آرشیف

2017-2-3

الهــــی هــــرگز آبـــــادی مبیناد
مکن کاری که بر پا سنگت آید
جهان با این فراخی تنگت آید
و فردا نامه‌خوانان نامه خوانند
تو را زنامه خواندن ننگت آید
بگورستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم حال دولتمند و درویش
نه درویشی به خاکی بی‌کفن ماند
نه دولتمندی برد از یک کفن بیش
فلک برهم زدی آخر اساسم
زدی بر خمره نیلی لباسم
اگر داری برات از قصد جانم
بکن آخر از این دنیا لباسم
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از حق پرسم که این چونست و آن چون
یکی را داده صد ناز و نعمت
یکی را داده قرص جو آلوده در خون
نمـــــی دونــم دلم دیوانهٔ کیست
کجــــــا آواره و در خـــــانهٔ کیست
نمـــــی دونم دل ســــر گشتهٔ مو
اسیــــــر نرگس مستـــانهٔ کیست
بهـــار آیو به صحــــرا و در و دشت
جــوانی هم بهاری بود و بگذشت
ســـر قبـــــر جـــــــوانان لاله رویه
دمـی که گلرخان آیند به گلگشت
سیاهی دو چشمونت مرا کشت
درازی دو زلفــــــــونت مرا کشت
به قتلم حاجت تیرو کمان نیست
خــــم ابرو و مــژگونت مرا کشت
عــــزیزا کــــاسهٔ چشمم سرایت
میـــون هـر دو چشمم جای پایت
از آن ترســــم که غافل پا نهی تو
نشنیـــد خـــار مـــــژگانم به پایت
ز دست دیــده و دل هـــر دو فریاد
کــــه هر چه دیده بیند دل کند یاد
بســـازم خنجــری نیشش ز فولاد
زنــــم بر دیـــده تا دل گــــردد آزاد
دلم بـــی وصل ته شادی مبیناد
ز درد و مــــــــحنت آزادی مبیناد
خـــــراب آباد دل بـــــی مقدم تو
الهــــی هــــرگز آبـــــادی مبیناد