملغی شدند و در عوض ، بیست و نه ولایت منجمله ولایت غور بمیان آمدند . مرکز ولایت غور ابتدا در تیوره بود و بعد چغچران منتقل گردید . آخرین حاکم اعلی ی غور، یعنی حنیف خان ، بحیث اولین والی غور ارتقا یافت . شاید در صنف اول و یا دوم مکتب بودم که ، اولین بار حنیف خان را دیدم . ما شاگردان مکتب ابتدایی تیوره به دستور سرمعلم ، صف کشیده بودیم و نمی دانستیم چه خبر است ، ناگهای شخصی عجیبی را دیدم که در پیشاپیش دیگران وارد مکتب شد . به قوماندۀ سرمعلم ، همه سلامی زدیم ، طبق معمول، دهل و سرنا، با یک آواز طویل و مخصوص، لوی سلامی نواختند ( در عوض سرود ملی دران زمان) ، همه ساکت بودیم . بعد شخص کلان گفت: مانده نباشین و طبق دستور به یک آواز جواب دادیم که « سلامت » و شروع به سخن گفتن کرد . یک آدم بلند قد ، بیش از حد لزوم چاق ، شکم کلان و صورت گوشت آلود داشت ، با صدای خفه ، مهربان ، خوشخوی ، خنده روی و صمیمی . به هم صنفی پهلویم آهسته گفتم، او مردکۀ چاقه سی کو، انه چاقم چاق ، او جواب داد ، چپ شو ، او حاکم است ، تکان خوردم ، حاکم هم انه حاکم . خیال کردم همه حاکمان چاق می باشند . بهر حال حاکم از مکتب و صنوف دیدن کرد و رفت . وقتی به خانه آمدم به پدرم گفتم که مه امروز حاکمه دیدم ، گفت چه گونه آدمی بود ، گفتم خیلی چاق بود ، شکم کلان و صدای خفه داشت ، خوب آدم بود ، پدرم گفت بلی ، او همو حنیف خان حاکم است که به سر مردم بسیار کار می کنه ولی آدمی خوبی است .
حنیف خان به کار های فزیکی و آبادی بسیار علاقه داشت ، باغ ها ، پارکها ، جنگل ها ، طرازها ، جوی ها و ساختار های زیادی با شرکت مردم به طور بیگاردر تیوره ، چغچران و سایر محلات ساخت . او با روح وروان هر منطقه آشنایی داشت ، اغلب موی سفیدان و بزرگان مردم را میشناخت و با همه صمیمی بود ، بین مردم محبوبیت داشت ، سخنانی گفتنی که در محافل می گفت، دهن به دهن بین مردم نقل می شد .
می گویند در یکی از زمستان ها، والی حنیف خان حدود چهل مرغ خانگی داشت ، روزانه مرغ ها درجوار خانه اش بودند ، والی روزی متوجه می شود که چند تا از مرغ هایش مفقود شده و نمی داند که دزد ، چه کسی است . همه روز خودش و افرادش مرغ هارا مراقبت می کردند و اما روزانه یکی از آنها به طور عجیبی گم می شد. والی حیران ماند و گفت خودم شخصاً دزد را دستگیر می کنم ، مرغ هارا پیش روی کلکین خانه روی برف رها کردند ، پاهای آنها کمی یخ زده بود ، رفته نمی توانستند و والی چهار چشم از عقب شیشه های پنجره مراقبت می کرد ، شام شد باز هم یک مرغ کم شد و روز بعد همچنین . اینقدر فهمیدند که مرغ ها در ساعات 3 الی 4 بعد از ظهر مفقود می شوند . درین ضمن ، یک تعداد بندی های محبس را صبح به کار می بردند و شام دوباره به محبس می آوردند و از پهلوی خانۀ والی می گذشتند ، دزد اصلی یکی از همین بندی ها بود که با مهارت، روز یک مرغ را گرفته به محبس می برد .
القصه روز سوم ساعت 4 عصر ، والی می بیند که یگ گروه محبوسین با دو عسکر از جوار خانه اش می گذرند و یکی از آنها به حملۀ بر ق آسا ،خروس را از گردنش گرفته به بغل می زند و به امر والی دستگیر می گردد ، دزد را با مرغ در بغل نزد والی می آورند ، شخص مقابل والی تیارسی می ایستد ، والی با غضب به مرغ دزد نظر می اندازد : با قد دراز، لاغر ، پاهای لوچ و یخزده داخل چپاتها ، پاچه هایش مندرس و بالاتر از شتالنگ ، کالایش کهنه و پینه دار، رویش لاغر، کمی کوسه و چند تار ریش در ذناق ، دو دندان پیش رو کمی شخل ، گوش هایش کلان ،یک لنگی راه دار بسیار کهنه دورسرش پیچیده، پتوی پاره پاره روی شانه اش که فقط مرغ را می پوشاند ، با چشمان بیدار و بورغله ، بسیار عادی و آرام به سمت والی می بیند . والی می پرسد ، او بچه چرا مرغ را دزدی کردی ؟ شخص جواب می دهد ، صاحب دزدی نکردم ، والی بیشتر عصبانی می شود و می گوید ، همی مرغ را کی در بغلت کرده ؟ وی می گوید ، صاحب ! بخدا ، مه مرغه نگرفتم اما مرغ خودش به سمت بغل من پریده و در بغلم آمده . والی کمی به فکر فرو می رود ، قیافۀ کاریکاتوری با جواب شبیه قیافه اش ، شخص محبوس ، فقیر ، بیچاره ، مفلس و پرپینه . خشم والی ذوب می گردد و به خنده می افتد ، می پرسد ، ازکجاهستی ؟ جواب می دهد ، از تیوره ، از کجای تیوره ؟ از سرپنک ،از کدام مردم؟ از کورسیاها ، نامت چیست ؟ سعدالله ولد غفار(سعدالله ی غفار). خوب فهمیدم تو از همو لوچک های کورسیاها هستی که سگ ها را جنگ می اندازند ؟ ، جواب می شنود ، بلی بلی صاحب از خود همونا . از قوم های میرزا هادی هستی ؟ بلی . خوب ، حالا راست بگو تا حال چند مرغ مرا دزدی کردی؟ ، صاحب تا حال سیزده مرغ را بردم و همین خروس کلنگی چهاردهم است . این مرغ هارا به کی میبری؟ صاحب تمام بندی ها از شوربایش می خورند و به حق من دعا می کنند و اما من بحق شما دعا می کنم . بین بندی ها خجالت نمی کشی که مرغ دزدی می کنی ؟ نه صاحب هرگز خجالت نمی کشم ، چرا؟ صاحب مرد اوکس است که مرغ های والی را دزدی کند . والی حنیف خان با بسیار خون سردی از جیب خود صد افغانی بیرون می آورد ، به سعدالله می دهد و برایش می گوید ، این پیسه از خودت ، بازهم این خروس را ببر و همرای محبوسین بخور و همو مرغ های که دزدی کردی، به شما بخشش ، اما به لحاظ خدا دیگه مرغ های مرا دزدی نکنی ، سعدالله جواب می دهد که صاحب مه بدقول آدم نیستم به خدا قسم که دیگه به طرف مرغ های شما چپ سیل نمی کنم . ماجرا ختم می گرد .