آرشیف

2014-12-28

محمداسحاق فایز

ابر آمـد وگنجینة باران دارد

 

 

بسمه تعالی
 
ابر آمد وگنجینة باران دارد
گنجینة دُر به سبزه زاران دارد
ای دوست تو هم به دست من دست بده
کاین ابر شکوه عشق یاران دارد
 
ابر آمد و از بهار نو  می گوید
بردامن کوه، لاله را میشوید
گر پایگذاری تو به دامان بهار
گل دامن مشکبار تو می بوید
 
ابر آمد و گوید که بهار آمده است
شبنم به سراغ سبزه زار آمده است
در باغ لب غنچه بگوید این راز:
گاهِ سفر شهر مزارآمده است
 
در محضرگل زبس خروش آوردم
مهد دل  سنگ را به جوش آوردم
تو سنگ دل از سنگ شدی، زانرو من
لب بستم و عاقبت خموش آوردم
 
 
چون فصل بهار نو، عیان میمانی
رازی به دلت چرا نهان می مانی؟
در مقدم گل بیا که دستت گیرم
چون من نه چنین، نه تو چنان می مانی
 
این دانه بخاک دی بماند، دیر بخفت
تا در بر خاک شد به سامانه و جفت
نوروز رسید و همره سبزه زخاک
بیرون شد و چون هزار آیینه شکفت
 
ای گل زچه رُسته ا ی زخون، براین خاک؟
و از چیست نموده باز پیراهن چاک؟
در بادیه ای وطن نرُسته است آیا
یک همچو تو از جنون و ازخونی،  پاک؟
 
گل بر سر مسندش به آسان نرسید
دی خفته بخاک ماند وبی جان نرسید
در فصل بهار گر به اورنگ رسید
بی رنج و  تعب چنین به سامان نرسید
 
دی، با دم سرد خویش بیمارم کرد
افسرد و به چنگ برف گرفتارم کرد
نوروز رسید و از دل خاکم رُست
از رایحه و شکوفه،  انبارم کرد
 
 
نوروز ترانه گوی خورشید شدم
سر مانده به زانویت به امید شدم
با بوی بهار  و بوی عطر تن تو
رویای سپید سایه بید شدم
 
 
با بوی بهار دم به دمدم میایی
چون گل به کناره خوش قدم میایی
ای شاخ جوانیی تو پر گل زبهار
رفتی زخودم و از خودم میایی
 
 
بوی گل و درعطر بهاری، پنهان
روح تن مایی  و ولی خود عریان
دیر آیی اگر بهار مانند ایدوست
مانی تو خودت به زیر ابر و باران
 
 
ابر سیه زآسمان سنگین،  بارد
نوروز به ره شده،  به تمکین بارد
وا زحسرت اینکه تو نشستیم ببر
از کین بارد ولی چه شیرین بارد
 
 
باران بهار از آسمان می ریزد
بر دامن تو امید من می بیزد
یک دامن از این امید بفگن تو بخاک
فردا چمنی به یای تو میخیزد
 
دلم امشب بهاری مشیود باز
چو باران می کند سوی تو پرواز
بیا چادر رها کن روی شانه
که بارم بر سرت، تو غرق صد ناز
 
 
باران باران ، تو شعر تر  میریزی
اورنگ بهار به جوی و جر میریزی
مرداب فسرده روح را از سر مهر
گلهای قشنگ نیلوفر میریزی
 
 
 باران همه اضطراب  من میریزد
 رنگ و رخ پر عذاب من میریزد
 تا خواب شوم و بینمت فصل بهار
خواب تو  میان خواب من میریزد
 
در چشم تو چون نگاه،  راهی میشم
در آبی آن نشسته ماهی میشم
فرمان ده قلب من تو هستی ای جان
القصه تو هرچه را بخواهی میشم
 
بردشت زده است آتش از نو نوروز
با خون دل شقایق رخ افروز
پیش آی که در برت بگیرم از مهر
کاین دور بکام نیست دایم پیروز
 
باران بهار و سبزه زاران بهار
دل زنده کنند مرغزاران بهار
گر در بر جوی تکیه گاهم تو شوی
در گیرد از آن چه مرغزاران بهار
 
این باغ بهاری ار شود، زود شود
صد فصل گل و شکوفه افزود شود
تا زخم نگاه بد نبیند به اجاق
اسپند زنید که باغچه ها دود شود
 
هوای بید زاران آمد از دور
بهار افنگنده گویی شادی و سور
دریغا کابلم پر گرد و دود است
و بر هر جاده اش صد زخم ناسور
 
گل خنده گرفت و باغ سامانه گرفت
شبنم به کنا ربرگها خانه گرفت
نی نی زپی شادی بسیار درخت
با شاخه خویش برگ پیمانه گرفت
 
ای یار بیا که از نو از هم بشویم
در فکر بهار و جام پیهم بشویم
دردیست هزار ساله،  درا ین کشور
لختی هم از این عذاب بیغم بشویم
 
آیا زچه نوبهار ها سرد شده است
رنگ و رخ گوه و دشت پر گرد شده است
پروان غم کهنه ای گرفته است بدل
کابل ز نوا فتاده پر درد شده است

  
کابل
13 حوت 1388