آرشیف

2015-1-7

مولوی عبدالعلی لبیب غوری

حقیقت را بگو در گوش من…..

به قلب من گرفت،عشقت وطن ،آهسته آهسته
عجب ناری که سوزد جان وتن ،آهسته آهسته

خوش آیدنغمه های مژده وار قلب یعقوبی 
به گوش ازیوسف گل پیرهن، آهسته آهسته

گذشت ایام خال وخط زفکر وخاطرم اکنون
رودکم کم به سوی علم وفن، آهسته آهسته

وگرنه قامتت اندرخیال نازک عارف
کند خم قامت سرو وسمن ،آهسته آهسته

چوبوی عطر فردوس گونه ات اندرمشام افتاد
کسادآمدبه بازار ختن، آهسته آهسته

دهان غنچه ات باصوت نیسانت نوازدگوش
سکوت ازبلبل آید درچمن، آهسته آهسته

مگرآب حیات است یادم عیسی وصال تو
جوان گرددازان پیرکهن، آهسته آهسته

زخون کشتگان هجر توشد لاله گون امروز
همه صحرا،همه دشت ودمن،آهسته آهسته

هزاران مرحباازدل نمایم زمزمه هردم
برآن درد رسد ازتو به تن،آهسته اهسته

چه خوش باشدمرامرگی که باشم درکنارتو
بگویی لحظۀ اخرسخن، آهسته آهسته

ازین بهترچه به باشد که بعدازانقضای عمر
مرابادست خودپوشی کفن، آهسته آهسته

مزارلاله زارم راچوبینی آرزوپرسی
ندا آید نقابت برفگن، آهسته آهسته

(لبیب)راتابه کی درخون دل غرق می کنی برگو!
حقیقت رابگو درگوش من، آهسته آهسته