آرشیف

2015-1-25

عبدالواحید رفیعی

بلی، امــــروز هــم بخیر گذشت

 

میگویند احتیاط شرط عقل است ، من نیز ازکودکی آدم احتیاط کاری بوده ام ، وهمین احتیاطِ بیش ازحد، باعث گشته است که خیلی ازآشناها دچاراین پنداروتوهم شوند که من آدم ترسو هستم ، ………

ولی اززمانی که انتحاروخودکشی درکشوررواج پیدا کرده است ، این حس یعنی احتیاط یا به قول دیگران حس ترس درمن چند برابرشده است ، به همین علت همیشه سعی میکنم گوشه گیرباشم ودراجتماعات وگردهمایی ها ،خصوصااگررنگ وبوی سیاسی داشته باشد، زیاد شرکت نکنم  ، هرچند که جرئت ابراز این حس وتوهم را هم برای هرکس ندارم ، ودرظاهرخودم را نسبت به مسایل ازاین قبیل شجاع یا بی تفاوت وناترس نشان میدهم ……

این مقدمه را گفتم برای اینکه بگویم ،امروز قرار شد ازطرف اداره محل کارم دریک گردهمایی بزرگ  ومهم تاریخی ،که به مناسبت یک رویداد مهم وتاریخی برگزار شده بود شرکت کنم ،ودراین گردهمایی قراربود والی صاحب ووزیرداخله که ازمرکزتشریف آورده بود، درباب وضعیت امنیتی صحبت کند.  بعدازاینکه مدیرامنیتی اداره به علت مسایل امنیتی ، صلاح ندیده بودند که رئیس اداره دراین گردهمایی شرکت کنند، و.همان طورمدیران وآمرین بخشها هم به نوبه وبه بهانه های مختلف هرکدام ازپذیرفتن ورفتن به این گردهمایی ، خودش را به قول معروف " بج " کرده بودند ،این مسئولیت گشته گشته ،  به گردن من ویک همکاردیگرم افتاد . واگرازمن نیزمیگذشت ومن نیزیک بهانه مهم میداشتم یا میساختم، دراین صورت باید یکی ازمحافظین یاکارگرهای خدماتی وخدمتکاران دفترشرکت میکرد که برای پرستیژاداره چندان خوب نبود ، با همه خطرش قبول کردم …….

ازهمان دقایق اولیه که راهی سالن محل گردهمایی شدیم یک نوع احساس  ترس دردرونم پیدا شد ، افکاربد ازقبیل مرگ ومردن ،انفجار و…. درسرم به گردش افتاد وبه قول معروف جلوچشمم را خون گرفته بود . واهمه ای برمن مستولی شده بودکه نکنه خدای نکرده کدام انفجاری به زندگی ما پایان دهد . درهمین فکرها بودم که همکارم ،که بهتراست بگویم همرزمم دراین ماموریت ، با خنده رو به من کرده گفت ؛" ببین نکنه مرگ ما فرارسیده باشد …؟" بعد ادامه داد؛  "اگر خدای نکرده کشته شویم ، بعدازما همکاران خواهند گفت بیچاره فلانی ها ! قراربود رئیس دراین محفل شرکت نمایند ، ولی اجل این بیچاره هارا به سوی خود کشید ، …….

رفیقم که این سخن را گفت ، با خند ه ای وانمود کرد شوخی میکند ،درعین حال میخواست ترس اش را درپشت این خنده پنهان کند ، مطمئن شدم که دراین توهم وترس تنها نیستم ، رفیقم نیز دچارترس شده است  ، برای دلداری او گفتم ؛ نه ، خاطرجمع باش….هیچ اتفاقی انشاءالله نمیفته … او خندید وگفت ؛ بله انشاءالله ، ….خوب همینطوراتفاقی به ذهنم گشت ،…. خوب شیطان هزاررقم فکر…..

ولی مطمئن بودم که رفیقم بیشترازمن ترسیده است و تا پایان محفل ممکن نصف جان شود   …..

رفیقم ادامه داد ؛ بهتراست آنجا که رفتیم نگوییم ازکدام اداره آمده ایم ، ….

گفتم ؛خوب آره … حتما …. با ید به عنوان یک نفرعادی شرکت کنیم ، ما که نمیخواهیم آنجا جاربزنیم ……

رفیقم گفت ؛ خوب عادیِ عادی هم نمیشه با این دریشی ، بهتراست وانمودکنیم معلم هستیم ….

 با همین گفتگوها، به محل محفل رسیدیم ، وبه موتروان گوشزد کردیم که موتررا دورازموترمقامات دولتی دریک گوشه ای ایستاد کند تا ازگزند سالم بماند ، درحالیکه با نگرانی دراندیشه بودیم راهی سالن شدیم….

وقتی تلاشی را دیدم کمی دل ام محکم شد که تلاشی است وانتحارکننده نمیتواند ازتلاشی بگذرد ….

ولی وقتی ازتلاشی تیرشدیم دوباره ترس مارا فراگرفت . این ترس زمانی بیشترشد که رفیقم گوش زد کرد ؛ ببین ای چه رقم تلاشی است؟ کامره به این کلانی را درجیبم  ندید ، دوباره خندید ، وبا خود گفت عجب پولیسای بی خیالی ….

وقتی به سالن پا گذاشتیم، رفیقم پیشنهاد کرد بهتراست دردونقطه متفاوت بنشنیم ، ودورازهم ، وادامه داد ؛ البته گبی نمیشه ، ولی خوب احتیاط شرط عقل است ….. من نیزپیشنهاد اورا قبول کردم ، وازهم جداشدیم .

اول فکرکردم اگرازاستژدورباشم خوبتراست، لذا یک چوکی چندین قطاردورترازاستژودرپشت یک ستون طوری انتخاب کردم که به گمانم اگرخدای نکرده گبی شود ، که منظورم همان انفجاراست  ، تراشه های آن مرا نمیگرفت ، تازه درچنین چوکی امنی نشسته بودم که فکری درسرم گذشت، فکرکردم اگرانتحارکننده ازتلاشی عبورکند وقت نمیکند خودرا به استژبرساند ، چون تجربه ثابت کرده است که اکثرانتحارکننده ها  قبل ازرسیدن به هدف انفجارکرده است ، با همین فکر ازآنجا برخاسته چند گام به پیش رفته روی یک چوکی دوسه قطارمانده به  استژنشستم ……

درهمین حال متوجه شدم چوکی که نشسته ام درست نزدیک راه رو است ومحل رفت وآمد مهمانها است ، فکرکردم انتحارکننده اگربیاید ناگزیرازداخل راهرو میگذرد ،بنابراین یا خودرا به این طرف صف منفجرمیکند یا به  آن طرف ، لذا باید جایی رادروسط انتخاب کنم که ازدوردیف راه رو به دورباشد ، با همین اندیشه ازگوشه ی که درمسیر راهرو بود برخاستم رفتم درچوکی ردیف های مابین ، ولی بازهم دلم آرام نبود ، یک نوع اضطراب وتشویش درمن مرا بیقرارکرده بود ،  درهمین حال چشمم به لوحه ای افتاد که نوشته شده بود "خروج اضطراری" ،ازجایم برخاستم ، راست رفتم پیش درخروجی، ولی درهمین حال درسرم گشت که اگرخدای نکرده کدام انتحارشود همه مردم برای خروج اضطراری وفرار ، به همین دروازه هجوم میآورند، لذا ممکن زیردست وپا کوفته شوم ، ازآنجا نیزبرخاستم ،دراندیشه برای جای بعدی بودم که  چشمم افتاد به دری که روی آن نوشته شده بود "تشناب" ، با خودم گفتم هیچ انتحارکننده ای نمی آِید درداخل تشناب یا دربرابردرب تشناب خودش را منفجرکند ، بهترین مکان بود ، رفتم روبه روی درب تشناب روی یک چوکی نشستم ، فاصله من با دربِ تشناب حدود نیم متربود ، با خودم فکرکردم اینجا مناسب ترین جااست ، ………

تازه نشسته بودم وبه این فکربودم که این مناسب ترین جا باید باشد که یک نفرآمد پهلویم نشست وبلافاصله گفت ؛ خیلی سست تلاشی میکنند ، خدانکرده ….. قاه قاه خندید ، با این خنده میخواست ترسش را مخفی کند …

گفتم ؛ نه خاطرجمع باش ، گبی نیست …..

وقتی آنانسرآغازمحفل را اعلان کرد ، فقط فهمیدم که ازقاری دعوت کرد بیاید برای قرائت قرآن شریف ، فکرکردم درموقع تلاوت قرآن شریف ، انتحارکننده برای حفظ ظاهرهم که شده وبرای نشان دادن  اعتبارواعتقادات اش ، درموقع تلاوت قرآن خودش را منفجر نمیکند ، لذا برای لحظه ای نفس راحتی کشیدم ، ودراین لحظات روحانی فرصت کردم گردو برم را یک نگاهی بیاندازم ، همگی با سکوت کامل به تلاوت قرآن گوش میدادند، چهره ها اکثرا غمزده ورنگ پریده به نظر می آمد …. برای لحظاتی تازه به آرمش نسبی رسیده بودم ، که آنانسراعلام کرد؛ " والی صاحب برا ی بیانیه افتتاحیه تشریف بیاورند……." بازدلم فروریخت ، وقتی والی رفت پشت استژ، ترس سراپایم را فراگرفت ،اگرقرارباشد انفجاری رخ دهد زمانش فرارسیده بود ، به این فکرافتادم که عاقلانه ترخواهد بود تا  درمدت این بیانیه خودم را گوشه کنم ، لذا ازجا براخواستم برای یک لحظه فکرکردم وقت آن فرارسیده که انتحارکننده عمل کند ،با سرعت به سمت تشناب خیزبرداشتم ، مثلی که کسی مرا تیله کند به داخل تشناب پریدم ، دیدم سالن تشناب پرازآدم است ، ومردم به صف ایستاده اند ، اطاقها همگی پراست ، درمیان جمعیت اما هیچ کدام نشان نمیداد کاری به تشناب داشته باشند ، بعضی با تلفن گب میزدند ، بعضی سیگاردود میکردند ، بعضی به یک گوشه ایستاده چرت میزدند ، و….. درهمین حال وزیرداخله را دیدم که درسالن سیگاردود میکرد ودرعین حال با موبایلش گب میزد وچهارنفرمسلح که محافظین اش بودند اورا دوره کرده به حرفهایش گوش میدادند ، معلوم نشد باچه کسی یامقامی گب میزند، ولی هرچه بود نشان میداد زیاد گب مهمی نیست ، …..

وقتی سخنرانی والی تمام شد به سالن برگشتم ،…….دراین حال ، درحالی که همه منتظربودند وزیرداخله صحبت کند ، آنانسر پشت تریبون ظاهرشد وضمن پوزش ازشرکت کنند گان اعلان کرد ؛" به علت کارعاجلی که پیش آمده بود ، ونیز مسایل تخنیکی با تاسف که وزیرصاحب فرصت نتوانستند به سخنرانی اش بپردازد ، به این صورت ضمن تشکرازحضار، پایان محفل رااعلان میکنم   ……"

وقتی پایان محفل اعلان شد ،درعین خوشحالی، به فکرچگونگی خروج ازسالن افتادم ، فکرکردم  بهترخواهد بود ازجمعیت کناره گیری کنم ،اگرانتحارکننده ای باشد حتما خودش را داخل جمعیت منفجرمیکند ، ولی درهمین حال درسرم گشت که اگرمابین جمعیت نروم وبا همین جمعیت خودم راتیرنکنم ، ناچاردرآخرمیمانم ودراینصورت یکجا با مقامات دولتی باید بیرون شوم ،که اگرانتحارکننده عاقل باشد که هست، حتما منتظرمیماند تا مقامات ازسالون برآید ….، لذا با سرعت خودم را زدم بین جمعیت ، وقتی ازدروازه سالن بیرون میشدم ، شنیدم که کسی، با خودش یا باکسی ورفیقش نمی دانم باچه کسی میگفت ؛ "خوب امروزهم که بخیرتیرشد….."  من با شنیدن این حرف کمی احساس شادی کردم وفکرکردم دوباره زنده شده ام ، احساس زندگی به من دست داد . تازه وقت کردم دوروبرم را یک نگاهی بیاندازم تا ببینم که چه تعداد جمعیت دراین گردهمایی شرکت کرده است …..

 با لبخندی که درلبانم جاری شده بود با خود زمزمه کردم ، "بلی امروزهم بخیرگذشت" . پایان