آرشیف

2015-5-2

Shahla Latifi

بوی عشق

(داستان کوتاه تخیلی که از صمیمیت و پیوند دو دل و جسم پرده می درد)

مرد با دوش گرم نشانه های محبت را می شست تا پوستش را برای لمس های تازه آماده کند. با خود خندید. باورش نمیشد که مهمانی داشته باشد. 
سال ها بود که با متانت و غرور فقط تنها می زیست و همه هفته را شب و روز کار میکرد تا هم مشغول باشد و هم خدمتی کند به دیگران. شغلش که سازماندهی گروپی از مردمان بی خانمان و فقیر بود خیلی خسته اش می ساخت اما باز هم با شوق کارها را روزانه تکمیل می کرد تا یک لقمه نان بدون منت روی سفره مظلومان بچیند. گر چه با این شغل پولی زیاد نمی ساخت، لیکن بیشتر قوتش می بخشید که توانسته است کاری بکند انسانی.
و قلبش که سال ها جریحه دار بود از شکست ازدواج اولش، هیچ گاهی نمی خواست دوباره به کسی پیوند بخورد. اما حالا با اطمینان خاطر دیوانه وار با زنی- عاشقانه پیوند خورده است-زنی که قلب مجروح و ذهن خسته ای مرد را با محبت بوسید و مرد را گرویده ای شفقت و مهرش گردانید و زنی که برای این مرد ارزش معنوی قائل بود بدون بند و شرطی پر مدعا.
مرد در زیر باران آب گرم لذت میبرد- لذت از موقعیتش و سبکبالی خاطرش و لذت از فکر کردن به اون مهمان- مهمانی که از رؤیا بدیدنش آمده بود. خوب، مرد چنان فکر میکرد و برای خود باربار می گفت که مهمان تو رؤیایی است و با چنان گفته نزد خودش یک بار دیگر خندید و پا از فرش آب بیرون کرد و جسم ترش را در بین حوله سپید و فراخ پیچیانید و بسوی اتاق خواب شتافت.

بستری گرم، بوی عشق میداد و اندام کوچک زن درلای لحاف سپید- نرم پیچیده بود. مرد در لبه بستر نشست و رو بسوی جسم نازک و فرو رفته ی میان لحاف کرد و با تبسمی به موهای آشفته زن دست کشید. ناله دلپذیری از زن بلند شد و جسم موزونش زیر لحاف چرخید و چشم بسوی مرد باز کرد. تبسم مرد با دیدن روی زن در لبانش خشک شد و رنگ گلگون عشق و هم آغوشی دیدگانش را یک بار دیگر پر نمود.
و شانه های نازک زن که بروی بالش با متانت لمیده بودند از سطح بالش بلند شدند و با دستانش بسوی دستان مرد راه کشید.
"آیا خسته نیستی؟ نخواستم ترا بیدار کنم" مرد با مهربانی پرسید.
زن با صدای خواب آلود پاسخ داد:" نه خسته نیستم- باید هر لحظه را با تو استقبال نمایم. آخر من فقط مهمان دو شب و دو روز تو ام." 
اشک در چشمان مرد حلقه شد و ناگهانی بغض گلویش را با خنده صمیمی گرفت که ای کاش این دو روز در امتداد بودند و لایتناهی.
"راست میگویی، باید هر لحظه ای بودن با یکدیگر را استقبال نمود ای پرنده رؤیای من"
و دستان پذیرای زن را با دو دستش محکم گرفت و از جا برخاست.
زن با شیطنت مهرآمیز حوله سپید را از جسم مرد کنار زد و خواست فقط یک بار دیگر در عطر اندام محبت مرد پنهان شود تا طلوع فردا.

شهلا لطیفی