آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

تجربــــــــــــــه ازدواج

 

عزیزان بر نوشتن قصه ای خودساخته ای از سرنوشت وتجربه ازدواج، بچه را دیدم که نا خواسته درخامی به پختگی رسید.
گاهی درون وبیرون آدم باهم توافق نمیکند.
بود نبود درزیر آسمان بی ستون وسرزمین بی پایه بچه ای محروم ورنج دیده ای زنده گی میکرد.
پسر ازوقتیکه دست راست وچپ خودرا شناخت از بدی روزگار درهوس رسیدن به نعمت های زندگی چشم دوخته بود. روزی در شوق داشتن پاپوش یاچاروق نو(چپات) بود وروزی دیگر درآرزوی خوردن غذای شیرین وپرمزه میشد. پسربچه دهاتی: که تاآن وقت چیزی ازنیازمندی های روزمره را بدست نه آورده بودو تلاش داشت تا اگر هرچه خدا خواسته باشد به مرام ومقصد کودکانه اش برسد. ولی این همه آرزو,توقع وضرورت درمحیط واطراف او پیدا نمیشد وی میخواست شجاعانه به خواسته هایش به نحوی برسد.
ولی درجستجوی آن راه ورسم خاص در ذهن نداشت هرچند که عمرعزیزش به جلو میرفت حرس وعلاقه بدست آوردن سهولت ها وامکانات مورد نیازوشناخت او ازمحل تنگ وفقیر زادگاهش مهم تر وبیشتر میشد اما برایش چیزیکه درکاسه خانه بود اضافه تربه چنگ نمی آمد ودل فراخ وشکم خالی وبزرگ خودرا پرکرده نمیتوانست. 
او که به سن بلوغ میرسد خواسته هایش متفاوت وعاجلترمیشد.برعلاوه تقاضاهای گذشته که تاآن وقت تنها یک رویا بود یک ارمان دیگربشکل ضروری نقش برذهنش درحال بستن بود. ودرعالم هوس ها وآرزوهای نابرده , دل به گرفتن یک دخترزیبا بست که
بیشتراز داشته ها ونداشته های زندگی برایش ارزش داشت خلاصه کلام بهرسو نگاه میکرد, صورت گرد ,چشمان سیاه وزلفان پیچان هردختری دهکده به نظرش دوست داشتنی وفریبا بود.
همچنان گاه گاهی در دلش دعا میکرد چه وقت وچگونه دختری چاق وسفیدی نصیبم خواهد شد.
گرچه درظاهر خودش را تابع قوانین ورسوم محل میدانست ومیخواست که با قبول همه مشکلات وتکالیف زنی برسم زمانه به نکاح حلال بگیرد.
واز زنده گی زناشویی لذت بی همتا ببرد لیکن چنین آرزوی که ازگفتنش میشرمید در واقیعت به یاس میمانست.
بچه که زن چاق را انتخاب اولی اش نموده بود به آسانی درمحل وزادگاهش پیدانمیشد, اگر یافت میشد گنده ودلغمبه بود چاق بودن دختریک انتخاب وذوق استثنایی وبخصوص خودش بود. درحالیکه او اندام میانه حالی داشت.
اهمیت وارزش اصلی علاقه خودش را نسبت به دخترچاق وخوشنما نمیدانست ولی آنقدر میدانست که اگرخدامیدهد زن چاق بدهد.
اندیشه ازدواج با دختری چاق درذهن وی نهادینه وپخته شود به همین سبب هرجنسیکه چاق میبود خوش داشت وطبیعت او با تن چاق وبرابر خو گرفته بود.
قصه کوتاه ازچاق که بگذریم پسر: درقریکه زنده گی میکرد موضوع را با همسالان خود درمیان گذاشت وهمانطور دراوقات کار وبازی صحبت گرم وپنهان از بزرگان تنها برسرزن چاق بود.
وحتی نظریه زن چاق بزودی دربین تمام بچه های قریه رسید وهمه بچه های قشلاق خبرشده بودند که همان بچه زن چاق را از دل وجان دوست دارد ونام اورا از فکرش بیرون نمیکند.
در صحرا وبیابان درحین کار وشوخی بچه های بیکار قریه با دیدن او کلمه چاق را به نحوی طنزگونه بزبان می آوردند که اگر گوسفند ومرغی چاقی را میدیدند به اشاره وکنایه به سویش دیده وخنده میکردند.
بعضی روزها پسران قریه گرد هم می آمدند ودریک محل معین جمع میشدند واز اومیخواستند تا درمورد خوبی های دختر چاق برای شان بیشترازین قصه کند.
ومسله دختر چاق تا حدی جدی ومورد توجه جوانان قرارگرفت که اکثربچه های قریه فکرمیکردند زیبای اصلی درچاق بودن است.
وچاقی را مایه افتخار دانسته وتصورمینمودند زنهای آینده ما باید چاق باشد.
براستی درآنجا دختر وزن چاق کم پیدابود هرجوانی که تازه عروسی میکرد وتصادفی زنش چاق میبود داماد احساس غروروخوشبختی میکرد ودیگران نیز درحسرت طالع اش بودند.
ودرمجالس خودی میگفتند نوش جان بچه فلانی چنان زن چاق گرفته که کاملآ چربی است.
ویا ثامل روغن زرد است. وازین قبیل گپ ها مروج جوانها…..
پسریکه عاشق چاقی دختر بود همان گونه مانند روز اول بی زن مانده بود.
ولی مفکوره اش جدا از غمها جسم رنجورش را مانند قالین کهنه میتکاند.
وی درمنجلاب بد بختی ودل بستگی مکتب راخواند ازمحل ودهکده به شهر دیگر رفت ومشغول درسهایش گردید.
خوشبختانه درآنجا دختران وزنان چاق زیاد بودند وی همواره ازشرم وحیا بسوی دختران چاق هم بخوبی نمی دید. لاکن امیدواری او برای پیداکردن خانم چاق بیشتر شده بود مثل اینکه بخت اورا به دنبال آرزوی از دست رفته به دنیای چاق ها آورده بود.
پس شهر را برایش جای خیروخوبی میدانست.
بازهم قصه کوتاه باشد پسر با وجود دیدن رنجها وتحولات زنده گی به شغلی رسید که تنخای مناسبی بدست می آورد.
شرایط کار وزنده گی طوری برایش پیش آمد که تا چند سال به عوامل مختلف نتوانست ازدواج کند.
مصروفیت وفعالیت های کاری,محیط ناآشنا,نبود فامیل واقارب, دوستان ونزدیکان یکی از پدیده های دیگری بود که سبب تاخیر درازدواج با دختر چاق شده بود.
بهرحالت دلش جسم چاق وتن نازک ورخ مهروی دلفریب خانم آینده را از یاد نمیبرد.
با سپری کردن عمر وتحول زمانه ارتباط او با فامیلش قطع شده بود بازهم او دل به دنبال وچشم به جلو داشت.
جای زن چاق را چندین آرزو وارمان دیگر ناخواسته نگرفت چند بار علاقمند دختران وزنان مقبول شد لیکن نتوانست حد اقل با یکی از آنها روابط بر قرارکند.
او التجا میکرد , ای کاش ناگفته دیگران میدانستند که من خانم چاق وچله میخواهم وبه خیال خودش نادیده عاشق بود درعالم بی کسی به غمخواری نیاز داشت که اورا کمک نماید تازنی مورد پسندش را بیابد.
قصه کوتاه که قلم کوتاه نمیکند ودر نیمه های شب تاریک اشتها گشتن روی کاغذ دارد, چه گویم ازقلم که انگشتانم سست وبی حرکت شد.
بچه روستایی چندین سال درشهر واطراف دور از زادگاه خویش زنده گی کرد وپابند کاربود اما تلاش وکوشش اوبه امرمحال وخیالی مبدل شده بود لیک باز دندان برجگر گرفته بود ومنتظر فرصت وقسمت گمشده اش بود.
روزگار وزندگی اورا هیچ یاری نمیکرد رنج دوری ومسافری از یکسو پایندی وپشت کار ازسوی دیگر نداشتن ثروت, رهنمای دلسوز این همه مشکلات دست بدست هم داده مانع رسیدن به آغوش همسرچاق اوشده بود.
بچه دهاتی جوانی برومند وتنومندی شده بود که به نظرش هم مانند وهم سویه نداشت.
تا آنوقت او در ولایت دور دست بسرمیبرد 
او چیزی نمیدانست و با دلسردی می اما بعضی اوقات برخصتی می آمد می شنید کسی ازمسافران درین شهربه آسانی با دختری ازدواج کرده است که خسروانش نا آشنا وبیگانه اند.پرسید زن او چگونه اندام وچهره دارد.
پسردهاتی دقیق متوجه نبود که بعضی از نیاز مندیهای گذشته اش بخوبی وبدون رنج برآورده شده است به گونه مثال:بوت وکالا نو بهتردارد ،غذای ومحل بودوباش از دهکده خوبتر شده بود اما بعضی از ازنیازمندی ها وضروریات روزمره را قسمت برایش داده است وبرعکس برخی را نیز از دست داده بود.
پس خودش را درتغییر وتحول میدید ودیگه آن هوس کوچک بچه گانه که نبود کفش رابری وزمانی بیاد روزی که یک جفت چپات نو داشته باشد تا پاهایش آبله نگردد هرشب بخاطرش دیر بخواب میرفت فراموش کرده بود.
جوان بالنده هرچه شده بود هر روز وایام احساس همدردی با دیگران را داشت,آمدن تخیلات جدید وجانکاه خواست های پسینش راپرمیکرد.
قصه کوتاه : روزی رسید به کمک شناخت یکدوست خویش بطور ناگهانی واندک انتظار با یک دختر میانه حال که نه چاق ونه لاغربود آشنا شد وفرصت راغنیمت شمرده با مشوره وتفاهم دیگران بالاخره به میل خودش با وی عروسی کرد درآن وقت تفاوت سن اوازدختر بیشتر ازهشت سال بود و درعروسی شان تعداد کمی ازدوستان مسافرش حاضر بودند مراسم را بجا آوردند وزود به سراغ گرفتن کام ولذت زناشویی شدند.
چند سالی بچه با خانم زنده گی کردهردو جوان از وفا ومحبت دایمی حرف میزدند وهر روز عهد وپیمان می بستند که تا آخر عمر درپای همدیگر پیر شوند ودیگر غم وتشویش دردل شان راه ندهند.
وفاداری ودوستی را پیشه کردند با وجودیکه علاقه قبلی پسر به زن چاق اززن لاغرش راضی بود وبرایش میگفت بخت بخت اول است لازم نیست هوس باز وهردم مزاج باشیم.
ازدواج چشم وگوش هردو را بازکرده بود رفت وآمد بین فامیل ها خلاص شدن ازنام مجردی یا زن طلب مژده خوشی بود حرفها وپرسش های ناگفته ونا دانسته را شنیدن.
راز خانه داری, نشست وبرخواست مشترک با خانواده ها را دیدند پسر به محفل ومهمانی وعروسی دوستان وخویشاوندان راه یافت.
آزادانه میتوانست با خانم ها ودختران چاق ولاغر همسایه ودوستان صحبت نماید.
رفته رفته زن او داستان وعلاقمندی شوهرش به زن چاق را میداند که حتی درگفتار وبحث ها بین همدیگررازها حرف های نامعلوم که قبل از ازدواج باید آگاه میشدند آگاه شدند باز یکبار دیگر دل پسر دهاتی بهانه گیری میکند ودرغیاب وحاضر خانمش چشم چرانی مینماید واحساس خودرا نسبت به سابقه جنجال برانگیز وفراموش ناشده بیان میدارد.
خانم او هم وقتی از مسایل ومصائب گذشته بدرستی آگاه میشود هردو میدانند که اشتباه شان مربوط به خودشان بوده وکسی دخالت عمدی نداشته است وعلت درآن بوده که دنبال وسوسه وعجله نا به هنگام دل هردم خیال ونوجوانی بوده اند و(خود کرده را نه تکبیر است ونه درمان) افسوس که نتیجه اش عدم توافق روحی وجسمی بوده که در اوایل وصلت به آن پی نبرده بودند.
وهمچنان درطولی چندسالیکه باهم زنده گی کرده بودند با وجودکوشش واقدامات لازم صاحب اولاد نمیشدند وتزلزل وسستی درپیوند شان به همین جهت هم بیشترشد که زنده گی مشترک ومقدس زناشوی به جنجال وبهانه گیری می گرایید که چند بار تصمیم جداشدن واصلاح شدن کمبودی های مشترک را میگرفتند که با وساطت ومیانجیگری دیگران ازعملی شدنش جلوگیری میشد ولی بازهم همانگونه آب نفرت وکینه وبی مهری درآسیاب اراده شان ریخته میشد ونا امیدی ودلسردی دربین هردو به سرعت رشد میکرد.
وشیرازه زندگی زناشوی را ازمسیراصلی اش منحرف میساخت.
ودرفرجام روزی به همان آسانی که باهم پیوند بسته بودند ازهم جدا میشوند.
پسربراه خود ودختر براهی که آمده بود میروند یک نگاه به عقب ویک نگاه به جلو می اندازند وازکرده خویش پشیمان میباشند؛ تا مدتی هردو احساس حقارت وتنهای میکنند وملامتی وسلامتی میکشند لیک بچه که آموخته خوربود طاقت نمیکند و دوباره به فکرازدواج دوم میشود واین بار عزم میکند هرقسمیکه شده گذشته را صلاوات وآینده را احتیاط کند وانتخاب همسرودلبر زند گی را بدست خود خواهد کرد.
تا نشود که باردیگرشرمنده انتخاب خویش گردد موضوع جدایی وخبرخنک طلاق تا مدت ها آنهارا رنج میداد ولی سوال وجواب های تکراری مرتبط به آن مسله تکراری وعادی میشود پسربیکی از دوستان دیگرش میگوید میخواهم اشتباه گذشت یکبار دیگرتکرار نشوند وهمچنان این بار شرط اول من اینست که زن آینده ام حتمآ چاق باشد مشکلات پیش آمده نتیجه همانا بود که خانمم چاق نبود.بعد کشمکش ومصارف عروسی را سنجش میکند می بیند که پول مصرف عروسی دخترخانه را ندارد سرانجام بامشوره دوستش دل ونادل به ازدواج زن جوان چاق بیوه که یک اولاد هم دارد راضی میشود. شرایط وترتیبات آماده میشود اما او تاکید دارد که باید زنکه را از نزدیک به بیند وبا او تفاهم نموده عروسی نماید.
دوست اش زمینه را مساعد میسازد تا بشکل مخفی وناگهانی از مسافه نسبتآ دور خانم بیوه را نگاه میکند چون زن بیوه چاق وسفید است دل از دل خانه پسر دریک نگاه کوتاه می برد وفکرمیکند خیلی خوش صورت وزیباست.
روزهای بعدی خواستگاری میرود خانواده دختر وخود دختر که رنج بیوه بودن را دیده بود وبخت سرگذشته را سرنگون میدانست بدون بهانه وشرط وشناخت خواستگاری پذیرفته میشود وحتی درهمان روز خواستگاری ایجاب وقبول صورت میگیرد پسر بی حوصله واظطرابی میشود وهرچه زودتر روز نکاه تعین را تعین میکنند. داماد وعروس همراه خانواده عروس به خرید میروند دربازار ودکانهای موقع دیدن اجناس داماد خوب متوجه میشود واز نزدیک با خانمش حرف میزند ناگهان میبیند صورت نام زادش کمی لکه دارد بازهم میگوید خیراست جنجال زن کردن زیاد است بهرحال باید پرده کرد بازهم متوجه اندام او میشود چاقی اش مطابق میل اش قرار گرفته بود وبا مصرف کم ومحفل مختصر مراسم نکاه درشبی بی قراری صورت میگیرد او وخانمش به میل ورضای همدیگر زندگی جدید را آغاز میکنند اما وقتیکه صاحب چند فرزند شدند اندام زنش بی دول وبی مزه میشود ودلش بزودی از زن چاقش سیاه میشود ودوباره درفکر زن لاغرمیشود چون تفاوت واقعی وکیف هردو را میچشد وتجربه اش تکمیل میشود.

پایان
چغچران
حمل 1392 
……………….