آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

با خانه خدا دشمنی نـــداریم

 
ما درقریه خويش قوم متفق ومتحدی داشتیم جنگ وخشونت را کسی ارزش نمیداد هرکس به کاری خود عاشق ومشغول بود وپی بدست آوردن گنج با قبول رنج وزحمت آستین برزده بودند ، کم وبیش چیزیکه نصیب بود میرسید. جوان سبق میخواند وغرق کتاب ومکتب بود . دیگران به خوشی خود کار وکسب را انتخاب میکردند وتپ وتلاش داشتند. ازبین همین قوم یک جوان راه مکتب را در پیش گرفت تا که بمرادش رسید وحاصل تحصیل را بدست آورد. او دوراز دیار آبائی اش به کار گماشته شد وچندین سال مشغول اجرای وظایف بود دوری از فامیل وسختی مسافرت برایش عادی شده بود همچنان آب وهوای نا آشنا ولایات دیگر راتحمل میکرد.
اوگرچه بارها بدیدن والدین ونزدیکان رفته بود اما شاهد نزدیک تحولات در زادگاهش نبود وقتیکه مسافرت او طول کشید خودش را دیگر دور از وطن نمیدانست گرچه بعضی اوقات یادش از قشلاق و زمین  پدری می آمد اما صبرخودرا بخدا کرده بود.  با گذشت روز گار تغیر اوضاع وطن وی را وادار میساخت نظر به شرایط روز آماده گی داشته و کار نماید ازسوی دیگراقتصاد ضعیف فامیلی مشکلات کارمند مسافر را زیاد ترکرده بود طوریکه خودش از خدمت به وطن دلگیر نمیشد وکارکردن را مایه افتخار میدانست وآنرا راه نجات فکرمیکرد تا آن زمان پیروی مفکوره واندیشه دیگری نشده  بود مطمئن بود تازنده است سرنوشت او باهمین معاش و کار گره خورده ونهایت پیکارش همین خواهد بود, ازبسکه دلش نمیخواست راه ورسم پسنديده   را ترک کند  مقصد زنده گی اش را بشیوه که داشت پیش میبرد تاخیر وسهل انگاری دركار را قبول نمیکرد  درنزد اووجدان …حاکم وآمرش بود.
درسالهای نوجوانی که خودش درقریه مکتب میخواند مسجد قريه شان کوچک بود حالا که صاحب فرزند وعیال شده بود  مسجد قشلاق را مردم به کمک خودی بزرگتر ساخته بودند اوهمیشه مسجد ومکتب را از دوران کودکی اش دوست داشت وگوی مهرآن خدائی در دلش جای گرفته است ،  حوادث وخاطرات زنده گی را کماکان فراموش کرده بود لیکن این دونشانی قشلاق را هرگیز فراموش نميکرد. باری هم به رخصتی رفته بود روزهای عید نزدیک شده بود دربین قوم خویش بی اتفاقی وخفگی را دید وشنيد که مردم حاضر به ادای نمازدرمسجد با همديگر نيستند دلش نا آرام  شد وغرق فکرشد وبا خود میگفت : این همه برای چه ؟ تعداد مردم ما از گذشته بیشتر شده اند  ولی اتفاق شان کمتراست او خواست تا صلح را دربین مردم بمیان آورد لیکن بعضی ها برايش  مشوره ندادند وگفتند: ازین میانجی گری بگذرد دشنمی وکدورت کلانتر میشود امکان ایجاد اتفاق بین اهالی کم است ولی اوبا چند تن ازدوستانش بخانه هریک از اهالي رفت وبرايشان گفت : با خانه خدا دشمني نداريم  ولي از خود دیق هستیم . پس بیایید برویم به مسجد نمازكه فرض خداست آنرا ادا كنيم  وبی اتفاقی را از بين ببريم  بخاطر بد بینی نمازجماعت را نميتوان ترك كرد . اين  پیشنهاد باعث برگشت دوباره مردم به مسجد واداي نماز جماعت شد تا كه دوباره همان وحدت واتحاد گذشته  بین مردم قریه بوجود آمد ویک نفرآگاه و خیر خواه توانست قوم خودرا متحد ومتفق سازد .
   
پایان
چغچران
دلو ۱۳۸۷