آرشیف

2014-12-30

مرزا احمد زاهد

ببیـن بـــه رنــــــــگ زردم

ببیـن به رنگ زردم و دل پر دردم
یک دل صد دل کردم تا بگویـم دردم

گـر رُخـت بیــنم از زبـان لال گردم
با چی جرعت بتو گویم داستان سردم

روز و شب مـن غــرق خیـالت بودم
گرغم خود را با شعرعیان نمی کردم

با اشاره کردن بسوی تومن می لرزیدم
مانند خودآواره تربه نزدت کس ندیدم

سنگ غـم را روی دلم بازهـم فشردم
گویم ای نازنین این شعررابتوسرودم

باچشمانی پُراشکم به طرفش می دیدم
گفتم بـخوان بدانی من زیاد رنج دیدم

بـه فضای عاشـقانه مـن ثانیـه شمردم
به لهجه محلی گفـت نـه باورنکردم

دلی همچوسنگ رُخ به من کردشنیدم
گفت شعری تونیست دیگری پسندیدم

بخود گفتم خدایا چو برف آب میشدم
این سخن دلگیررااز یارم نمی شنیدم

گربال میـداشتم پشت ابرها میـرفـتم
چو باران سیل خیز گریه ها میکردم

زاهدِ ساده دلـم به غمت سازگار شدم
نمیخواهم بشنوم گویی من غم نرویدم