X

آرشیف

صبر تلخ است ولیکن……

در کشور عزیز ما فساد چنان از حدت و شدت بالایی بر خوردار است که هیچ کسی را جرئت نمی شود برای اجرای یک کار رسمی به ادارات دولتی مراجعه نماید ، با وصف آنکه میدانند که اگر کار شان در وقت و زمان معینه اجرا نشود مواجه به جریمه می شوند  آنها به دادن جریمه حاضر اند اما راضی نیستند روز ها در صالون ها و دهلیز های سرد ویاگرم در انتظار بمانند ، داستان آتی حقیقتی است که بی چون وچرا صورت گرفته و تصرفی در آن نگردیده است و نمی توان آنرا به صورت طنز خواند :
بعد از احوال پرسی گرم اشارتم کرد که به چوکی بنشینم ، نفسی تازه گرفته و روی چوکی بازوداری که از تکه ای سبزینه پوش شده بود قرار گرفتم ، سرش پائین بود با توده ای از کاغذ های نشانی دار که در روی میزش بود بازی میکرد ، یکی از آنها را بلند نموده جلو چشمش میگرفت و بعد از لحظه ای در کنار دیگر میز می گذاشتش ،به همین منوال کاغذ دیگر و دیگر……
مراجعین زیادی در دهلیز سرد روی چوکی های چوبی قدیمی که میخ های آن بالا خزیده بودو نشستن روی آنها آزار دهنده بود ، نشسته بودند و یا از فرط سردی هر طرف رفت و برگشت داشتند ، هریک از زیر بینی اش چیزی می گفت و بر اجراأت این مدیریت نفرین میفرستادند . نفهمیدم مدیر صاحب هم این صدا ها و بی طاقتی های مردم را می شنید یا تنها من که در آن اتاق بودم این زمزمه های آنها گوشهایم را می خراشید !
ولی جناب مدیر صاحب بی خیال با کاغذ های تاپه کرده اش بازی می کرد و اعتنایی به حرفهای مردم نداشت ، مثلیکه وی به این حرفها عادت گرفته بودو مأمورین یکی پاکت می لیسید ، دیگری طومار می نوشت ، یکی پشت کمپیوتر قطعه بازی می نمود . گاهی شادی کنان به همجوارش می گفت بردم…بردم ، طوریکه شاعر گفته بود : هر چه بگندد نمکش میزنند ….. وای به روزیکه بگندد نمک .  بلی نمک گنده شده بود وجایی برای شکایت شکایت نبود .
صدایم را بلند کرده گفتم : مدیر صاحب ….. هنوز حرفم شروع  نشده بود گفت : کمی صبر کن ، نثار چای بیار ..! به پیاد ه  اش گفت سکوت در دفتر کاربر قرار بود ولی طوفانی در دهلیز در حال طوفیدن بود که کسی به آن طوفان توجهی نداشت ، لحظاتی سپری شد …باز …. گفت اندکی صبر کن … بالاخره حوصله ام سر رفت ، ایستاده شده گفتم مدیر صاحب ؛ امروز رخصتی داشتم ، آنهم ختم شد ، تا هفته دیگر نمی رسم ، گفت هفته ای آینده بیا ترا یاد کردم لحظه می نشینیم و کارت نیز اجرا می شود…. هفته دیگر به همین روز …. مدیر صاحب .. دستش را سویم دراز نموده گفت : خدا….. از بسکه مدیر صاحب مصروف بود کلمه ( حافظ) را فراموش کرد ، برآمدم و هنوز درب را نبسته بودم یکی از مأمورین گفت : مدیر صاحب ! این آدم از کار کنان سابق این ریاست بود و خوب کار میکرد ، تمام اسناد مدیریت های این ریاست به قلم او بود ، او با مردم برخورد خوبی داشت ، کاش کارش را خلاص میکردی ….!  
شنیدم که با تندی گفت : من هم میدانم و به همین خاطر معطلش کردم تا راهی به کارش پیدا کنم ، این کلمه (راهی) …. راهی ….راهی به مغزم خطور میکرد ، چه راهی ؟ آیا کارم غیر قانونی است ؟ خلاف مقررات چیزی میخواهم ؟ به مراجعه ام مشکوک شدم وخیلی متأثر بودم ، وقتیکه پا به دهلیز ماندم هر یکی از مراجعین با چشمان برآمده سویم می دیدند و با خود می گفتند : زور آوره ، قدرت داره ، پول داده و غیره…و…. یکی از میان آنها سرش را به گوش دیگری برد گفت : ای آدمه می شناسم ، سابق به این دفتر کار میکرد ، خیلی خوب کار میکرد ، حالا گمان می کنم به بلای این مدیر مانده….. نخواستم شریک منازعه مراجعین شوم و سرم را پائین انداخته محل را ترک کردم ؛ اما دربین راه ؛ راهی …..راهی و… در مغزم فشار می آورد و زمانی صدایم را می شنیدم که می گفتم : راهی …راهی….
هفته بعد روز رخصتی ام فرارسید باز آمدم ، چون چوکیدار ها ، پیاده ها ، گارد ها مراخوب می شناختند از داخل شدن به دفتر مدیر صاحب ممانعت نمی کردند ، وارد دفتر شده سلام کردم ، مدیر صاحب که باز هم با همان کاغذ ها بازی میکرد سرش را بلند نموده رد سلام داده و با خنده ای زورکی گفت : خوش آمدی بنشین ، نشستم ؛ لحظه به لحظه سوی ساعت دیواری که بالای سر مدیر نصب شده بود نگاه کرده ، اما چیزی نمی گفتم ، مأمورین از چایجوش کلانی که سر میز شان بود چای سیاه نیم گرم را کشیده با چپ چپ نمودن شرینک ( دشلمه ) زرد و سفید در زیر دندانهای شان به یکدیگر می گفتند : مثل دیگر روزها…. تا اینکه عقربه های ساعت روی هم قرار گرفته  بالا شده گفتم مدیر صاحب …. بلا درنگ گفت خیلی ببخشید ؛ میشه هفته آینده بیا ئی ! حتمأ کار شما خلاص میشه.. گفتم مدیر صاحب ! کارم خیلی مشکل است ، انه ؛  کروکی خانه ، برآورد ، تکت صفایی ، قباله و…. را آوردم  میشه هیأت بیایند و این مشکل را خلاص کنند ؟ چون من هم  از این کار تجربه دارم کدام مشکل نخواهد بود ، او با شرمندگی گفت : …. حالا تمام چیز ها تغیر نموده ، اسناد شما مشکل نداره ، مشکل اینه که یک راهی پیدا کنیم ، یک راهی …. یک راهی…..!!!
بازهم دهلیز و انبوه مردم …. این هفته باز همان جملات سابق اما به تغیر وزن و قافیه ، بعض ها می گفتند که ؛ به قصه این آدم هم نیستند ، شخصیت یعنی چی ؟ از او هم حق میخواهند و کار او صد سال طول بکشد تا پول ندهد خلاص کرده نمی تواند.واین آدم هم حق نمی دهد ممکن همیشه اورا ببینیم .
هفته چهارم هم به همین منوال گذشت ، از طرف فامیل زیر فشار قرار گرفتم و به من می گفتند : آخر تو به این نهاد کار کردی ؛ چطور شد که یکماه است پشت یک کار کوچک می روی و دست خالی می آیی ؟ من هم به جواب می گویم حالا شرایط تغیر کرده  سیستم جدید است ، در سیستم جدید همه چیز جدید است ، وارخطا نشوید ، خلاص می شود.
بلی خلاص می شود ، هفته پنجم فرارسید ، باز میخواستم به خاطر کارم به آن دفتر بروم ، گفتم : اسناد ….. که امروز به ناحیه می روم گفتند : زحمت نکشید ، دیگر بیل شما خاک نمی گیرد ، بگذار ای کاره خلاص میشه ؛ چه وقت ؟ باشه برم … بلکه امروز خلاص بشه ؛ گفتند : تا شام امروز خلاص میشه به دیگه کارت برس ، نشستم و به فکر فرو رفتم ، خلاص میشه ؛ چطور ؟ هزاران فکر دیگر…. ساعت 4 عصر بود ، بچه کوچکم از کوچه آمد و کاغذی به دست داشت و روبه مادرش گفت : دوهزار بده که منتظره گفتم کی منتظره ؟ به صحبتم اعتنایی نشد و دوهزار به دست بچه داده شد ، کاغذ را گرفته خواندم ؛ از بابت صفایی سال (……)؟ 250 افغانی تحویل بانک شد.
بلی پنج هفته ضرب یک ساعت حاصل آن 22500 افغانی ، گفته اند صبر تلخ است ولیکن بهره ای………
  

X

به اشتراک بگذارید

نظر تانرا بنویسد

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.