آرشیف
زنی که
رفعت حسینی
زنی که
باران می فروخت
زنی درگرمی یک روز تابستان
میان کوچهء مان آمد و فریاد زد :
« باران
باران ، آی باران می فروشم
آی ، آی باران . »
سکوتی بود وتَـفی گرم درکوچه
و زن، یک بقچه در دستش .
(((
و زن فریاد زد :
« باران
باران
آی باران می فروشم ، آی
درین داغی
گوارا آبِ سرد و بی غش ِ باران
بیایید آی آی
باران … »
سکوتی بود و تفی گرم در کوچه .
(((
« لباس کهنه یی آرید
لباس بچه ها را
بوتْ های کهنهْ تا نرا
در بدلش
من ازین بخچه
براتان می دهم باران . »
(((
زنی از خانهء آخر
چهره اش در پشتِ در غرید :
« برو بابا
نباشد بوت کهنه و لباسِ کهنه در این جا
برو بگذار ما آرام . »
(((
زن اما
بقچه را بر سر نهاد و رفت تا آن در
و کمی آهسته ترگفتا :
« لباسی گر نداری خیر باشد
من به جای نانِ قاغت می دهم باران
سبوس و نانِ قاغت را بیاور
برو خواهر ! »
(((
نوای دیگری از پشت در
_ غیر از صدای پیشتر _
در گوش او پیچید :
« نانی و سبوسی نیس
خدا را شلگی کم کن… . »
(((
زن آنگه
_ غصه اش درکنهِ آوازش نهان _
فریاد زد :
« ایوای
شما باران نمی خواهید
باران چیز هایی برترین دارد
زمین را سبز می سازد
درختان عا شقش هستند و گـُلهاهم
باران گـــَرد ِ غم را از فضا یکباره می روبد
باران دررگِ هر برگ
و ذهنِ چوب پوشِ خا ر
همیشه خاطراتش بوده است و باز خواهد بود
صدای ریزیش ِباران
رویش ِ مِهر است
به هر قیمت که شدباید خریدش
برو و چیزِزیبایی اگر دارید
وگر خوب است و پنهانست
بیارید آی
تا باران به دست آرید . »
(((
زنِ همسایه آن گه گفت :
« …اوه
برو بگذارشان آرام
برو بگذار مان آرام
چه دیوانه
فراوان چیز با ارزش ، بدان ، دارم
و زیبا هم
ولی باران نمی خواهم .»
(((
فروشنده سکوتی کرد
و زد تکیه به دیواری.
من اما غصه اش را
زپشت ِ پنجره
درچهره اش دیدم .
رفتم ودر پهلویش استادم و گفتم :
« ندارد چیز با ارزش وزیبایی .»
(((
زن نالید :
« بچه جان
کوچه های دیگری را نیز پالیدم
روزم رفت
فروشم نی …»
(((
گفتمش :
« مادر
تا شب نیز وقتی هست و امیدی. »
(((
گفت :« آخر این جا خشک و بیرنگ است
باران سبز میسازد و هم رنگین . »
(((
گفتمش :
« مادر ، عزیز من
یکی هم چیز با ارزش ندارد
من خبر دارم
ندارد چیز زیبا هم . »
(((
گفت :
« می دانی
زنِ همسایه می گوید که دارم من
ولی باران نمی خواهم
چرا آخر ؟… »
(((
گفتمش :
« مادر
ز من بشنو
دروغست این . »
(((
سکوتی کرد
و آنگه گفت :
« که این طور
از اول راستش را اگر می گفت
به اومن بخچهءباران خود را مفت می دادم
کنون هم
گربگوید صادقانه
به او این بخچه را چون صدقه می بخشم … »
(((
گفتمش :
« مادر
صداقت هم ندارد ! جای دیگررَو!»
(((
و زن
دیوانه شاید بود .
کابل ،
سیزده صدو پنجاه و سه خورشیدی
ازکتاب:
تصویرصدا
……
….
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور