آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

تمثيل پادشاه غور و پيرِ مردم شناس در بوستان سعدي

 

ازين به نصيحت نگويد كست  (سعدي)

شيخ اجل سعـدي بويژه در ارشاد سرآمد سخنوران است. شيخ در باب «عدل و تدبير و رايِ» كتاب بوستان، تمثيلي با شرح سيرت يكي از پادشاهان غور دارد كه مايه ور از دلالتها و اندرزهاي بيش بها، همه زماني و همه مكاني است. سعدي در اين مثنوي، هنر نادرة «شنيدنِ سيرتِ خويش از دشمن» را مطرح مي كند و «سرزنش ترش روي» را همچون داروي تلخ، ولي ضروري براي علاج خودپرستان قدرتمند به پيش مي آورد. اين حكايت به بستگي داوري افراد با موقعيتهاي اجتماعي آنان اشاره دارد؛ برتري خرد بر خودسري را مي ستايد و غرور تاجوران را در پاي حقانيت مظلومان فرومي شكند. سعدي بر رسالت عظيم نخبگان در افشاي نارواييها و لزوم خطركردنهاي بزرگ در اين راستا تاكيد مي ورزد. او بطور بي مانندي، فريادِ دادخواهيِ رعيت را در گوش سلطان ميسر مي گرداند و بطور بيسابقه يي، نشان مي دهد كه چگونه ممكن است فرمانرواي «ديوسار» و مهيبي با شمشير افراخته، سرانجام نادم و بخشنده «سر در گريبان» كند؛ بر سر و چشم حقيقت بوسه زند و راه «راستان» را پيش گيرد.

 

سه پارة نخستين حكايت:

1) يـكـي پـادشـه خـر گــرفـتـي بــزور

2) بـرون رفــت بـيـدادگــر شـهـريـــار

3) شـبـش درگرفـت از حشم باز مـاند

 شهريار غور كه فريفتة آفرينِ انجمن و «ياران خوش طبع شيرين منش» است به دادخواهي رعيت و نفرين پيرزنان وقعي نمي گذارد؛ با زور، خرِ روستائيان را به باركشي مي گيرد و تلف شان مي كند تا اينكه روزي در پي شكاري، از حشم و سپاه دور مي افتد و با گذراندن تجربه يي ناگوار، ولي خوش پي در كوره دهي احوالش منقلب مي گردد:

شـنـيـدم كـه از پـادشـاهـان غــــور           يـكـي پـادشـه خـر گــرفـتـي بـه زور (1)

خـــران زيـــر بـار گران بي عـلـف           بــه روزي دو مـسـكـيـن شدندي تلف…

شنـيـدم كـه بـاري بـه عـزم شــكـار           بـرون رفـت بـيـدادگـر شـهـــريــــــار

تـكـاور بــه دنـبــال صـيــدي بـرانــد           شـبـش درگــرفــت از حشم بـاز ماند

بـه تـنـهـا نـدانـسـت روي و رهـــي           بـيـنــداخـــت نــاكـــام شـــب در دهي

برون رفتن، وضعيت پايدار را مي آشوبد و آغاز رخنه در اكنون و در منش منكر شاه است و «تنهايي» ادامة اين كنش در راستاي خود شناسي. شبي كه شاه را فرومي گيرد و بر وي چيره مي شود، تجسد كردار و تاريكناي دروني اوست. «ندانستن روي و ره» و به «ناكام» فرود آمدن، دست با دست هم، درماندگي پنهان در جلوة رفاه و اقتدار را به دور از زرق و برق كاخ شهرياري در شبِ يك دهي گمنام برجسته مي سازد. پادشاه، در موقعيتِ دگرگوني با هيئت ناپسند خود در ذهن رعيت كه به وسيلة دهقاني در گفت و گو با فرزندش ارايه مي گردد آشنا مي شود تا نداهاي خفة وجدان از ژرفاي روان، سربلند نمايند. گفتار اين پير مرد به پسرش كه اتفاقا با الاغ خود راهي شهر است چنين گزارش مي شود:

پـدر گـفـــت اگــر پـنــد مــن بـشـنـوي             يـكـي سـنـگ بـرداشت بــايــد قـوي

زدن بــــر خــــر نـــامــــور چــنـد بـار             سر و دست و پهلوش كردن فـگار

مـگــر كـان فــرومـايـة زشـت كـيــش             بــه كـارش نـيـايــد خـر پشت ريش

و در بارة شاه از جمله مي گويد:

دريـن كـشــور آسـايـش و خـــرمــي             نـديــد و نـبــيـنـد بـه چـشـم آدمــي

مـگـــر كـايـن سـيـه نـامـة بــي صفا             بــه دوزخ بـــرد لــعـنـت انـدر قـفا

اگـر مـن نـبـيـنـم مــر او را هـــلا ك             شـب گــور چـشمم نخسبد به خاك

 

شايد در تاريخ، كمتر موردي بتوان يافت كه پادشاهي در عين اقتدار، چنين رو در رو مورد سرزنش و شماطت قرار گيرد: سفله، خود پرست، ناجوانمرد، سيه نامه، بي صفا، فرو مايه، زشت كيش، نحسْ ظالم، ديوسار، مردم آزار، سيه دل، برگشته بخت، بد روزگار، ستمگار… از جملة نسبتهايي است كه دهقان بي خبر از حضور سلطان به او مي دهد.

مي گويند باري، دبير نگون بختي در دربار يكي از نيكنام ترين سلاطين، يعني انوشيروان عادل، در باب نظام مالياتي پادشاه، اظهار نظري كرد و شاه، في المجلس دستور داد، آنقدر با دوات برسرش بزنند كه بر سر اين فضولي جان سپارد. ولي افصح المتكلمين، سعدي با اين همه نفرين و دشنام، پادشاه «مردم آزار» را در وض����ي قرار مي دهد كه همچنان شنونده و خاموش بماند:

شـه ايـن جـمـلـه بـشـنـيـد و چـيـزي نـگـفـت              بـبـست اسـب و سـر بـر نـمـدزيـن بـخـفـت

هـمـه شـب بــه بـيـــداري اخـتــــر شــمـــرد              ز ســودا و انــديـشـــه خـــوابـش نـــبــــرد

چـــــــو آواز مـــرغ سـحـــر گــــوش كــــرد              پــريـشـــانــــي شــــب فــــرامـــوش كــرد

شهريار، اسب، نماد اقتدار، را مي بندد و با تغيير موقعيت، «سر بر نمد زين» مي خسبد. ولي او ديگر، دچار انديشه و سودا است و بيداريِ تلخي بر او قدرت مي راند. زيرا دهقان پير، نيمرخي از شعور فرونهادة اوست كه با گفتنِ «شب گور چشمم نخسبد به خاك» بگونة  پرمعنايي سودا و حسب حال شاه را مي سرايد. او حتي خشونت شاه را با عملِ «فرو كوفت بيچاره خر را به سنگ» تكرار مي كند، ولي از مقامي كه به قول مولوي «نايب است و دست او دست خداست». به هرحال ، اگرچه پادشاه با آواز مرغ سحر، پريشاني «شبِ گور» را به دست فراموشي مي سپارد، ولي حتي با «دريا شدن زمين از موج لشكر»، نيز ديگر، آن زورمند بي همال نيست و چيزي از نتوانستن در روحش خانه كرده است:

شهنشه نيارست كردن حديث…      

او در پاسخ به پرسش يكي از «دوستان قديم» كه شب گذشته چه نزلي از رعيت ديده، فقط با درگوشي، چيزي بر زبان مي آورد كه خود، مفهوم طنزآميز و متضادي است و مي تواند فريفتگي كامروايان و پرتگاهي را كه ميان نظام ارزشي شاه و درباريان از سويي و «همه خلق» از سوي ديگر دهان گشوده خوب نشان دهد:

كسي پاي مرغي نياورد پيش         ولي دست خر رفت زاندازه بيش

شب و سودا در پي سرزنشهاي دهقان، شاهِ درمانده، ناكام و راه گم كرده را در تلاطم تضاد دربار و رعيت، سرگردان ساخت، ولي شاه در يك واكنش ابتدايي و كين خواهانه با سنگِ خود دهقان بر سر او مي زند و او را با صفتي از ديو در ذهن خود «خبيث» مي انگارد. در اين برهه، روايت، اشارة مستقيمي به تغيير سجاياي پادشاه ندارد و مخاطب (خواننده)، رفتار او را خود پيگيري و ارزيابي مي نمايد. مي توان تخمين زد كه نخستين واكنش شاه با رسيدن سپاه، تصفية حساب دهقان خواهد بود، ولي چنين اتفاقي نمي افتد و گويي شاه، در اين لحظات دچار نوعي فلج تصميم و فراموشي عمل مي شود. او حتي بعد از گزارش طنزآميزِ ديده هايش به نديم خويش نيز منفعل به نظر مي آيد، لكن با گستردن خوان و شور و طرب است كه بار ديگر همه ابزار سروري مهيا مي گردد؛ منويات فرمانروا عود مي كند و در اين محيط آشنا بار ديگر شمشيرِ تيز كه در آغاز شعر با هيئت «زور» نقش مركزي را داشت به دست شاه مي رسد؛ بلادرنگ، روند حوادث شتابناكي مي يابد و در آني پير مردِ روشنگر را خوار و بسته و افكنده در پاي تخت شاه مي بينيم.

 

دو پارة پسين حكايت:

4) بـفـرمــود و جـستـنـد و بـستــنـد سخـت

5) پـس آنـگــه بـه عـفـو آستـين برفشاند                              

چـو شــور و طـرب در نـهـاد آمـدش              ز دهـقــان دوشـيـنــه يـاد آمــدش

بـفـرمــود و جستند و بستند و سخت              بــخــــواري فـكـنـدند در پاي تخت

 پير مرد «مردم شناس» كه پاي در چنين توفان بلاخيزي نهاده، بجز درافتادن با ارزشهاي حاكم راهي نمي بيند و ناچار بار ديگر آن «سنگ قوي» را بر هيمنة پادشاهي فرو مي آورد و نخست با نقد پندارهاي شاه و كاربستن عبارات طنز آميز پرسشي، جلالِ او و اطرافيانش را درهم مي شكند و پاسخ را نيز خود، پرسشگونه مي پردازد تا ياوگي آفرين خواندن درباريان را در برابر نفرين رعيت، نشان دهد.

بــدان كــي ستـــوده شــود پـادشـاه           كـه خـلـقـش سـتـايـنـد در بـارگـاه؟

چــه ســود آفـريـن بـر سـر انجمن           پس چرخه نـفـريـن كنان پير زن؟

دهقان پير تقريبا نهيب مي زند. او اگر شاه  را كه « به تنها روي و رهي نمي داند»، در «ديوسار»ي «هلاك» (موتوا قبل ان تموتوا (2)) نكند، جان خود را بر سر اين بي توفيقي خواهد باخت. وي مي داند كه تنها دعوت به شنيدن است كه احتمالا سلطان را اگر محكوم به كوردلي ابدي نباشد، متحول خواهد ساخت. (3) دهقانِ «روي در آستان»، شخصيت پيامبر گونه يي است كه خاك را با افلاك متصل مي كند و با انذار و تبشير، شاه را ناگزير به انتخابِ نيك بختي و يا لعنت پايدار مي سازد. پادشاه نيز با نظام ارزشي دهقان آشناست، ولي در بزرگداشت آن اهمال ورزيده و به قول دهقان در عين اقتدار و سروري، ختدمگزار پلشيهاست:

كـمـر بـستـه دارد به فـرمان ديـو           بـه گـردون بـر از دست جـورش غـريـو

ناسازگوني، تنها در مفهوم «سلطان ـ خدمتگزار» خلاصه نمي شود، بلكه شالودة آن در نظام ارزشي وارونه يي نهفته است كه بر شهر و ده حكم مي راند و در اين سرزمين نكبتبار، سربلندي و عزت، ناشناخته و ماية بدفرجامي است. بايد براي تامين عافيت، به نفي توانمنديهاي خويش در چشم ديگران پرداخت و تظاهر به زبوني و شوربختي كرد. حتي شاه نيز با همان «سنگ قوي» بر سر و دست و پهلوي سمند اقتدار مي كوبد و با بستن اسب، سر بر نمد زين نهادن، كتمان هويت شاهانه، رفتار پسر دهقان با الاغش را در مقام خويش تكرار مي كند. آري، او با اين ويرانگريها از آسيب روستائيان مغضوب بسلامت خواهد رست و روستايي مسافر با آن تدابير دردناك، با حفظ خرش از شهر بازخواهد آمد. در چنين قلمروي است كه دهقان پير و افكنده، فرمانروا را به پرسشهاي بي پاسخي مواجه مي سازد:

چرا خشم بر من گرفتي و بس؟            منت پيش گـفـتـم همه خـلـق پس

و او را بيدادگري مي نامد كه متوقع نام نيك ا��ت:

چـو بـيـداد كــردي تــوقـع مـدار            كـه نـامـت به نـيـكي رود در ديـار

ولي، همزمان با درشتي، راه نجات را نيز دلسوزانه در اكنون نشان مي دهد:

ور ايـدون كـه دشـوارت آيــد سخـن                  دگـر هـرچـه دشـوارت آيـد مـكـن

تـرا چـاره از ظـلـم بـرگـشـتـن است                  نـه بـيـچــارة بـي گنه كشتن است

اصولا «برگشتن»، به سوي مقامي كه ترك شده صورت مي گيرد، نه به سمت، كاملا نوين و نا آشنايي و اين گذشتة آشنا، سرزمينِ مشترك دهقان و شاه است كه امكان تحقق گفت و گو را پي مي ريزد، اما در «برگشتن»، اعتراف به خطا مضمر است و «خود پرستي» شرم آوري كه در بهرة نخستين شعر به آن اشاره رفت، همان ديو مهيبي است كه بر سر راه بازبيني و انتخاب مجدد كمين كرده است. در اين دادگاه، نام نيك و يا زشت شاه كه گرانيگاه پيام شعر و شبكة ارزشنماهاست تعيين مي گردد. كسب نامِ بد، احتمالي براي آينده نيست و گويي پادشاه قبلا با آيندة بي سرانجام خود، در گذشتة مطلق مواجه شده است، ولي نبايد با چشم باز شنعتِِ «جبار ظالم» را كه در تمثيل شكافتن كشتي به وسيلة خضر پيمبر نموده شده پذيرا گردد:

چـو خـضـر پـيـمبـر كه كـشتـي شكست             وزو دسـت جـبـار ظـالـم بـبـسـت

 تـفـو بـر چـنـان مـلـك و دولت كه راند             كـه شـنـعــت براو تا قيامت بماند (4)

«پير مرد قديم» در مسير حقيقت نمايندة كيهاني است و مي بيند كه شخصيت منحرف «ستمكار» در ستيز نافرجام با داور بي پرواي زمان قرار گرفته است، پس هشدار مي دهد:

نـمـانـد ستـمـكـار بـدروزگــار         بـمـانــد بــر او لـعـنــت پـايـــدار

از نگاهي، آن «بسته» و «افكنده» در حقيقت، پادشاه است، نه دهقان، زيرا دهقان ملامتگر با همت «سجادة راستان» در بارگاه اعلي سير مي كند و تمهيدات او در سفر فرزندش به شهر با برابرگزاري با عملكرد خضر پيمبر، جوهر فراواقعي مي يابد. «بزرگ» و «فرمانده» اوست و شاهِ بي پاسخ و خشماگين كه ظاهرا شمشير در دست دارد، اگر آن را با وسوسة خشم فرود آورد، بر فرق «عيش خوشِ دو روزه» اش حواله خواهد شد تا «لعنت اندر قفا» سپري شود و تسلط نهايي «اماره» بر «لوامه» مسجل گردد. دهقان با روي آوردن به آسمان، پادشاه (ظل الله) را در زمين حذف كرده و با پذيرش پيشاپيش مرگ، بي مرگ گشته است:

سپر كرده جان پيش تير قدر

اهمال و غفلت، ديگر شانسي ندارد و پويايي گسترده يي داستان را فراگرفته است، دهقان زاده يي به سوي شهر مي رود؛ پادشاهي در پي صيد، تكاور مي راند؛ سپاه در پي اسبِ شاه مي تازد و دهقاني، آسمان را به پادرمياني ميان زمينيان فرامي خواند. البته آرامشهاي نوبتي در خلال جولان رخدادها، پاره فرصتهايي مي يابند تا اندك فراغتي براي قضاوت بر حوادث به دست دهند، ولي روند اين تلاش و خروش درياوار تا توفانِ «بفرمود و جستند و بستند سخت» فرا مي جوشد تا اينكه يكباره در  لحظة حساس و دلهره انگيزي كه «شمشير تيز» شاه بلند شده، سيلان حوادث كند مي گردد. دشوار است پيش بيني كرد كه درست در همين توقف ظاهري و تامل، در واقع با بيشترين سرعت، دورترين قله ها پيموده مي گردد تا سرنوشتها كاملا دگرگون شوند، ولي حقيقت همين است و جز اين نيست.

در اين آزمونگاه، ديگر «دهقان دوشينه» همچون فرد، تشخصي ندارد، او «يكي از هزاران هزار» و جزوي پيوسته با كلِ همبسته است كه تمركز كل در هويت وي لفظ «پير» را صبغه يي از تقدس مي بخشد و با ابهت بي مانندي تا آنجا برمي كشد كه شاه در سيطرة كلام پيامبرانة وي عاجز مي ماند. آنچه كه بايد در دايرة فرهنگِ فرمانروا، سهلتر نفوذ كند و او را به تامل سوق دهد، هيبت بيچون و چراي اين كلِ تجزيه ناپذير است. پس دهقان، «درياي لشكر» شاه را همچون قطره يي به ساحل اقيانوس بيكران «همه خلق» مي برد و شاه را به شنيدن پند و بازگشتن از ظلم فرا مي خواند.:

منت پيش گفتم همه خلق پس

شيخ حكيم و استاد سخن، هنوز هم واهبة شنيدن و عطية تامل را با «شهنشه»، يار مي بيند و نواي «خرم سروش» را همچون استعاره يي از آسمان و نماد باورهاي مشترك در گوش او مي شنود تا تكوين اين نصيحتنامة بهين ميسر گردد و شاه از «مستي غفلت» به «هوش» آيد:

شـه از مـسـتـي غـفـلــت آمـد بـه هـوش             بـه گــوشـش فــرو گــفـــت فـــرخ ســروش

كـز ايــن پـيــر دسـت عـقــوبــــت بــــدار             يـكــي كـشـتـه گـيـر از هـــزاران هـــــــزار

زمـانـي سـرش در گـريـبـــان بـــمـــانـــد             پـس آنـگـــه بـــه عـفــو آستـيـن بـرفـشـاند

باري «سر در گريبان» كردن، عمل بزرگ و توفيق نادري است كه شايد، يكي از هزاران «خود پرست» و «برگشته بخت» به آن دست يابد. جرقه هايي كه گاه در جبلت شاه مي شكوفد، بي اشاره يي به چنين استعدادي در او نيست. البته در اين راه دشوار با آنكه او تجربة منحصر بفردي را گذرانده، هنوز «سيه دل»ي بيش نيست و كنش كين توزانة او در مسند قدرت كه «بفرمود» و «برآهخت شمشير تيز» نيز غير منتظره نمي نمايد. ولي عنايتي بر سفر بي پرواي شكارِ شاه و مقايسة آن با محاسبه هاي احتياط آميز فرزند دهقان كه راه «سخت و دور» را با راي پدر و «سر در خط فرمانِ» او در پي كاروان مي گيرد، به شناختِ رگه هاي بكري در روان وي مدد مي رساند. اگرچه شكار، از سويي نوعي رزمايش شاهانه و تمرين كشورداري است، ولي از جانبي پاسخي است به حس كاوشگر و نيازمند كه چيزي در موقعيت اكنون كم مي يابد و به قول عطار: هست وادي طلب آغاز كار. تكاور راندن متهورانه در پي صيد و بي دانستن ره و رويي در ده گمنامي رخت افكندن، بارقه يي از اشتياق و ناهشياري دارد و جلوه يي از جوهرة طبيعت اولي و بي پرواي آدمي است كه هنوز در هستي پادشاه پوياست. شايد همين شوق و توكل گونگي در رفتار شاه است كه از سكوت سياستمدارنه اش در شبِ ده، كاملا متفاوت بوده و مي تواند راهگشاي او به فرجام نوين و فرخنده يي گردد. آري، او سرانجام با فراشدي غريب يعني به تامل و نفي ارزشهاي پيشين نايل مي گردد و جوهر ذهنِ پند پذير و فطرت كريمش را نشان دهد. در همين برهه، حكايت فرصتي مي يابد تا با كابردِ نشانة خاصِ«آستين افشاندن به عفو»، بار ديگر شاه را از حضيض «ديوسار»ي بر كشد و در مقام ارجمند آدميت و بر سرير بلند شاهانه  بنشاند. بي ترديدي نقش سروش در فراجهاندن و تغيير بنيادي فرايند داستان، برخوردار از باور عارفانة «فضل» (5) است كه صريحا سير و سفر شاه را به منزلة تمثيلي از سلوك معنوي معرفي مي نمايد و حتي در بر گرفتن پيرِ «قديم» به وسيلة شاه مي تواند اشارتي از تحول كثرت به وحدت تلقي گردد. اين وجه رمزگاني، برون رفت روايت از بن بست را به نحو بديعي ميسر ساخته است. زيرا در اين تنگنا از سويي دهقان در پي هلاك شاه است و از جانبي شمشير«برآهخته»ء  شاه هر آن مي تواند، سر دهقان را از تن جدا كند. سر، نماد حيات و نحوة فكر و مكتب است و ناگزير يكي از اين دو هستي متضاد، براي ديگري جا خالي خواهد كرد. سرِ مغرور و كين خواه شاه و «سرِ نااميدي» دهقان در مخالفت به درجه يي رسيده اند كه به هيچوجه راي آشتي ندارند. سرِ دهقان كه نمايندة حق و پايندگي است، نابريدني مي نمايد، لذا سرِ پادشاه را بايد از ميان برداشت و اين رسالت در داستان به عهدة «خرم سروش» گذاشته شده تا طوري ديدگاه او را سامان دهد و دگرديسي را در جانش تحقق بخشد كه سرش از اوج خود پرستي و طبيعت حيواني فرود آيد و در گريبانش قرار گيرد. آري:

زماني سرش در گريبان بماند

از سويي، سر در گريبان داشتن، رمز حيات داشتن است، زيرا شاه كه با اين دگرديسي از زمان گذشته باز مي گردد و با پير دهقان همزمان مي شود، از موضع كينه ورزي در برابر گذر بي امان زمان به موقعيت همسويي با آن تغيير مي كند، لذا محيط طبيعي خود را براي ادامة زندگي درمي يابد. هرچند ظاهرا، سلامتي شاه و دهقان، ممثل وجود راه سومي در حل تضاد است، ولي در واقع، يكي از طرفين (شاه با اوصاف سابقش)، ديگر وجود ندارد از طرف ديگر هدف نهايي، برخلاف ظاهر حكايت، نه صرفا به راه آوردن شاه، بلكه، بالوسيله تجديد سرنوشت «همه خلق» مي باشد، زيرا مقام والاي دولتمدار فقط با عنايت به وضع آحاد كشور تعريف مي گردد. اگر انگاره هاي شاه، رعيت و «آسايش و خرميِ» كشور رابطه هاي سببي نمي داشتند، اصولا پي رفتهاي روايت و ارجاعها قابل پيگيري نمي بود و شعر نيز بي تاكيدي از اين نكتة محوري نگذشته است:

مـخـنـث كـه بـيـداد بـر خـود كـنــد             ازان بــه كـه بــا ديـگــري بـد كـنـد

آنچه اين شعر با معاني ضمني و شگردهاي شگرف، در رسوايي ستم به كار مي گيرد در كمتر شاهكاري مي توان يافت. نفوذ بيداد در همه افعال شهريار ديدني است و حتي دمي كه عزم شكار مي كند نيز بيداد است كه با او در برون شهر مي تازد:

شـنـيـدم كـه بـاري بـه عـزم شـكـــار           بــرون رفـت بـيـدادگــر شـهــريــار

در چنين بياني، هر روز دادخواست «دو مسكين» در برابر «يكي پادشه» اعلام مي گردد:

خــران زيـر بــار گــران بـي عـلــف        بـــه روزي دو مـسـكـيــن شـدنـدي تـلـف…

آرايش ويژة متن، صفت منفي خصم را نوعي به شاه نيز برمي گرداند. توصيف احتمالي شاه از دهقان معترض و كردار او با تكواژه هاي «خبث» و «خبيث» بي نشانة متني صرفا از لحاظ ارتباط معنايي مفهوم است، وگرنه پيش گفته ها در بارة شاه، گواهي مي دهند كه او فقط با پيامد كردار خويش روبرو شده و خبث و خبيث را نيز نمي توان در جاي ديگري جست:

شـهـنـشـه نـيـارسـت كــردن حـديــث          كـه بـر او چــه آمــد ز خـبـث خـبـيـث

و سرانجام زبان سهل و ممتنع «بوستان» با گزندگي و كارآييِ وصف ناپذيرش در تاديب زورمندان اين باور را تلقين مي كند كه تا ستم هلاك نگردد، چشم هنر هرگز نخواهد خفت:

اگــر مـن نـبـيـنـم مـر او را هـــلاك           شب گــور چـشـمـم نـخـسـبـد بـه خـــاك

البته رويكرد حكايت به موضوع بر بنيادهاي فرهنگي و اخلاقي است تا حقوقمداري و از آنجايي كه گوهر اخلاق، فطري انگاشته مي شود، خرد نيز به پاسداري از آن برمي خيزد. نشانه هايي چون: خودپرست، سفله، موذي، ناجوانمرد… انحراف از طبيعت سالم را آفتابي مي كنند، پس، لحن پرخاشگر روايت همچون داروي تلخي است كه براي معالجة اين بيماري تجويز مي شود:

وبـال اســت دادن بـه رنـجــور قـنـــد           كــه داروي تـلـخــش بــود سـودمـنـد

 لذا مخاطب اصلي حكايتي با چنين بن مايه ها بجز «عاقل» نمي تواند باشد:

اگر عاقلي يك اشارت بست

البته عقل و شهود در همكاري بي گسستي با هم شناخته مي شوند و هنگامي كه شاه سر در جيب تفكر دارد، سروش، حجابهاي جهل و خود پرستي را مي درد و كسي كه تا كنون «زور» را تنها ابزار تامين اقتدار مي دانست، ديگر كشورِ جانها را با گرمي مهر مي گشايد. پادشاهي كه تاجپوشي مجدد و مشروعش همچون فرمانرواي آرماني در «بوستان» سامان مي يابد با راهگشايي دهقان پير، از خدمتگزاري ديو رسته است. او كه از نحوستش «آسايش و خرمي» از كشور رخت بربسته بود، اكنون بايد مشروعيت اقتدار را با برداشتن بندها و بركشيدن حق و خرد و اخلاق اثبات نمايد، لذا مي بينم كه «معجزه»ي پير را در كنش نجاتبخشي، با برداشتن بند از وي تمثيل مي نمايد و با بازيافت شايستگيِ سروري، «بزرگي» و «فرماندهي» نيز ارزاني مي دارد:

به دسـتـان خــود بـنــد ازو بـرگـرفـت     سـرش را بـبـوسـيـد و در بـر گــرفــت

سعدي در فرايند تغيير شخصيت شاه، بر جوهرة دگرگون كنندة اندرز و مكانت رهنما تاكيد بسياري دارد. او با صراحت مي گويد، كه در اينجا بحث از نقد عاقلانه است، نه عيب جويي غافلانه.

بـيـامــوزي از عــاقــلان حـسن خــوي           نــه چـنــدانـكــه از غــافـــل عـيـبـجــوي

در متن شعر نيز بطور ضمني با دو گونه منتقد روبرو هستيم: يكي از «پيران قديم» و «مقيم» ده است و يكي فرزند وي كه راه «دور و سخت»ي تا شهر در پيش دارد و چنانكه آمد، مرد در دعاي «آسايش و خرمي» آدميان و اعتراض به «بد روزگاري» فرمانروا رو به آستان كرد و سرانجام، فرمانرواي «سيه نامه» را به شاهراه راستان آورد و پسر نيز در همين موضع ����������وار آنچه متقبل شد اين بود كه «ز دشنام چندانكه دانست داد».

در همين راستا است كه حكايت با كاربرد صفت «قديم» براي دهقان و نديمان شاه، قلمرو مشتركي مي پردازد، ولي اطرافيان شاه را از پذير��تن رسالت پير مرد مقيم ده، معذور مي دارد و در فرصتي مغتنم به كاستي بزرگي در ساختار دربار اشاره مي كند و آن، عدم حضور مخالف خردمند و سرزنش ترشروي در اين دستگاه است:

ز دشـمـن شـنـو سـيـرت خـود كه دوست             هـرانـچ از تــو آيــد بــه چـشـمـش نـكـوسـت

تـــرشــــروي بـهــتـــر كـنـــد ســرزنــش              كــه يــاران خــوش طـبــع شـيـريــن مـنــش

بر شالودة چنين ديدگاه متفاوتي اين مثنوي با نجات يافتن محض دهقان از مرگ، نمي تواند پايان يابد و ناگزير تا بركشيدن وي و حضور دايميش در ادارة پادشاهي پيش مي رود:

بـزرگـيـش بـخـشـيـد و فـرمـانـدهــي             ز شــاخ امـيــدش بـــرآمـــد بـهــي

طبيعي است كه در كلامِ قل و دلِ سعدي، بر شمردن صفات محمودة پادشاه انديشمند و رئوف و در پي آن بازگشت «آسايش و خرمي» در كشور به مخاطب (خواننده) واگذار مي شود و خود در يك سخن، چنين كشورداري را «نيكبخت» و از جملة «راستان» مي بيند. شيخ اجل كه شاهنامة شاه را در شروع شعر با دو بار «شنيدم» ارايه مي دهد در پايانبندي داستان نيز با آوردن مصرعِ برجستة « رود نيكبخت از پي راستان» و يك اشارتِ كارساز، آوازة اين نصيحتنامة بهين را در جهان مي پراكند:

بـه گـيـتـي حـكـايـت شــد ايـن داسـتــان            رود نــيــكــبــخــت از پــي راســتــــان

ازيــن بــه نـصـيـحـت نــگــويــد كـسـت            اگــر عـاقــلـــي يــك اشــــارت بـســـت

 

                                   (پايان)

صوفيه ـ سرطان 1386 ش

 


 (1) كليات سعدي به اهتمام محمد علي فروغي، انتشارات امير كبير، تهران: 1363.

(2) عارفان از «موتِ قبل از موت» در اين حديث به مرگ نفس تعبير مي نمايند.

(3)  مولوي باور دارد كه هر گوشي مستعد شنيدن نيست. او با اشاره با قاصر بودن عقل كنعان از فهم اندرز پدرش، نوح پيامبر مي فرمايد:

گوش كنعان كي پذيرد اين كلام           كه برو مهر خدايست و ختام  

كي گذارد موعظه بر مهر حق               كي بگرداند حدث، حكم سبق

 (4) سورة كهف به اين حكايت اشاره دارد.

(5)  عرفا سلوك را با همت و اميدواري انجام مي دهند، ولي نتيجة نهايي را كاملا مربوط به فيض و يا فضل الهي مي دانند:

نباشد در جهان فضل دخل هيچكس بيدل             براي خاطرت گفتم دعايت مستجاب آمد       (بيدل)


 

متن حكـايت بوستان

 

(برگرفته از كليات سعدي به اهتمام محمد علي فروغي، انتشارات امير كبير، تهران: 1363.)

 

شـنــيـدم كـــه از پــادشـــاهـــان غـــــور                 يـكـــي پـــادشــــه خـــر گـــرفــتــــي به زور

خـــــران زيـــر بــار گــران بــي عــلــف                  بــــه روزي دو مـســكـيـن شــدنــدي تـلــف

چـو مـنـعــم كـنــد سـفــلــه را روزگــــار                  نـهـــــد بــــــر دل تــنــــگ درويـــــش بــــار

چـــو بــــام بـلـنــــدش بـــود خــودپـرست                 كــنـــــد بـــــول و خــاشـــاك بـر بــام پـســت

شـنـيـــدم كـــه بـاري بـــه عــزم شـكــار                  بــرون رفـــــت بــيــدادگـــــر شـــهــــريــــار

تـكـــــاور بــه دنـبــــال صـيـــدي بــرانــد                  شـبـــش درگـــرفـــت از حـشــم بـــاز مـانــد

بـه تـنـهــا نــدانـســــت روي و رهــــــي                  بـيـنـــداخــــت نــــاكــــام شـــــب در دهـــــي

يـكـــــي پـيـــرمـــرد انــــدران ده مـقــيـم                  ز پـيــــران مـــ��ـرد�� شــنــــــاس قــــديــــــم

پـســــر را هـمي گـفت كـاي شـاد بـهـــر                 خــــــرت را مـبــــــر بـــــامـــدادان به شهـر

كـــه آن نـ��ا��ــوانـمــرد بـرگـشتـه بـخـت                  كـــــه تــــابــــوت بـيـنـمـش بـر جـاي تـخـت

كـمــــر بـسـتـــه دارد بـــه فـــرمـان ديـو                 بــه گـــردون بـر از دسـت جـــورش غـريـو

دريـــن كـشـــور آســايـش و خـــرمــــي                  نـــديـــــد و نـبــيـــنـــــد بـــه چــشـــم آدمــي

مـگــــر كـايــن سـيـه نــامـة بــي صـفـا                  بــــه دوزخ بــــــــرد لــعــنــــت انــــدر قـفــا

پـســـر گـفــت راه درازســـت و ســخـت                  پــيـــــاده نــيـــــارم شـــــدن اي نـيـك بـخـت

طــريـقــي بـيـنــديــش و رايـــــي بــــزن                  كــــه راي تــــو روشـــن تـــر از راي مــن

پــــدر گـفـــت اگــــر پـنــد مـن بـشـنـوي                  يـكــي سـنـــگ بــــرداشــت بــايـــد قـــــوي

زدن بــــــر خـــــر نـــامــــور چـنــد بــار                 ســـــر و دســـت و پـهـلـوش كــردن فـگــار

مگـــــر كــان فــرومـايــة زشـت كـيـش                 بــه كـــارش نـيــايــــد خــــر پـشـــــت ريــش

چــو خـضـر پـيـمـبـر كه كـشتي شكسـت                 وز او دســـت جــــبــــار ظــــالــــم بـبــســت

بـه سـالـي كـه در بـحــر كـشتـي گـرفـت                 بـســـــي ســـالــهــــا نـــام زشـــتـي گـرفــت

تـفــو بـــر چـنــان ملك و دولت كه رانـد                 كــــه شـنـعـــــت بـــر او تـــا قـيــامـت بماند

پـسر چــون شـنـيـد ايـن حـديـث از پــدر                 ســر از خــــط فـــرمــــان نـبـــــردش بــــدر

فـــرو كــوفـت بـيچاره خـر را به سـنگ                 خــــــر از دســـت عـــاجـز شـد از پاي لنگ

پـــدر گـفـتـش اكـنـون سـر خـويش گـيـر                هــر آن ره كـــه مــي بــايـــدت پـيـش گـيـــر

پـســـر در پــــــي كـــــاروان اوفـــتــــاد                 ز دشـمـنـــــام چـنــــدان كــــــه دانـســت داد

وزان ســــو پــــــــدر روي در آسـتـــان                 كــه يــــارب بـــــــه ســـجــــــادة راسـتـــان

كـــه چـنـــدان امــــانـــم ده از روزگــار                 كـــــزيـــــن نـحـــس ظـــالـــم بـــرايـد دمـار

اگــــر مـــن نـبـيـنــم مـر او را هــــلاك                  شــــب گـــــور چـشــمــم نـخـسـبـد بـه خاك

اگــــــــــــر مـــــار زايـــــد زن بـــاردار                 بـــــــه از آدمــــــــي زادة ديـــــــــوســـــــار

زن از مــــــرد مـــوذي بـه بـسـيـار بـه                  سـگ از مـــــــــردم مــــــــردم آزار بــــــه

مـخـنـــــث كــــه بـيــداد بـر خــود كــنــد                 ازان بـــــه كــــه بـــــا ديــگـــــري بـد كـنــد

شـــه ايـن جمله بشنيد و چيزي نگـفـت                  بـبـســــت اسـب و ســر بـر نمدزين بخـفـت

هـمــه شــب بــه بـيـداري اخـتـر شمرد                  ز ســــودا و انـــديـــشــــه خــوابـش نـبــرد

چــــو آواز مــرغ سـحــر گــوش كـــرد                  پــريـشـــانــــي شــــب فـــرامــــوش كــــرد

ســـواران هـمـــه شـب هـمـي تـاخـتـنـد                 سـحـــرگـــــه پـــــي اســـب بـشـنــاخـتـنــــد

بـــرآن عــرصـــه بـر اسـب ديـدند شــاه                 پــيـــــــاده دويـــــدنــــــد يــكــســــر ســپــاه

بــه خـدمــت نهـادنــد سـر بـر زمــيـــــن                 چــــــو دريــــا شــــد از مـوج لشكر زميـن

يـكــي گـفـتـش از دوسـتـــــان قـــــديـــم                 كــه شــب حــاجـبـش بــود و روزش نـديـم

             رعـيــت چــــه نـــزلــت نـهـادنــد دوش؟                 كـــــه مــــا را نـه چشم آ��مي��د و نـه گوش

شـهـنـشــه نـيــارست كـــردن حـــديـتـث                 كــــه بــــر وي چــــه آمـد ز خـبـث خبـيــث

هـــم آهـسـتـــه سـر بـرد پـيـش ســرش                 فـــرو گـفـــت پـنهـــان بـه گـوش انـــدرش

كـسـي پـــاي مـــرغـــي نـيــاورد پـيــش                 ولـــي دســـت خــــر رفــت زانــدازه بـيـش

بــزرگــان نشستـنـد و خـوان خـواستـند                 بـخـــوردنــــــد و مـجـلـــس بـيــاراســتــنــد

چـــو شــور و طــرب در نـهــاد آمـــدش                 ز دهـقـــان دوشـــيـــنــــــه يـــــاد آمــــدش

بـفـــرمـــود و جـستـنـد و بـستـنـد سخـت                 بــخـــــــواري فــكــنـــدنــــد درپــاي تـخــت

سـيـه دل بــرآهـخـت شـمـشــيــر تــيــــز                 نـــدانـســــت بــيـــچـــــاره راه گـــــــريـــــز

ســـر نــا امـيـــدي بـــــرآورد و گـــفـــت                 نـشــايــــد شـــب گـــــور در خـــانـه خـفــت

نــه تـنـهـــا مـنــت گـفــتـم اي شـهـريــار                كـــه بـــرگــشــتـــه بـخــتـي و بــد روزگــار

چـــرا خـشـــم بـــر مـــن گـرفـتي و بـس                 مــنـــت پـيـــش گــفــتـــم هـمـه خـلـق پـس

چـــو بـيــداد كــــــــردي تــوقــــع مــــدار                 كـــه نـــامـــت بـــه نـــيــكـــي رود در ديـار

ور ايـــدون كــه دشـــوارت آمـد سخـــن                  دگـــــر هـــرچــــه دشــــوارت آيـــد مــكـن

تــــو را چــــاره از ظـلم برگـشتـن اسـت                 نـــه بــيــچـــــارة بــي گـــنـــه كـشتـن است

مــرا پـنــج روز دگــــر مـــانــــده گـــيــر                 دو روز دگـــــر عـيــش خــوش رانـده گـيـر

نــمـــانــــد سـتــمـكـــار بـــــد روزگـــــار                 بـمـــانـــد بـــر اولـــعـــنــــــــت پــ