آرشیف

2014-12-13

شیخ احمد غوریانفر

بر خیز

سلام پدر!
من آمده ام
باز بر سر تربت تو
با دل پر غصه و سوز جان
با دیدهً پر از قطره های امید
با آرزو های گذ شته
 برای دیدن تو آمده ام
 
اینبار تنها نیآمده ام
 با صد امید
با صد هزار گیله و راز
از دوره های نبودنت
 
بر خیز که دوستانت
برای شنیدن درد دل تو آمده اند
تا که باز گو کنیم
قصه های نبودنت را
قصه ها و حالت زار وطنت را
 
بر خیز و ببین که کرگسان گرسنه
آن کفتار های پیر از سر عقده
بر سر زمین مقدسم چه کرده اند
 
ای  واه!
تو که برای آزادی
برای انسانیت و برابری
برای سکلیدن زنجیر های تاریکی
 با صد هزار شوق
می تپیدی و میکوشیدی
 
تو که ای پدر!
برای شگوفائی وطن
 با خون دل مبارزه کرده بودی و
 به شکستاندن دشمنانش شعار سر دادی
بر خیز وببین که چه خاموشی حکم فرماست
سکوت را بشکنان و صدایت را بلند کن
 
بر خیز که برف زمستان در حال رفتن است
باز بوی بهار و نسترن در حال آمدن است
بر خیز و باز بسرا از گلوی گیرای خویش
از سوز و درد دل و سینه پر معنی خویش
از بیدل و جامی و خواجه عبدالله انصار بسرا
از حافظ و سعدی و مولانا بسرا
بسرا تا که دلم آزاد شود
بسرا تا که غمم بر باد شود

 
 
غوریانفر
  ثور 1388
مزار شریف