آرشیف

2014-12-6

الحاج عبدالشکور دهزاد

بر تربت مادر

صبح رفتــــم به سوی قبرستان
سر زدم مـــن به کوی قبرستان

برف بـــاریده بود و سیمین بود
برف بسیار سخت و سنگین بود

گفــتم از قبــر مادر خــوبــم
برفها را به دست خود روبم

چـون رسیدم دعا و حاجاتی
کردم از حـــق طلب مناجاتی

خیره شد چشم من به سوی او
ســوی آن هیـئـت نکــــوی او

گفت بر من به بیزبانـــی گفت
بــر زبانی که می نــدانی گفت

کــای عزیـــزم عزیز فرزندم
حافــظت بـــاد آن خـــــداوندم

کار بیجا مکن تو برف مروب
آهنی را که سرد گشته مکوب

زیر این خاکدان که گور منست
خانهء تا به نفخ صــور منست

گر بـــود از درون خــود آبادان
از برون نیست حاجت چنــــدان

چشم بگشا ببــین به گورستــان
جمله خوابیده از کـــهان ومهان

آنکه عمری عبث به سر بردست
مال مـــردم به نامــها خوردست

وانکه از فقر و فــاقه گی مرده
هردوان یک دو گـــز کفن برده

دار دنیـــا عبــث بــود میـــــــدان
زین عمارت تو این سخن میدان

فکر اینجا بکن که کـــار اینست
حجت اینست و اعتبـــار اینست

زینت این خانـــه را زاعمالست
از عمـــلنامـــه و ز افعـــالست

آخـــــــرالا مـــــــر میشود آوا
اینکه (دهزاد) رفت از دنیــــا