آرشیف

2014-10-23

Shahla Latifi

احساس آزادگی

در محفل شادی دعوت بودم. محفلی که برای بانوان و کودکان خوردسال بمناسبت سالگرد تولدی یک پسربچه شش ساله برگزار شده بود. پسرک را خیلی بدخو دیدم، مثل آنکه دسپلین بویژه آن شب با حسش همآهنگی نداشت. و همه لباس ها، رنگ ها و خنده ها را نادیده میگرفت و هوش و حواسش فقط به آنسوی سالن در جمع همبازی هایش بود و آرزوی کوچک نهفته اش از برای یک جست و خیز جانانه در اطراف سالن. گاه گاه بطرفش میدیدم که آیا رنگش روشنتر خواهد شد با خوراک ها، حرکات نه چندان موزون خانم ها بروی استیج رقص و یا هم از دیدن آن کیک خوش مزه رنگین و پهن در وسط میزی آراسته ای پهلو؟ اما، نه

خوب، بعد از قطع کیک سالگره و عکسبرداری، دست با دست پدرش راهی استیج رقص شد، البته با پایکوبی بی حال و بی تمنا. چند لحظه ی نگذشت که یک همبازیش با پوقانه ی در دست به روی استیج آمد. پسرک به یکبارگی خندید، رخسارش رنگ شادی گرفت و نور قناعت از چشمانش درخشید که این است جشن تولدی من- یک پوقانه (بالن)، یک همبازی با حس آزادگی

06-10-14
شهلا لطیفی